یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
سال 1357 با هم ازدواج كرديم و خداوند به پاس اين ازدواج 3 فرزند به ما هديه داد. روز خواستگاري به من گفت: « در اين راه كه مي‌روم، يا شهادت است يا اسارت يا مجروح شدن، اگر مي‌خواهي و دوست داري، با من ازدواج كن. »‌ و من بدون هيچ شرطي قبول كردم.
-پنج ماه بود كه از او خبر نداشتم و در شهر غريب در يك خانه‌ي اجازه‌اي زندگي مي‌كرديم. اما بالاخره آمد. پسرم مهدي جلوي در نشسته بود؛ اما غلام‌رضا او را نشناخت. باورش نمي‌شد اين همان مهدي باشد.
-گفتند:‌ مجروح شده. اما من فكر كردم شهيد شده؛ باورم نمي‌شد. وقتي ديدمش، باور نمي‌كردم. صورتش سياه شده بود. پسرم محمود او را نمي‌شناخت و مدام مي‌گفت:‌ « اين باباي من نيست » يك ماه و نيم ماند و دوباره رفت.
-مدام در جبهه بود. وقتي به شهر مي‌آمد كه مجروح شده بود. يك بار قسمتي از جمجمه‌اش رفت و با جراحي پلاستيك درستش كردند. دست و پايش هم بي‌حس بود. خدا دوباره او به ما برگرداند. پسر بزرگم كه او را در آن حالت ديد، عجيب شوكه شد و لكنت زبان گرفت.
-دو ماه و نيم در بيمارستان شيراز بستري بود؛ بي‌آن كه كسي او را بشناسد. ما خيلي دنبالش گشتيم. گفتند: شهيد شده ولي عمويش او را به واسطه‌ي علامتي كه در گردنش بود، شناسايي كرد و او را به تهران منتقل كرد و چيزي حدود 2 ماه و نيم هم براي معالجه در تهران به سر برد. تا بالاخره از آقا امام رضا (ع) شفا گرفت.
-سال 1366 به آلمان اعزام شد؛ اما وقتي برگشت دمل‌هاي چركين روي بدنش به وجود آمد. اصلاً نمي‌توانيم او را تنها بگذاريم. بايد حتماً كنار او باشيم و هيچ وقت تنهايش نگذاريم.
-زندگي ما با عشق شروع شد و اين عشق در تمام اين سال‌ها روز به روز زيادتر شد. غلام‌رضا چون شمعي براي حفظ انقلاب آب شد و من مثل پروانه گرداگرد وجودش چرخيدم و آرام‌تر از او سوختم تا او جانباز 70% انقلاب مرد زندگيم بتواند سر بلند كند و غربت را حس نكند.
-الآن فقط از خدا مي‌خواهم تا وقتي همسرم هست، من هم باشم تا از او پرستاري كنم تا او محتاج كسي نشود.

راوي:راضيه رستگار
منبع:ماهنامه سبزسرخ




، 
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]