یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
بعد از شهادت برادرشوهرم بود شوهرم آمد خانه مي خواست برود پدر شوهرم را هم آورد بعداز نهار بلند شدند بروند رفتند دوباره برگشتند گفت شام درست کن بعداز شام مي رويم پرده ها را من باز کرده بودم شسته بودم گفت چهار پايه را بياور پرده ها رابزنم پرده ها را هميشه خودش مي زد نمي گذاشت من بالاي چهار پايه بروم پرده ها را زد شام خوردند. پدرشوهرم گفت من هم با شما مي آيم گفت جا نمي شود ميني بوس رفته من با تويوتا مي خواهم بروم من گفتم حاجي دلش تنگ است به خاطر اينکه برادرشوهرم شهيد شده بود بريد منطقه را ببيند گفت جايمان تنگ است نمي شود گفتم خوب بالاخره يک طوري هماهنگ کنيد او را هم ببريد دلش تنگ است پدرشوهرم بود و حاجي و راننده شان شام خوردند و خداحافظي کردند و رفتند. آن وقت که مي خواست برود چهره اش خيلي عوض شده بود نوراني بود و نوراني تر شده بود اصلا انگار آگاه شده بود براي من به خدا گفتم خدا کنه اين دفعه صحيح و سالم برگردد اصلا چهره اش خيلي عوض شده بود. رفتند اول برج بود هم که شهيد شده بود پدرشوهرم اينجا بود از منطقه يکي از بچه ها آمد گفت خانه برادرشوهرت را مي خواهيم من رفتم خانه برادرشوهرم گفتم از حاجي خبر داريد گفت حاجي تازه رفته چه خبر شماست 10 روز است که رفته گفتم نه الان عمليات شده اصلا نه خبري نه تلفني هيچي نگفته گفت من مي روم مي پرسم ديگر من آمدم خانه فردايش داداشم آمده بود رفتيم بازار از ماشين پياده شديم اين پاها انگار اصلا جان نداشت نمي توانستم راه بروم بالاخره رفتيم مي خواست يک چيزي بگيرد براي ما هر چي گفت من يک دامن مشکي برداشتم برگشتم خانه بچه ها گفتند مامان عموآمد اينجا کمد را باز کرد آلبوم بابا را برداشت من ناراحت شدم گفتم براي چه من خانه نبودم کمد را باز کرده و آلبوم را برداشته است برادرشوهرم مي دانسته آمده عکس برده که اعلاميه چاپ کنند شب نشسته بوديم مي خواستيم شام بخوريم ديدم يک نفر در اتاق را باز کرد آمد داخل ديدم پدر شوهرم و دايي شوهرم که او هم بسيجي بود گفتم در بسته بود شما چطور باز کرديد گفت در باز بود من با خودم گفتم من که در را باز نمي گذاشتم بگو که حاجي کتش را درآورده رفته عمليات کليد در توي جيبش بوده روتسبيح پدرشوهرم برداشته گذاشته جيبش اين طوري در را باز کرده گفتم حاجي پس کو گفت آنها ماندند گفتم پس شما آمديد آنها چرا نيامدند؟ گفت بالاخره او فرق مي کند او فرمانده است مانده اسلحه تحويل بگيرد ساک ها را تحويل بگيرد بعد بيايد خيلي قسم دادم به پدرشوهرم گفت نه ما شام خورده بوديم خواستم تخم مرغ درست کنم برايشان بخورند گفت نه هر چي هست توي سفره همان را مي خوريم ديدم که خيلي ناراحت است دستش را روي شکمش گذاشته اصلا حوصله ندارد به دايي شوهرم گفتم پس حاجي کجا مانده؟ گفت آنها فردا پس فردا مي آيند سفره را جمع کردم پدرشوهرم گفت جاي مرا بينداز مي خواهم بخوابم من رفتم جا بيندازم به دايي شوهرم قسم دادم گفتم راستش را بگو ببينم حاجي کجا مانده؟ شما آمديد قرار بود با هم بياييد چيزي نگفت رفتم جاي پدرشوهرم رابيندازم گفتم شما را به خدا بگو ببينم پس حاجي کجا مانده اين را که گفتم گفت نترس چيزي نشده حاجي از پايش زخمي شده تا اين را گفت ديگر براي من آگاه شد که چيزي شده چون به خاطر زخمي شدن حاجي نمي ماند از آن بيشتر زخمي شده باز خانه آمده من شب رفتم خانه همسايه مان به سپاه زنگ بزنم همسايه ها دوروز بود مي دانستند من خبر نداشتم زنگ زد گفت فلاني نمي گيره نگو اين شماره را اشتباهي مي گيرد تا مرا از سر باز کند ديگر ماند صبح شد ديگر صبح رفتند سپاه منتظر بودن که جنازه برسد بعد به من بگوينداز دوستانش از سپاه مي آمدند خانه ما که چه شد بالاخره برايمان آگاه شد ولي خوب قبول نمي کردم مي گفتم شايد دروغ باشد بيايد شايد هم زخمي شده است پدرشوهرم آمد خانه نشست يک دفعه گفتم که هر چه شده بگو حاجي گفت گفتند ميني بوس مي خواهند بياورند برويم تهران ملاقتش من گفتم نميخواهد از سپاه ماشين بياورند خودتان نمي توانيد از بيرون ماشين بگيريد خودمان که خانه پول داريم ماشين بگيريد برويم ببينيم کجاست حتما بايد از سپاه ماشين بياورند چون اينها منتظرند جنازه بيايد مي گويند از سپاه مي خواهد ماشين بيايد اين دفعه پدر شوهرم گفت مي داني چيه ؟ حاجي گفته زينب گونه گريه کن، بچه هايم را بزرگ کن اين را گفت فهميدم حاجي شهيد شده آمدند گفتند اگر مي خواهيدجنازه را ببينيد برويد سپاه رفتيم آنجا بچه ها را برديم جنازه را همه ديدنداحساس خودم بالاخره هر کس باشد ناراحت مي شود 5 تا بچه ماندند ولي خوب به خاطر خدا بود به خاطر اسلام بود تحمل کرديم . تاريخ شهادت 12/12/1365




، 
 
نوشته شده در تاريخ شنبه 28 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]