آذرماه سال 62 بود که در دانشسرای تربیت معلم امام خمینی (ره) ایذه مشغول به تحصیل بودم. با جوانی خوش سیما با قامتی میانه از روستای خوش و آب و هوا و دیدنی مال آقا آشنا شدم. نام او عبدالله موسوی بود و در میان دانشجویان احترام خاصی داشت و همه استادان و مسئولین تربیت معلم با دید دیگری به او نگاه می کردند. نمازش را همیشه اول وقت می خواند و اغلب در صفوف اول می ایستاد.
اخلاق نیک و گشاده رویی او زبانزد بچه ها شده بود و هرگاه برای دیدن خانواده به مرخصی می رفت، برای برگشتن و دیدار دوستان لحظه شماری می کرد. روزی به اتفاق شهید موسوی در حال رفتن به نربیت معلم بودیم، صحبت از جبهه و جنگ به میان آمد. تصمیم گرفتیم فردای آن روز به همراه دیگر نیروها به جبهه برویم. پس از ثبت نام برای خداحافظی به خوابگاه دانشجویی رفتیم.
حال و هوای عجیبی داشت. بچه ها را در آغوش می گرفت و با چشمانی اشکبار از آنها خداحافظی می کرد. انگار می دانست که این آخرین دیدار است و دیگر برنمی گردد. بعد از گفتگو با بچه ها مشغول واکس زدن کفشهایت شد و طبق عادت همیشگی بدون اینکه بچه ها متوجه شوند، کفشهای آنها را نیز واکس زد. فردای آن روز به جبهه اعزام شدیم.
او در گردان 2(تیپ 15 امام حسن مجتبی در 15 کیلومتری اهواز) و من در گردان 5 قرار گرفتیم. عملیات خیبر شروع شد.
برادر عبدالمسلم موسوی پرچم سبز رنگی در دست داشت و پیشاپیش حرکت می کرد و مرتب شعار یاعلی و یا ساقی کوثر را با دیگر بچه ها تکرار می کرد. انگار با گفتن این کلمات مرغ جانش آرام می گرفت. در نزدیکی قرارگاه کربلا (نزدیدک پاسگاه زید) مستقر شدیم. پس از سازماندهی و جایگزینی افراد در سنگرها، فرماندهان تاکید می کردند که زیاد رفت و آمد نکنید. چون احتمال دارد هواپیماهای دشمن شما را شناسایی کنند، اما با وجود همه این مشکلات او مرتب به سنگرها سر می زد و از احوال یکیک بچه ها خبردار می شد.
اخلاق نیک و گشاده رویی او زبانزد بچه ها شده بود و هرگاه برای دیدن خانواده به مرخصی می رفت، برای برگشتن و دیدار دوستان لحظه شماری می کرد. روزی به اتفاق شهید موسوی در حال رفتن به نربیت معلم بودیم، صحبت از جبهه و جنگ به میان آمد. تصمیم گرفتیم فردای آن روز به همراه دیگر نیروها به جبهه برویم. پس از ثبت نام برای خداحافظی به خوابگاه دانشجویی رفتیم.
حال و هوای عجیبی داشت. بچه ها را در آغوش می گرفت و با چشمانی اشکبار از آنها خداحافظی می کرد. انگار می دانست که این آخرین دیدار است و دیگر برنمی گردد. بعد از گفتگو با بچه ها مشغول واکس زدن کفشهایت شد و طبق عادت همیشگی بدون اینکه بچه ها متوجه شوند، کفشهای آنها را نیز واکس زد. فردای آن روز به جبهه اعزام شدیم.
او در گردان 2(تیپ 15 امام حسن مجتبی در 15 کیلومتری اهواز) و من در گردان 5 قرار گرفتیم. عملیات خیبر شروع شد.
برادر عبدالمسلم موسوی پرچم سبز رنگی در دست داشت و پیشاپیش حرکت می کرد و مرتب شعار یاعلی و یا ساقی کوثر را با دیگر بچه ها تکرار می کرد. انگار با گفتن این کلمات مرغ جانش آرام می گرفت. در نزدیکی قرارگاه کربلا (نزدیدک پاسگاه زید) مستقر شدیم. پس از سازماندهی و جایگزینی افراد در سنگرها، فرماندهان تاکید می کردند که زیاد رفت و آمد نکنید. چون احتمال دارد هواپیماهای دشمن شما را شناسایی کنند، اما با وجود همه این مشکلات او مرتب به سنگرها سر می زد و از احوال یکیک بچه ها خبردار می شد.