یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
عمليات بيت المقدس به اوج خود رسيده بود و دلاوران ايران با تمام قوا در مقابل پاتكهاي دشمن سرسختانه مقاومت مي‌كردند .عصر روز 17 ارديبهشت غرش سهمناكي آسمان شلمچه را شكافت و در پي آن گلوله توپي در نزديكي حاج احمد به زمين اصابت كرد. گردوغبار كه فرو نشست زانو و ران پاي حاجي را غرق در خون ديديم. صداي فرياد بچه‌ها از هر طرف بلند بود. داشتيم توي سر خودمان مي‌زديم كه يك دفعه حاج احمد سر چرخاند طرف ما و با همان غيظ معروفش گفت: «تركش نقلي‌اش مال ماست، گريه و زاري آن مال شما؟ بس كنيد.» تركشي كه به پاي حاجي خورده بود اندازه نصف كف دست بود و حاجي به اون مي‌گفت تركش نقلي! حاجي را با اصرار زياد به بيمارستان رسانديم. به ما گفته بود كه هيچكدام حق نداريم بگوييم او فرمانده است. ما هم اطاعت كرديم و چيزي نگفتيم. پاي حاج احمد بايد جراحي مي‌شد. تركش بزرگ بود و جراحت زياد. دكتر بيهوشي به سراغ حاج احمد آمد، اما حاجي قبول نكرد كه او را بيهوش كنند. اصرار همراه با تعجب دكتر بيهوشي از يك طرف و انكار سرسختانه حاج احمد از طرف ديگر همه ما را متعجب كرده بود. وقتي علت قضيه را جويا شدم حاجي به آرامي گفت: «من يكي از طراحان عمليات هستم اگر در حال بيهوشي چيزي از مسايل نظامي را فاش كنم ممكن است عمليات شكست خورده و جان خيلي‌ها به خطر بيافتد.» حاجي نمي‌خواست بيهوش شود و از طرفي هم نمي‌شد. از جراحتي كه روي پاي حاجي فرود آمد قلب همه ما در سينه سنگ شد. لحظات به كندي مي‌گذشت. ما مي‌دانستيم كه حاجي چه زجري مي‌كشد اما نمي‌توانستيم حتي ذره كوچكي از آن همه درد را پيش خودمان مجسم كنيم. حاجي در طي آن عمل چند بار از حال رفت. آن دقايق سخت گذشت و حاج احمد پس از اتمام آن عمل سخت كه تحملش براي انسانهاي معمولي حتي در ذهن هم نمي‌گنجد، بلافاصله به منطقه بازگشت و تا پيروزي كامل و فتح خرمشهر با آن همه درد و ناراحتي بر پا ايستاد. او به تمام معنا يك فرمانده بود.مسئولیت
تازه به بيمارستان بازگشته بودم که محمد ممقاني با رنگي پريده به سراغم آمد و گفت:«بيا حاج احمد کارت دارد»سريع به طرف بخش راه افتادم حاجي با چهره‌اي عصباني جلوي درب بود، با عصبانيت پرسيد:«کجا بودي؟» آرام گفتم:«غذا مي‌خوردم» ناگهان مرا گرفت و به يکي از اتاقها برد ،نوجواني هفده ساله روي تخت بود با عصبانيت فرياد زد:«روي اين دستها چه مي‌بيني؟» به سختي پاسخ دادم:«خون» حاجي چند سوال از پسر پرسيد. پسرک وضعيت بد بيمارستان و مراقبت پرستاران را به او توضيح داد،‌ صورت متوسليان از عصبانيت سرخ شد. مي‌خواستم فرار کنم که يکباره فرياد زد:«بيا اينجا وگرنه بيمارستان را روي سرت خراب مي‌کنم» مگر روز اول که تو را اينجا فرستادم نگفتم چه مسئوليتي داري؟ اينجا ديگر با کارشنگي ضدانقلابي طرف نيستيم اينجا يک خودي که خودم در رأس امورش قرار دارم دارد ضربه مي‌زند» گفتم:«اينجا مديريت تشکيلاتي دارد شما بايد از مدير داخلي توضيح بخواهيد» با شنيدن اين حرف فرياد کشيد،‌اين تشکيلات توي سرت بخورد، ديگر مهلت ندادم و پا به فرار گذاشتم، حدود يک ساعت در اتاقم ماندم که دوباره صدايم زدند بي‌فايده بود، حاج احمد از شکستن در و بيرون کشيدن من ترسي نداشت، با ديدن من گفت:«تو يکساعت و ينم است که از مرخصي برگشته‌اي ولي به جاي ديدار از مجروحانت و رسيدگي به امور بيمارستان به سراغ بشقاب غذا رفته‌اي»شما در رسيدگي به مجروحان خيانت کردي؟ امانتي را که به تو داده بودم رعايت نکردي، آن بسيجي مجروح را مادرش با يک دنيا آرزو بزرگ کرده و به امانت به دست من و تو سپرده؟ ناگهان بغضش ترکيد و اشک بر گونه‌هايش جاري شد. بعد از چند لحظه ادامه داد: اين طور فايده ندارد، اگر بخواهي اين گونه ادامه دهي کلاهت پس معرکه است، اگر نمي‌تواني،‌رک بگو عرضه نداري، اين کار را انجام دهي . به درک، ول کن بگذار کس ديگري انجام دهد، با خجالت سرم را پائين انداختم و گفتم«ببخشيد حاج آقا!».

راوي: مجتبی عسگری




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]