يك پول خوب دستتان ميآيد. تصميم ميگيريد آن را براي نامزدتان خرج كنيد. دو ساعت در خيابان وزرا بالا و پايين ميرويد و جستوجو ميكنيد تا عطر مورد علاقه او را پيدا كنيد و بخريد. آخرش هم آن را گير نميآوريد و تصميم ميگيريد يك انگشتر قشنگ برايش بخريد. اما نظرتان عوض ميشود و يك روز كه اتومبيل او را قرض گرفتهايد، آن را به خيابان سورنا ميبريد و رويش يك سيستم صوتي درست و حسابي ميبنديد. وقتي همان شب به خانه نامزدتان ميرويد، او ميگويد كه چون به پول نياز داشته، اتومبيلش را يك ساعت قبل به پسرخالهاش فروخته است.
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 بهمن 1388 توسط [ra:post_author_name]