یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 



چند روزی بود رژیم بعث عراق اعلام می‌كرد كه شهر بانه را بمباران خواهد كرد و پشت سر هم از مردم می‌خواست كه شهر را تخلیه كنند و... شوخی‌ای در كار نبود. برایشان ریختن بمب در جبهه و شهر فرقی نداشت . جاهای زیادی را بمباران كرده بودند، بانه هم یكی از آنها . شهر حالت عادی نداشت و چشم مردم هر لحظه به آسمان بود كه سر و كله هواپیماهای عراقی پیدا بشود. در این اوضاع و احوال، محمود به من گفت : بیا دست زن و بچه‌مان را بگیریم و ببریم خارج از بانه . الآن شهر خالی شده و اینها وحشت می‌كنند. دیدم پیشنهادش خوب است و قبول كردم. ولی اضافه كرد: به شرطی كه من و تو برگردیم اینجا! با تعجب پرسیدم:برگردیم؟! گفت: خیلی هم زود! به هر حال چون می‌خواستم با او همراهی كنم، دیگر ادامه ندادم. اهل و عیال را برداشتیم و بردیم بیرون از شهر . موقع رفتن، محمو د خیلی گرفته و ناراحت بود. ولی موقعی كه داشتیم به بانه بر می‌گشتیم، او را شاد و سرحال دیدم. پیش خودم گفتم، یعنی چی؟ چرا خوشحال است؟ ما كه داریم می‌رویم زیر بمباران! علت را كه از خودش، پرسیدم، در جوابم گفت : خوشحالی من به خاطر این است كه بر می‌گردیم شهر. در این وضعیت كمترین وظیفة ما این است كه خانه و كاشانه را ترك نكنیم و در صحنه بمانیم. ترس از بمباران معنایی ندارد. هرچه خدا بخواهد، همان خواهد شد.

راوی: عبدالعلی مصطفایی




، 
 
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 2 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]