یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 

حسین شرفخانلو

زیر ریسه‌های الوان نیمه شعبان، با ملودی ملایم چادرهای شربت و شیرینی و بچه های نو نوار کرده‌ی با کلی انرژی و اشتیاق، که کلی ماشین را قطار کرده‌اند پشت ایستگاه صلواتی شان، که کلی ذوق می‌کنند وقتی شیشه‌ی ماشینت را پائین می‌کشی و دست می‌بری لای ظرف شکلات و شیرینی‌ای که به انضمام لبخندی دائمی تعارفت می‌کنند، تا مهمان شربت و شیرینی شان شوی و چشمهایشان را سیر تماشا کنی که خستگی این یکی دو روز کم خوابی، ته‌اش رسوب کرده، وقتی نشسته‌ای پشت رول و انعکاس نور سبز و قرمز و آبی ریسه‌ها می‌افتند روی شیشه‌ی ماشینت و تو معکوس می‌کشی تا لذت زیر اورنگ هفت رنگ بودنت بیشتر و بیشتر شود، ناگاه یاد ریسه کشی های شوق آلودِ دائی غفورِ « بوی پیراهن یوسف » می‌افتی و کوچه‌ی سراسر چراغ کشی شده‌ی « شیرین » و چشمهای امیدوار دائی غفورِ هجران کشیده که پُر است از شور و شوق و انتظاری که سالها در عمق چشمان منتظرش رسوب شده بود...

وقتی سرت را از پنجره‌ی ماشینت بیرون می‌آوری تا نور و صدا و شور را استنشاق کنی ...
وقتی تا ته کوچه، تا چشم کار می‌کند، چشم‌هایت میهمان نور و رنگند ...
وقتی زلیخای غفلت، دست از دامان یوسُف کشیده و صبای سحرگاهی جمعه‌ی نیمه‌ی شعبان، بوی پیراهن سوی کنعان آورده ...

وقتی که در نوستالوژی مکرر نیمه‌ی ماه رسول، غرق بوی خوش یاد او شده‌ای ...
وقتی که حتی دیوارهای شهر رنگ جانانه گرفته‌اند ...
ناگاه عید تمام می‌شود و تو می‌مانی و یک دنیا دوری از بوی پیراهن یوسف!

و تو دوباره و هزار باره، شنبه‌ای را آغاز می کنی که دیگر بوی مهدی نمی‌دهد!
امشب بوی پیراهن یوسف، می‌رود تا سیصدو پنجاه و پنج روز دیگر که باز نو شود و باز آید به کنعان غم مخور!

غمی اگر هست، که هست! غم غفلتی است که از شش جهت من را و ما را در خود گرفته.
دوری زمن است و ز تو ما را گله‌ای نیست
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 بهمن 1389  توسط [ra:post_author_name]