جلوي آينه موهايش را شانه ميزد. نگاهش كردم، يكمرتبه دلم ريخت، با خودم گفتم: اگر محمدم در جبهه شهيد شود، چكار كنم؟ بعد از چند لحظه محمد گفت: مامان اجازه ميدهي چند كلمه باهات حرف بزنم؟ گفتم: اگر ميخواهي باز بگويي ميخواهم بروم شهيد شوم، حالش را ندارم.
دوباره كه برگشت، به او گفتم: محمدجان! بيا هرچه ميخواهي بگو. خنديد و گفت: مامان جان! من اين راه را انتخاب كردم و از در اين خانه كه ميروم بيرون، دل از تو كه عزيزترين كس من هستي، ميكَنم؛ فقط براي خدا. بيا و براي رضاي خدا دل از من بكن، چون آن كسي كه ميتواند دست شما را بگيرد خداست، نه من.
مامان جان! تو را به جگر پاره پارهي امام حسن مجتبي (ع)، از خدا بخواه كه اسمم را در ليست شهدا بنويسند. محمد اشك ميريخت و التماس ميكرد. نميدانم چه شد كه دستهايم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدايا من محمدم را در راه تو دادم.
چند روز بعد محمد دوباره به جبهه برگشت. من هم براي تشييع هشت شهيد به حرم امام رضا (ع) رفتم. همانجا گفتم: يا امام هشتم! شما را شاهد ميگيرم كه دل از محمد كندم. خدايا محمدم را به آرزويش برسان.
همان شب خواب ديدم سه پل بزرگ بين صحن امام و بسط پايين زدند و عدهي زيادي با لباسهاي سفيد و كمربندهاي مشكي در صف نشستهاند. پرسيدم: اينها چرا نشستهاند؟
صدايي گفت: اينجا صف شهادت است. جلوتر آمدم و محمدم را كه داخل صف نشسته بود، صدا كردم و گفتم: مادرجان چرا اينجا نشستهاي؟ گفت: مادر صبر داشته باش. نگاهي به اول صف انداختم. جوانهايي كه نوبتشان ميشد، يكي يكي مثل برق ميجهيدند و به آسمان ميرفتند. پرسيدم اينها چه شدهاند؟ جواب دادند به شهادت رسيدند. نوبت به محمد رسيد. وقتي ميخواست به آسمان برود، باز هم گفت: مادر صبر داشته باش!
در عالم خواب به خانه آمدم، بعد از لحظاتي در زدند، در را باز كردم ديدم يك فرشته است كه دو بال دارد، اما سرش شكل محمد است. من گريه ميكردم و از خواب پريدم.
حال خوشي نداشتم، حاج آقا گفت: چي شده؟ گفتم: محمدم شهيد شده. صبح كه شد پسرم رضا تماس گرفت و در حاليكه صدايش ميلرزيد، گفت: مامان بيبرادر شدم، محمد شهيد شد. بعد از چند روز محمد را به معراج شهداي مشهد آوردند. كنار جنازهاش ايستادم و گفتم: مادرجان داماديت مبارك!
پارچه را از روي ماهش كنار زدم، محمد از هميشه قشنگتر بود. سر و صورتش را بوسيدم، ميخواستم خودم را روي سينهاش بيندازم ديدم خوني است؛ تركش از پشت به جگرش خورده بود. دوباره صورتش را بوسيدم و آرام كنار آمدم. وقتي به خودم آمدم، از معراج آورده بودنم بيرون.
دوباره كه برگشت، به او گفتم: محمدجان! بيا هرچه ميخواهي بگو. خنديد و گفت: مامان جان! من اين راه را انتخاب كردم و از در اين خانه كه ميروم بيرون، دل از تو كه عزيزترين كس من هستي، ميكَنم؛ فقط براي خدا. بيا و براي رضاي خدا دل از من بكن، چون آن كسي كه ميتواند دست شما را بگيرد خداست، نه من.
مامان جان! تو را به جگر پاره پارهي امام حسن مجتبي (ع)، از خدا بخواه كه اسمم را در ليست شهدا بنويسند. محمد اشك ميريخت و التماس ميكرد. نميدانم چه شد كه دستهايم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدايا من محمدم را در راه تو دادم.
چند روز بعد محمد دوباره به جبهه برگشت. من هم براي تشييع هشت شهيد به حرم امام رضا (ع) رفتم. همانجا گفتم: يا امام هشتم! شما را شاهد ميگيرم كه دل از محمد كندم. خدايا محمدم را به آرزويش برسان.
همان شب خواب ديدم سه پل بزرگ بين صحن امام و بسط پايين زدند و عدهي زيادي با لباسهاي سفيد و كمربندهاي مشكي در صف نشستهاند. پرسيدم: اينها چرا نشستهاند؟
صدايي گفت: اينجا صف شهادت است. جلوتر آمدم و محمدم را كه داخل صف نشسته بود، صدا كردم و گفتم: مادرجان چرا اينجا نشستهاي؟ گفت: مادر صبر داشته باش. نگاهي به اول صف انداختم. جوانهايي كه نوبتشان ميشد، يكي يكي مثل برق ميجهيدند و به آسمان ميرفتند. پرسيدم اينها چه شدهاند؟ جواب دادند به شهادت رسيدند. نوبت به محمد رسيد. وقتي ميخواست به آسمان برود، باز هم گفت: مادر صبر داشته باش!
در عالم خواب به خانه آمدم، بعد از لحظاتي در زدند، در را باز كردم ديدم يك فرشته است كه دو بال دارد، اما سرش شكل محمد است. من گريه ميكردم و از خواب پريدم.
حال خوشي نداشتم، حاج آقا گفت: چي شده؟ گفتم: محمدم شهيد شده. صبح كه شد پسرم رضا تماس گرفت و در حاليكه صدايش ميلرزيد، گفت: مامان بيبرادر شدم، محمد شهيد شد. بعد از چند روز محمد را به معراج شهداي مشهد آوردند. كنار جنازهاش ايستادم و گفتم: مادرجان داماديت مبارك!
پارچه را از روي ماهش كنار زدم، محمد از هميشه قشنگتر بود. سر و صورتش را بوسيدم، ميخواستم خودم را روي سينهاش بيندازم ديدم خوني است؛ تركش از پشت به جگرش خورده بود. دوباره صورتش را بوسيدم و آرام كنار آمدم. وقتي به خودم آمدم، از معراج آورده بودنم بيرون.
راوي:مادرشهيد
منبع:مجله صالحات ويژه نامه زن ودفاع مقدس - صفحه: 32
منبع:مجله صالحات ويژه نامه زن ودفاع مقدس - صفحه: 32