یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
نوبت‌ به‌ محمد حسن‌ رسيد. سهميه‌اش‌ را گرفت‌ و رفت‌. چند نفري‌ که‌ رد شدند، نوبت‌ محمد حسين‌ شد. جلو رفت‌ که‌کمپوت‌ بگيرد، اما مسئول‌ پخش‌، با ديدن‌ او، اول‌ چند بار لب‌ گزيد، چشم‌ وابرو بالا و پايين‌ انداخت‌ که‌: «خجالت‌ بکش‌!» اما ديد محمد حسين‌ همچنان گل‌ و سنبل‌ ايستاده‌ و برّ و بر نگاهش‌ مي‌کند.

حاجي‌، همان‌ طور که‌ اسلحه‌ کلاش‌ را از نوکش‌گرفته‌ بود و آن‌ را مثل‌ چوب‌ دستي‌، به‌ تهديد تکان‌ مي‌داد، هنوز دم‌ چادر ايستاده‌ بود، از همان‌ دور گفتم‌: «خُب‌ من‌ با مبهوت‌ کار دارم‌، گناه‌ که‌ نکردم‌»!
حاجي‌ با همان‌ غلظت‌ گفت‌: «هي‌ ميره‌، ميگه‌ مبهوت‌، آخه‌ بچه‌ جان‌ مايک‌ دونه‌ مبهوت‌ نداريم‌، دو تا داريم‌، حالا جفتشان‌ هم‌ نيستند. برو يک‌ساعت‌ ديگر بيا که‌ پاک‌ اعصابم‌ را خُرد کردي‌.»
چاره‌اي‌ نبود، سلانه‌ سلانه‌ رفتم‌ طرف‌ چادرمان‌. حاجي‌ پيرمردي‌ بودهفتاد ساله‌ و پدر سه‌ شهيد که‌ از اول‌ جنگ‌ به‌ جبهه‌ آمده‌ بود و حالا با آن‌ سن‌و سال‌ و قامت‌ تقريباً کماني‌، تيربارچي‌ دسته‌ شان‌ بود. در عمليات‌ والفجرهشت‌، گل‌ کاشت‌ و کلي‌ از خجالت‌ دشمن‌ درآمد و از بس‌ عصباني‌ و جوشي‌بود ميان‌ بچه‌ها به‌ «حاجي‌ آقا خشونت‌» معروف‌ شده‌ بود. تا مي‌خواستي‌چيزي‌ بگويي‌، با آن‌ چشمان‌ گود افتاده‌ و ريزش‌ همچين‌ بهت‌ زُل‌ مي‌زد که‌انگار هيپنوتيزمت‌ مي‌کرد.
اگر جرأت‌ مي‌کردي‌ و مي‌خواستي‌ سر به‌ سرش‌ بگذاري‌، يهو مي‌پريد وبا هر چه‌ که‌ دم‌ دستش‌ بود، (کاسه‌، قابلمه‌، قندان‌ و حتي‌ اسلحه‌) همچين‌مي‌کوبيد توي‌ سرت‌ که‌ برق‌ سه‌ فاز از کله‌ ات‌ مي‌پريد و تا هفت‌ نسل‌ بعد از خودت‌ به‌ بيماري‌ «ميگرن‌» مبتلا مي‌شد. اکثر بچه‌ها که‌ کارشان‌ به‌ او مي‌افتاد و مي‌خواستند خدمتش‌ شرفياب‌ شوند، کلاه‌ خود آهنين‌ بر سر مي‌گذاشتند،انگار که‌ مي‌خواهند به‌ حضور رستم‌ دستان‌ مشرف‌ شوند!
و اما «مبهوتها»! محمد حسن‌ و محمد حسين‌ مبهوت‌، دوقلوهايي‌ بودندهم‌ شکل‌ و هم‌ قد. مثل‌ سيب‌ سرخي‌ که‌ از وسط‌ نصف‌ شده‌ باشد. هميشه‌بچه‌ها، آن‌ دو را با هم‌ اشتباه‌ مي‌گرفتند. اتفاقاً همين‌ موقعها بود که‌ اتفاقات‌جالب‌ و با مزه‌اي‌ رخ‌ مي‌داد.

درپادگان‌ دو کوهه‌ که‌ بوديم‌، يک‌ روز که‌ از پياده‌ روي‌ اشکي‌ و خسته‌کننده‌ برگشتيم‌، تدارکات‌ گردان‌ ناپرهيزي‌ کرد و با ولخرجي‌ شروع‌ کرد به‌پخش‌ کمپوت‌ و آب‌ ميوه‌. بچه‌ها با بي‌ حالي‌ صفي‌ تشکيل‌ دادند و هر کدام‌ به‌نوبت‌ سهميه‌ شان‌ را گرفتند. نوبت‌ به‌ محمد حسن‌ رسيد. سهميه‌اش‌ را گرفت ‌و رفت‌. چند نفري‌ که‌ رد شدند، نوبت‌ محمد حسين‌ شد. جلو رفت‌ که‌ کمپوت‌ بگيرد، اما مسئول‌ پخش‌، با ديدن‌ او، اول‌ چند بار لب‌ گزيد، چشم‌ وابرو بالا و پايين‌ انداخت‌ که‌: «خجالت‌ بکش‌!» اما ديد محمد حسين‌ همچنان‌گل‌ و سنبل‌ ايستاده‌ و بِرّ و بر نگاهش‌ مي‌کند. تا اينکه‌ عصباني‌ شد و گفت‌:
ـ برادر اين‌ چه‌ کاريه‌ که‌ مي‌کني‌؟ اين‌ کارها براي‌ يک‌ رزمنده‌ مسلمان‌زشته‌، برو، خدا خيرت‌ بده‌ برو!
طفلکي‌ محمد حسين‌ جا خورد. گيج‌ مانده‌ بود که‌ اين‌ بابا چه‌ مي‌گويد و منظورش‌ چيست‌. آش‌ِ نخورده‌ و دهان‌ سوخته‌ شده‌ بود. کمي‌ فکر کرد وسپس‌ راه‌ افتاده‌ رفت‌. چند لحظه‌ بعد، هر دو پيدايشان‌ شد. محمد حسين‌ و محمد حسن‌، آن‌ بنده‌ خدا که‌ کلي‌ زده‌ بود توي‌ حال‌ او، چشمانش‌ گرد شد و دهانش‌ از تعجب‌ باز ماند. اما يک‌ دفعه‌ زد زير خنده‌. حالا نخند، کي‌ بخند.کمپوت‌ را به‌ طرف‌ محمد حسين‌ پرت‌ کرد و در حالي‌ که‌ از خنده‌ روده‌ برشده‌ بود از او عذر خواست‌.
اين‌ گونه‌ حوادث‌، در صف‌ «کاخ‌ سفيد» (دستشويي‌) ـ گلاب‌ به‌ رويتان‌ هم‌ پيش‌ مي‌آمد.
در منطقه‌ و در اردوگاهها آب‌ لوله‌ کشي‌ نبود. بچه‌ها آفتابه‌ را مي‌بردند واز منبع‌ آب‌ پر مي‌کردند. وقتي‌ محمد حسن‌ از کاخ‌ سفيد بيرون‌ شد، محمدحسين‌ آفتابه‌ را از دست‌ او گرفت‌ تا ببرد و پر کند. بچه‌ هايي‌ که‌ تا آن‌ موقع‌ آن‌دو نفر را با هم‌ نديده‌ بودند، جا خوردند و فکر مي‌کردند زمان‌ به‌ عقب‌برگشته‌ است‌ و يا به‌ قول‌ سينماچيها «فلاش‌ بک‌» شده‌ است‌!
حالا برويم‌ به‌ دشت‌ شلمچه‌. ببينيم‌ آنجا چه‌ خبر بود:
بوي‌ باروت‌ و دود، با عطر گل‌ محمدي‌ و گلاب‌ يکي‌ شده‌ بود. تانکهاي‌دشمن‌، با سر و صدا مي‌آمدند، ويراژ مي‌دادند و جلوي‌ ما عرض‌ اندام‌مي‌کردند. اما با انفجار يک‌ گلوله‌ آر پي‌ جي‌ در نزديکي‌ شان‌، فلنگ‌ رامي‌بستند، پشت‌ به‌ دشمن‌ و رو به‌ ميهن‌ الفرار.
دو قلوهاي‌ قصه‌، محمد حسين‌ و محمدحسن‌، لب‌ دژ نشسته‌ بودند و تانکهاي‌ سوخته‌ دشمن‌ را مي‌شمردند و براي‌ بچه‌هاي‌ واحد ضد زره‌، که‌اشک‌ تانکهاي‌ دشمن‌ را درآورده‌ بودند، دست‌ تکان‌ مي‌دادند و خسته‌نباشيد مي‌گفتند.
ساعتي‌ بعد با ديدن‌ پيکر خونين‌ محمد حسن‌، خشکم‌ زد، او را به‌ سنگر بهداري‌ برديم‌. سعي‌ مي‌کرد بخندد. خون‌ از پايش‌ سرازير بود و نفس‌ نفس‌مي‌زد. گذاشتيمش‌ داخل‌ آمبولانس‌ و... برو به‌ سلامت‌ و ساعتي‌ بعد، خودم‌مجروح‌ شدم‌ و سوار بر آمبولانس‌ راهي‌ عقبه‌ خط‌. با تعجب‌ محمد حسين‌ را ديدم‌ که‌ خونين‌ و مالين‌ کنارم‌ دراز کشيده‌ بود. پاي‌ او را هم‌ ترکش‌ نوازش‌کرده‌ بود. گفتم‌:
ـ مثل‌ اينکه‌ شما دو تا داداش‌ ول‌ کن‌ همديگر نيستيد. واقعاً که‌ دوقلوهاي‌عجيبي‌ هستيد.

و محمد حسين‌ همانطور که‌ درد مي‌کشيد، خنديد. ميانه‌ جاده‌ چشممان‌به‌ حاجي‌ آقا محمدي‌ افتاد. ترکش‌ به‌ دستش‌ خورده‌ بود و کنار جاده‌، براي‌آمبولانس‌ دست‌ تکان‌ مي‌داد. آمبولانس‌، زير باران‌ تير و ترکشهايي‌ که‌ سر زده‌مي‌آمدند، ترمز زد تا حاجي‌ هم‌ سوار شود. با ترس‌، رو به‌ محمد حسين‌گفتم‌:
ـ اي‌ واي‌ دخلمان‌ درآمد. حاجي‌ آقا خشونت‌!
و رنگ‌ صورت‌ او هم‌ مثل‌ صورت‌ من‌ پريد و شد عينهو گچ‌!

منبع: امتداد




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]