داستان کوتاه عشق کوروش کبیر
دختری هر روز به نزد کورش کبیرمی رفت و ادعا می کرد از عشق او خواب ندارد
و خواستار ازدواج با کوروش است تا پریشانی حالی اش از بین برود
روزی از روز ها دخترک عاشق پیشه دوباره به نزد کوروش رسید و مانند قبل ادعای عشق سوزان خود را شرح داد
کورش لبخندی زد و به او گفت :
من نمی توانم با تو ازدواج کنم اما برادرم را برای تو در نظر گرفته ام که هم از من جوان تر است هم زیباتر !
بعد با دست به پشت سر دخترک اشاره کرد و گفت برادرم پشت سرت ایستاده است .
دخترک سریع برگشت و کسی را پشت سر خود ندید …
کورش به او گفت اگر اینچنین که شرح می دادی عاشق من بودی هیچ گاه پشت سرت را نگاه نمیکردی !
ادامه مطلب ...
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
نظرات
، 0
دختری کنجکاو می پرسید : ایها الناس عشق یعنی چه؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم ! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
زمانی که سردار فرانسوی ناپلئون به روس ها حمله کرده بود دسته ای از سربازان ویژه ی او در مرکز یکی از شهرهای کوچک روسیه در حال جنگ بودند نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
شیخ دانایی برای جمعی سخن می گفت و پند می داد نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
قصاب در مغازه اش مشغول کار بود که با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند : نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 داستان کوتاه عشق چیست
دختری گفت : اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت : عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت : بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت : کوچه ای بن بست
سالکی گفت : راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت : عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت : شوخی لوسی است
تاجری گفت : عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت : عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت : یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت : خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
جاهلی گفت : عشق را عشق است
پهلوان گفت : جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت : طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت : از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت : من فقط یک سوال پرسیدم!
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه عروسک چهارم
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.
شاهزاده با تمسخر گفت : من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد او سومین عروسک را امتحان نمود تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد
استاد بلافاصله گفت : جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت : پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود
عارف پاسخ داد : نه و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد
و گفت : این دوستی است که باید بدنبالش بگردی شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : استاد اینکه نشد !
عارف پیر پاسخ داد : حال مجددا امتحان کن برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه شایعه
بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند
همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده
و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت
تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند
مرد حکیم به او گفت :
به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را
در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن
آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور
آن زن رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود
ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند
آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد
ولی جبران کامل آن غیر ممکن است
پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه شعرای بی پول
و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟
برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت
و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد
اخوان گفت این پول چیه ؟
تو که پول نداشتی
نصرت رحمانی گفت : از دم در پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم
چون بیش از سی تومن لازم نداشتم بگیر این بیست تومن هم بقیه پولت
ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه شادی برای همه
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه سوال حضرت یحیی و رنج شیطان
حضرت یحیی فرمود : من میلی به نصیحت تو ندارم
ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند
شیطان گفت : مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند
1 : عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند
2 : دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم
3 : دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم زیرا فریب می خورند ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه سنگ تراش
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!
تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.
داستان کوتاه سنگ تراش short story
تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند.
احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.
پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.
این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه زیبا و خواندنی درباره مرگ
یکی از فرماندهان سپاه ناپلئون بناپارت به طور اتفاقی از سربازان خود جدا می افتد و گروهی از سربازان روسی رد او را می گیرند و در خیابان های پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند
فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک مغازه ی پوست فروشی می شود
و با مشاهده ی پوست فروش با التماس زیاد و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده لطفا مرا پنهان کن
پوست فروش می گوید : زود باش بیا برو زیر این پوست ها و سپس روی فرمانده را با مقداری زیادی پوست می پوشاند
پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که سربازان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد این داخل !
سربازان روسی علیرغم اعتراض های پوست فروش مغازه ی او را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنن
آنها داخل پوست ها را با شمشیرهای خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند
فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوست ها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند
پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد :
ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟
فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو می داد خشمگین می غرد :
تو به چه حقی جرات می کنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟
سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید
من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد!
سربازان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند
پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباس هایش را در جریان باد سرد می شنود
و برخورد ملایم باد سرد بر لباس هایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند
سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی می گوید :
آماده … نشانه گیری هدف مقابل …
در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد
احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد
پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گام های را می شنود که به او نزدیک می شوند
سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند
پوست فروش که در اثر تابش نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ به او می نگرد
فرمانده با لبخندی که روی لب داشت به پوست فروش گفت : حالا کاملا فهمیدی من چه احساسی داشتم !
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه زیبا و پند آموز
در بین پندها لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید
او لبخندی زد و گفت :
وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید !
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه زیبا و آموزنده
حرکتی کرد که از جلوی مغازه دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید
کاغذ را از سگ گرفت
روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ عدد سوسیس و یه ران گوسفند به من بدین ۱۰ دلار هم همراه کاغذ بود
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت
سگ هم کیسه را گرفت و حرکت کرد
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد
قصاب هم با تعجب و دهانی باز به دنبالش راه افتاد
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند
اتوبوس که به ایستگاه آمد سگ جلوی اتوبوس رفت و شماره آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره جلوی آن رفت و شماره اش را چک کرد
اتوبوس درست بود و سوار شد
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد
قصاب هم سریع پیاده شد و به دنبالش راه افتاد
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید
این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید
و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است
این باهوش ترین حیوانی هست که من تا به حال دیدم
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت : تو به این می گی باهوش؟
این سومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه زهر و عسل
یک روز می خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود
به شاگردش گفت : این کوزه پر از زهر است
مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد واستادش رفت
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت
و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت
و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید : چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد : تو که رفتی من سرگرم کار بودم
دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت
وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم
و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه زود قضاوت نکنید
مسئول خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید ، نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه : ” با کمی شرمندگی ” نه ، نمیدانستم خیلی تسلیت میگویم وکیل : آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه : نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی وکیل : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال هاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟ مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل : خوب ! حالا وقتی من به این ها یک سنت کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!!!
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه زن و مرد از نگاه ریاضی
نظرت در مورد انسان ها ( زن و مرد ) چیست ؟
ریاضیدان بزرگ لبخندی زد و پاسخ داد :
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند پس برابر هستند با عدد 1
اگر دارای زیبایی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 10
اگر پول و مال هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 100
اگر دارای اصل و نصب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و عدد ما برابر است با 1000
ولی اگر زمانی عدد یک که اخلاق است از بین رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست
پس نتیجه می گیریم آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه زن و مرد
زن : چی شده؟
مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما “می فهمه”مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم
شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
“می خواست تنها باشه”
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد : چی شده؟
زن : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم “نمی فهمه”زن دروغ میگه
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش : الان راه می افتم!
زن داغون می شه
“نمی خواست تنها باشه”
و این داستان سال های سال ادامه داشت
و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند
داستان کوتاه
ادامه مطلب ...
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))