یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
در بيمارستان جندي‌شاپور، انترن باهوش و فعالي بود كه صادقانه كار مي‌كرد. ولي نگران اين بود كه با اين جنگي كه شروع شده و وقتي كه دوره پزشكيش را تمام كند آيا مي‌تواند براي دوره تخصص نزد برادرش به كانادا برود! به دليل احساس صميميتي كه با من داشت گاهي از مسائل شخصي‌اش با من صحبت مي‌‌كرد. يك روز به او پيغام دادم تا براي كمك به من به اتاق عمل بيايد. مجروح در سطح شهر به دليل بمباران مكرر عراق زياد بود و من كه جراج زنان و زايمان بودم، مجبور بودم شكم مجروحي را كه تروماي دست و شكم داشت براي كنترل خونريزي باز كنم. موردي بود كه پارگي طحال داشت. با راهنمايي همكاران جراح عمومي كه سخت درگير بودند، قرار شد طحال را بردارم. انترن آمد اطاق عمل وقتي گفتم دست بشويد احساس كردم يكه خورد. چون انترها معمولاً در اتاق عمل نقشي نداشتند. بهر شكل بود طحال را برداشتيم و خونريزي كنترل شد. وقتي اجازه خواست كه به بخش برگردد، بسيار راضي و خوشحال به نظر مي‌رسيد. فكر كردم احتمالاً در يكي از رشته‌هاي جراحي، تخصص خواهد گرفت.
چند ساعد بعد همان انترن روي تخت اطاق عمل درازكش افتاده بود و من زير تخت چمباتمه زده بودم و يك نفر، سرم گرم مي‌ريخت و من روده‌هاي متلاشي شده او را مي‌شستم و از حفره‌اي كه زير كاسه، دهان باز كرده بود قسمت به قسمت روده‌هايش را به دست جراح كه شكم باز كرده بودم مي‌دادم. وقتي متخصص بيهوشي گفت ديگه فايده ندارد و قلب برنمي‌گردد پاهايم زير تنه‌ام وارفت و نشستم كف اتاق عمل و احساس كردم مي‌خواهم بميرم.
منبع: كتاب پرسه درديارغريب (خاطرات پزشكان) - صفحه: 140




، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 مهر 1388  توسط [ra:post_author_name]