125 كارهاى خانه
على بن ابيطالب عليه السلام و زهراى مرضيه سلام اللّه عليها پس از آنكه با هم ازدواج كردند و زندگى مشترك تشكيل دادند، ترتيب و تقسيم كارهاى خانه را به نظر و مشورت رسول اكرم واگذاشتند، به آن حضرت گفتند:((يا رسول اللّه ! ما دوست داريم ترتيب و تقسيم كارهاى خانه با نظر شما باشد)).
پيامبر، كارهاى بيرون خانه را به عهده على و كارهاى داخلى را به عهده زهراى مرضيه گذاشت . على و زهرا از اينكه نظر رسول خدا را در زندگى خصوصى خود دخالت دادند و رسول خدا با مهربانى و محبت خاص از پيشنهاد آنها استقبال كرد و نظر داد، راضى و خرسند بودند. مخصوصا زهراى مرضيه از اينكه رسول خدا او را از كار بيرون معاف كرد خيلى اظهار خرسندى مى كرد، مى گفت :((يك دنيا خوشحال شدم كه رسول خدا مرا از سر و كار پيدا كردن با مردان معاف كرده است )).
از آن تاريخ كارهايى از قبيل آوردن آب و آذوقه و سوخت و خريد بازار را على انجام مى داد و كارهايى از قبيل آرد كردن گندم و جو به وسيله آسيا دستى و پختن نان و آشپزى و شستشو و تنظيف خانه به وسيله زهرا صورت مى گرفت .
در عين حال على عليه السلام هروقت فراغتى مى يافت در كارهاى داخلى به كمك زهرا مى پرداخت . يك روز پيامبر به خانه آنان آمد و آنان را ديد كه با هم كار مى كنند. پرسيد كداميك از شما خسته تر هستيد تا من به جاى او كار كنم ، على عرض كرد:((يا رسول اللّه ! زهرا خسته است )).
رسول اكرم به زهرا استراحت داد و لختى خود به كار پرداخت . از آن طرف هروقت براى على گرفتارى يا مسافرتى يا جهادى پيش مى آمد، زهراى مرضيه كار بيرون را نيز انجام مى داد.
اين روش همچنان ادامه داشت ، على و زهرا كارهاى خانه خود را خودشان انجام مى دادند و خود را به خدمتكار نيازمند نمى ديدند. تا آنكه صاحب فرزندانى شدند و كودكانى عزيز در كلبه محقر ولى روشن و با صفاى آنها چشم گشودند. در اين هنگام طبعا كار داخلى خانه زيادتر و زحمت زهرا افزون گشت .
يك روز على عليه السلام دلش به حال همسر عزيزش سوخت ، ديد رفت و روب خانه و كارهاى آشپزى جامه هاى او را غبارآلود و دودى كرده ، به علاوه از بس كه با دستهاى خود آسيا دستى را چرخانيده دستهايش آبله كرده و بند مشك آب كه در مواقعى به دوش كشيده و از راه دور آورده روى سينه اش اثر گذاشته است . به همسر عزيزش پيشنهاد كرد، به حضور رسول اكرم برود و از آن حضرت خدمتكارى براى كمك خودش بگيرد.
زهرا پيشنهاد را پذيرفت و به خانه رسول اكرم رفت . اتفاقا در آن وقت گروهى در محضر رسول اكرم نشسته و مشغول صحبت بودند. زهرا شرم كرد در حضور آن جمعيت تقاضاى خود را عرضه بدارد، به خانه برگشت . رسول اكرم متوجه آمد و رفت زهرا شد، فهميد كه دخترش با او كار داشته و چون موقع مقتضى نبود مراجعت كرده است .
صبح روز بعد رسول اكرم به خانه آنها رفت ، اتفاقا على و زهرا در آن وقت پهلوى يكديگر آرميده و يك روپوش روى خود كشيده بودند. رسول خدا از بيرون اطاق با آواز بلند گفت :((اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ)).
على و زهرا از شرم جواب ندادند،
بار دوم گفت :((اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ)).
باز هم سكوت كردند.
سومين بار فرمود:((اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ)).
رسول اكرم رسمش اين بود كه هرگاه به خانه كسى مى رفت ، از پشت در خانه يا در اطاق با آواز بلند سلام مى كرد، اگر جواب مى دادند، اجازه ورود مى خواست و اگر جواب نمى دادند تا سه بار سلام خود را تكرار مى كرد، اگر باز هم جواب نمى شنيد مراجعت مى كرد.
على عليه السلام ديد اگر جواب سلام پيغمبر را ندهند، پيغمبر مراجعت خواهد كرد و از فيض زيارت آن حضرت محروم خواهند ماند، از اين رو با آواز بلند گفت :((وعَلَيْكَ السَّلامُ يا رَسُولَ اللّهِ، بفرماييد)):
پيغمبر وارد شد و بالاى سر آنها نشست ، به زهرا گفت :((تو ديروز پيش من آمدى و برگشتى ، حتما كارى داشتى ، كارت را بگو!)).
على عرض كرد:((يا رسول اللّه ! اجازه بدهيد من به شما بگويم كه زهرا براى چه كارى آمده بود. من زهرا را پيش شما فرستادم . علتش اين بود من ديدم كارهاى داخلى خانه زياد شده و زهرا به زحمت افتاده است . دلم به حالش سوخت . ديدم رفت و روب خانه و پاى اجاق رفتن ، جامه هاى زهرا را غبارآلود و دودى كرده ، دستهايش در اثر گرداندن آسيا دستى آبله كرده ، بند مشك آب روى سينه اش اثر گذاشته است . گفتم بيايد به حضور شما تا مقرر فرماييد از اين پس ما خدمتكارى داشته باشيم كه كمك زهرا باشد)).
رسول اكرم نمى خواست كه زندگى خودش يا عزيزانش از حد فقراى امت كه امكانات خيلى كمى داشتند بالاتر باشد، زيرا مدينه در آن ايام در فقر و احتياج به سر مى برد. مخصوصا عده اى از فقراى مهاجرين با نهايت سختى زندگى مى كردند. از آن طرف با روحيه دخترش زهرا آشنايى داشت و مى دانست زهرا چقدر شيفته عبادت و معنويت است و ذكر خدا چقدر به او نيرو و نشاط مى دهد، از اين جهت فرمود:((ميل داريد چيزى به شما ياد بدهم كه از همه اينها بهتر باشد؟))
((بفرماييد يا رسول اللّه !))
((هر وقت خواستيد بخوابيد، 33 مرتبه ذكر سُبْحانَ اللّه و 33 مرتبه ذكر اَلْحَمْدُللّهِ و 34 مرتبه ذكر اَللّهُ اَكْبَرْ را فراموش نكنيد. اثرى كه اين عمل در روح شما مى بخشد، از اثرى كه يك خدمتكار در زندگى شما مى بخشد بسى افزونتر است )).
زهرا كه تا اين وقت هنوز سر را از زير روپوش بيرون نياورده بود، سر را بيرون آورد و با خوشحالى و نشاط سه بار پشت سر هم گفت :((به آنچه خدا و پيغمبر خشنود باشند، خشنودم ))(167).
ادامه ندارد ...
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394
نظرات
، 0
على عليه السلام در زمان خلافت خود كار رسيدگى به شكايات را شخصا به عهده مى گرفت و به كس ديگر واگذار نمى كرد. روزهاى بسيار گرم كه معمولاً مردم ، نيمروز در خانه هاى خود استراحت مى كردند او در بيرون دارالاماره در سايه ديوار مى نشست كه اگر احيانا كسى شكايتى داشته باشد بدون واسطه و مانع شكايت خود را تسليم كند. گاهى در كوچه ها و خيابانها راه مى افتاد، تجسس مى كرد و اوضاع عمومى را از نزديك تحت نظر مى گرفت . نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
مسلمانان در مدينه مجموعا دو گروه بودند: گروه ساكنين اصلى و گروه كسانى كه به مناسبت هجرت رسول اكرم به مدينه ، از خارج به مدينه آمده بودند. آنها كه از خارج آمده بودند ((مهاجرين ))، و ساكنين اصلى ((انصار)) خوانده مى شدند. مهاجرين چون از وطن و خانه و مال و ثروت و احيانا از زن و فرزند دست شسته و عاشقانى پاك باخته بودند، سر و سامان و زندگى و خانمانى از خود نداشتند؟ از اين رو انصار با نهايت جوانمردى ، برادران دينى خود را در خانه هاى خود پذيرايى مى كردند. حساب مهمان و ميزبان در كار نبود، حساب يگانگى و يكرنگى بود. آنها را شريك مال و زندگى خود محسوب مى كردند و احيانا آنها را بر خويشتن مقدم مى داشتند(161). نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
در دوره خلافت امويان ، تنها نژادى كه بر سراسر كشور پهناور اسلامى آن روز حكومت مى كرد و قدرت را در دست داشت نژاد اعراب بود، اما در زمان خلفاى عباسى ايرانيان تدريجا قدرتها را قبضه كردند و پستها و منصبها را در اختيار خود گرفتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
در قرن دوم هجرى ، مسئله سه طلاقه كردن زن در يك مجلس و يك نوبت ، مورد بحث و گفتگوى صاحبنظران بود. بسيارى از علما و فقهاى آن عصر معتقد بودند كه سه طلاق در يك نوبت بدون اينكه رجوعى در ميان آنها فاصله شود درست است . اما علما و فقهاى شيعه به پيروى از امامان عاليقدر خود اينچنين طلاقى را باطل و بى اثر مى دانستند. فقهاى شيعه مى گفتند سه طلاق كردن زن در صورتى درست است كه در سه نوبت صورت گيرد، به اين معنا كه مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع كند، دوباره طلاق دهد، باز رجوع كند، آنگاه براى سومين نوبت طلاق دهد. در اين هنگام است كه حق رجوع در عده از مرد سلب مى شود. بعد از عده نيز حق ازدواج مجدد ندارد، مگر بعد از آنكه تشريفات ((محلل )) صورت گيرد؛ يعنى آن زن با مرد ديگرى ازدواج كند و با يكديگر آميزش كنند، بعد ميانشان به طلاق يا وفات جدايى بيفتد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
ماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود. همه مى دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود. او به دنبال هر كارى كه بيرون مى رفت ، اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجابود كج مى كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مى رساند و از ديدن پيغمبر توشه برمى گرفت و نيرو مى يافت ، سپس به دنبال كار خود مى رفت . نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
پيرمرد نصرانى ، عمرى كار كرده و زحمت كشيده بود، اما ذخيره و اندوخته اى نداشت ، آخر كار كور هم شده بود. پيرى و نيستى و كورى همه با هم جمع شده بود و جز گدايى راهى برايش باقى نگذارد؛ كنار كوچه مى ايستاد و گدايى مى كرد. مردم ترحم مى كردند و به عنوان صدقه پشيزى به او مى دادند. و او از همين راه بخور و نمير به زندگانى ملالت بار خود ادامه مى داد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
هشام بن عبدالملك ، خليفه اموى ، در ايام خلافت خود به قصد حج وارد مكه شد. دستور داد يكى از كسانى كه زمان رسول خدا را درك كرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نايل شده است حاضر كنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤ الاتى بكند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسى باقى نمانده است و همه درگذشته اند. هشام گفت : پس يكى از تابعين (156) را حاضر كنيد تا از محضرش استفاده كنيم . نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
((زكريا)) پسر ابراهيم ، با آنكه پدر و مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود تمايلى نسبت به اسلام احساس مى كرد. وجدان و ضميرش او را به اسلام مى خواند. آخر برخلاف ميل پدر و مادر و فاميل ، دين اسلام اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
مردى از انصار، نزد رسول اكرم آمد و سؤ ال كرد: يا رسول اللّه ! اگر جنازه شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلسى علمى هم هست كه از شركت در آن بهره مند مى شويم ، وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت كنيم ، در هر كدام از اين دو كار شركت كنيم از ديگرى محروم مى مانيم ، تو كداميك از اين دو كار دوست مى دارى تا من در آن شركت كنم ؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
((عبدالاعلى )) پسر اءعين ، از كوفه عازم مدينه بود. دوستان و پيروان امام صادق عليه السلام در كوفه فرصت را مغتنم شمرده مسائل زيادى كه مورد احتياج بود نوشتند و به عبدالاعلى دادند كه جواب آنها را از امام بگيرد و با خود بياورد. ضمنا از وى درخواست كردند كه يك مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگيرد و آن مربوط به موضوع حقوقى بود كه يك نفر مسلمان بر ساير مسلمانان پيدا مى كند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان برخلافت اسلامى ، خواه و ناخواه ، برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مى شد. همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبرده اند، سهل است همه چيز خود را در اين راه نيز باخته اند. سعى داشت يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود، اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد. پيروان على بعد از شهادت آن حضرت ، بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند. از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مى كردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند. گاهى كار به جايى مى كشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مى شد و خودش و نزديكانش تحت تاءثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مى گرفتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
معاويه پسر ابوسفيان ، پس از آنكه در سال 41 هجرى بر تخت سلطنت نشست ، تصميم گرفت با سلاح تبليغ و ايجاد شعارهاى مخالف ، على عليه السلام را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام درآورد. انواع وسايل 8تبليغى را در اين راه به كار انداخت . از يك طرف با شمشير و سرنيزه جلو نشر فضايل على را گرفت و به احدى فرصت نداد لب به ذكر حديث يا حكايتى در مدح على بن ابيطالب بگشايد؛ از طرف ديگر برخى دنياطلبان را با پولهاى گزاف مزدور كرد تا احاديثى از پيغمبر، عليه على عليه السلام جعل كنند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
نزديك بود جنگ صفين پايان يابد و به شكست نهايى سپاه شام منتهى شود كه حيله عمروبن العاص جلو شكست شاميان را گرفت و مبارزه را متوقف كرد. او پس از اينكه احساس كرد چيزى به شكست قطعى باقى نمانده است ، دستور داد قرآنها را بر سر نيزه ها كنند به علامت اينكه ما حاضريم كتاب خد را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم . نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
حبه عرنى و نوف بكالى ، شب را در صحن حياط دارالاماره كوفه خوابيدند. بعد از نيمه شب ديدند اميرالمؤمنين على عليه السلام آهسته از داخل قصر به طرف صحن حيات مى آيد، اما با حالتى غير عادى : دهشت فوق العاده اى بر او مستولى است ، قادر نيست تعادل خود را حفظ كند، دست خود را به ديوار تكيه داده و خم شده و با كمك ديوار قدم به قدم پيش مى آيد و با خود آيات آخر (190 194) سوره آل عمران را زمزمه مى كند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 124 شكايت از شوهر
يكى از روزهاى بسيار گرم ، خسته و عرق كرده به مقر حكومت مراجعت كرد، زنى را جلو در ايستاده ديد، همينكه چشم زن به على افتاد جلو آمد و گفت شكايتى دارم :
شوهرم به من ظلم كرده ، مرا از خانه بيرون نموده ، به علاوه مرا تهديد به كتك كرده و اگر به خانه بروم مرا كتك خواهد زد. اكنون به دادخواهى نزد تو آمده ام .
((بنده خدا! الا ن هوا خيلى گرم است . صبر كن عصر هوا قدرى بهتر بشود. خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتيبى به كار تو خواهم داد)).
اگر توقف من در بيرون خانه طول بكشد، بيم آن است كه خشم او افزون گردد و بيشتر مرا اذيت كند.
على لحظه اى سر را پايين انداخت ، سپس سر را بلند كرد در حالى كه با خود زمزمه مى كرد و مى گفت :((نه به خدا قسم ! نبايد رسيدگى به دادخواهى مظلوم را تاءخير انداخت ، حق مظلوم را حتما بايد از ظالم گرفت و رعب ظالم را بايد از دل مظلوم بيرون كرد تا به كمال شهامت و ترس و بيم در مقابل ظالم بايستد و حق خود را مطالبه كند))(165).
((بگو ببينم خانه شما كجاست ؟))
فلان جاست .
((برويم )).
على به اتفاق آن زن به در خانه شان رفت ، پشت در ايستاد و به آواز بلند فرياد كرد:((اهل خانه ! سَلامٌ عَلَيْكُمْ)).
جوانى بيرون آمد كه شوهر همين زن بود. جوان على را نشناخت ، ديد پيرمردى كه در حدود شصت سال دارد، به اتفاق زنش آمده است . فهميد كه زنش اين مرد را براى حمايت و شفاعت با خود آورده است ، اما حرفى نزد. على عليه السلام فرمود:((اين بانو كه زن تو است از تو شكايت دارد، مى گويد: تو به او ظلم و او را از خانه بيرون كرده اى . به علاوه تهديد به كتك نموده اى من آمده ام به تو بگويم از خدا بترس و با زن خود نيكى و مهربانى كن )).
به تو چه مربوط كه من با زنم خوب رفتار كرده ام يا بد! بلى من او را تهديد به كتك كرده ام ، اما حالا كه رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف مى زنى او را زنده زنده آتش خواهم زد.
على از گستاخى جوان برآشفت ، دست به قبضه شمشير برد و از غلاف بيرون كشيد، آنگاه گفت :((من تو را اندرز مى دهم و امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، تو اين طور جواب مرا مى دهى ، صريحا مى گويى من اين زن را خواهم سوزاند، خيال كرده اى دنيا اين قدر بى حساب است )).
فرياد على كه بلند شد مردم عابر از گوشه و كنار جمع شدند، هركس كه مى آمد در مقابل على تعظيمى مى كرد و مى گفت :((اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَميَرالْمُؤْمِنينَ!))
جوان مغرور، تازه متوجه شد با چه كسى روبرو است ، خود را باخت و به التماس افتاد. يا اميرالمؤمنين مرا ببخش ، به خطاى خود اعتراف مى كنم . از اين ساعت قول مى دهم مطيع و فرمانبردار زنم باشم ، هرچه فرمان دهد اطاعت كنم .
على رو كرد به آن زن و فرمود:((اكنون برو به خانه خود، اما تو هم مواظب باش كه طورى رفتار نكنى كه او را به اين چنين اعمالى وادار كنى !))(166).
ادامه ندارد ...
122 گواهى ام علاء
عثمان بن مظعون يكى از مهاجرين بود كه از مكه آمده بود و در خانه يكى از انصار مى زيست . عثمان در آن خانه مريض شد. افراد خانه ، مخصوصا ((ام علاء انصارى )) كه از زنان با ايمان بود و از كسانى بود كه از ابتدا با رسول خدا بيعت كرده بود، صميمانه از او پرستارى مى كردند. اما بيماريش روزبروز شديدتر شد و عاقبت به همان بيمارى از دنيا رفت .
افراد خانه كاملاً به قدرت ايمان و پايه عمل عثمان بن مظعون پى برده و دانسته بودند كه او براستى يك مسلمان واقعى بود. ميزان علاقه و محبت رسول اكرم را نسبت به او نيز به دست آورده بودند. براى هر فرد عادى كافى بود كه به موجب اين دو سند، شهادت بدهد كه عثمان اهل بهشت است .
در حالى كه مشغول تهيه مقدمات دفن بودند رسول اكرم وارد شد ام علاء همان وقت رو كرد به جنازه عثمان و گفت : رحمت خدا شامل حال تو باد اى عثمان ! من اكنون شهادت مى دهم كه خداوند تو را به جوار رحمت خود برد.
تا اين كلمه از دهان ام علاء خارج شد، رسول اكرم فرمود:((تو از كجا فهميدى كه خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد؟!)).
يا رسول اللّه ! من همين طورى گفتم وگرنه من چه مى دانم .
((عثمان رفت به دنيايى كه در آنجا همه پرده ها از جلو چشم برداشته مى شود. و البته من در باره او اميد خير و سعادت دارم . اما به تو بگويم ، من كه پيغمبرم در باره خودم يا درباره يكى از شما اين چنين اظهار نظر قطعى نمى كنم )).
ام علاء از آن پس در باره احدى اين چنين اظهار نظر نكرد، در باره هركس كه مى مرد اگر از او مى پرسيدند، مى گفت :((فقط خداوند مى داند كه او فعلاً در چه حالى است )).
پس از مدتى كه از مردن عثمان گذشت ، ام علاء او را در خواب ديد در حالى كه نهرى از آب جارى به او تعلق داشت . خواب خود را براى رسول اكرم نقل كرد رسول اكرم فرمود:((آن نهر عمل او است كه همچنان جريان دارد))(162).
ادامه ندارد ...
123 اذان نيمه شب
خلفاى عباسى با آنكه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشى نداشتند؛ سياست آنها بر اين بود كه عرب را كنار بزنند و ايرانيان را به قدرت برسانند، حتى از اشاعه زبان عربى در بعضى از بلاد ايران جلوگيرى مى كردند. اين سياست تا زمان ماءمون ادامه داشت (163).
پس از مرگ ماءمون ، برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست . ماءمون و معتصم از دو مادر بودند: مادر ماءمون ايرانى بود و مادر معتصم از نژاد ترك . به همين سبب خلافت معتصم موافق ميل ايرانيان كه پستهاى عمده را در دست داشتند نبود، ايرانيان مايل بودند عباس پسر ماءمون را به خلافت برسانند. معتصم اين مطلب را درك كرده بود و همواره بيم آن داشت كه برادرزاده اش عباس بن ماءمون ، به كمك ايرانيان ، قيام كند و كار را يكسره نمايد. از اين رو، به فكر افتاد هم خود عباس را از بين ببرد و هم جلو نفوذ ايرانيان را كه طرفدار عباس بودند بگيرد. عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد. براى جلوگيرى از نفوذ ايرانيان ، نقشه كشيد پاى قدرت ديگرى را در كارها باز كند كه جانشين ايرانيان گردد. براى اين منظور گروه زيادى از مردم تركستان و ماوراءالنهر را كه هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مركز خلافت كوچ داد و كارها را به آنان سپرد. طولى نكشيد كه تركها زمام كارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ايرانيان و اعراب فزونى يافت .
معتصم از آن نظر كه به تركها نسبت به خود اعتماد و اطمينان داشت ، روز به روز ميدان را براى آنان بازتر مى كرد، از اين رو در مدت كمى اينان يكّه تاز ميدان حكومت اسلامى شدند. تركها همه مسلمان بودند و زبان عربى آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند. اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامى تا قدرت يافتنشان فاصله زيادى نبود، به معارف و آداب و تمدن اسلامى آشنايى زيادى نداشتند و خلق و خوى اسلامى نيافته بودند، برخلاف ايرانيان كه هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندانه معارف و اخلاق و آداب اسلامى را آموخته بودند و خلق و خوى اسلامى داشتند و خود پيشقدم خدمتگذاران اسلامى به شمار مى رفتند. در مدتى كه ايرانيان زمام امور را در دست داشتند، عامه مسلمين راضى بودند اما تركها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشيانه رفتار كردند كه عامه مردم را ناراضى و خشمگين ساختند.
سربازان ترك هنگامى كه بر اسبهاى خود سوار مى شدند و در خيابانها و كوچه ها بغداد به جولان مى پرداختند، ملاحظه نمى كردند كه انسانى هم در جلو راه آنها هست ؛ از اين رو بسيار اتفاق مى افتاد كه زنان و كودكان و پيران سالخورده و افراد عاجز در زير دست و پاى اسبهاى آنها لگدمال مى شدند.
مردم آنچنان به ستوه آمدند كه از معتصم تقاضا كردند پايتخت را از بغداد به جاى ديگر منتقل كند. مردم در تقاضاى خود يادآورى كردند كه اگر مركز را منتقل نكند با او خواهند جنگيد.
معتصم گفت : با چه نيروى مى توانند با من بجنگند، من هشتادهزار سرباز مسلح آماده دارم .
گفتند: با تيرهاى شب ؛ يعنى با نفرينهاى نيمه شب به جنگ تو خواهيم آمد.
معتصم پس از اين گفتگو با تقاضاى مردم موافقت كرد و مركز را از بغداد به سامرا منتقل كرد.
پس از معتصم ، در دوره واثق و متوكل و منتصر و چند خليفه ديگر نيز تركها عملاً زمام امور را در دست داشتند و خليفه دست نشانده آنها بود. بعضى از خلفاى عباسى در صدد كوتاه كردن دست تركها برآمدند، اما شكست خوردند. يكى از خلفاى عباسى كه به كارها سر و صورتى داد و تا حدى از نفوذ تركها كاست ((المعتضد)) بود.
در زمان معتضد، بازرگان پيرى از يكى از سران سپاه مبلغ زيادى طلبكار بود و به هيچ وجه نمى توانست وصول كند، ناچار تصميم گرفت به خود خليفه متوسل شود، اما هر وقت به دربار مى آمد دستش به دامان خليفه نمى رسيد؛ زيرا دربانان و مستخدمين دربارى به او راه نمى دادند.
بازرگان بيچاره از همه جا ماءيوس شد و راه چاره اى به نظرش نرسيد، تا اينكه شخصى او را به يك نفر خياط در ((سه شنبه بازار)) راهنمايى كرد و گفت اين خياط مى تواند گره از كار تو باز كند. بازرگان پير نزد خياط رفت . خياط نيز به آن مرد سپاهى دستور داد كه دين خود را بپردازد و او هم بدون معطلى پرداخت .
اين جريان ، بازرگان پير را سخت در شگفتى فرو برد، با اصرار زياد از خياط پرسيد:((چطور است كه اينها كه به احدى اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت مى كنند؟)).
خياط گفت : من داستانى دارم كه بايد براى تو حكايت كنم : روزى از خيابان عبور مى كردم ، زنى زيبا نيز همان وقت از خيابان مى گذشت ، اتفاقا يكى از افسران ترك در حالى كه مست باده بود از خانه خود بيرون آمده جلو در خانه ايستاده بود و مردم را تماشا مى كرد، تا چشمش به آن زن افتاد ديوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل كرد و به طرف خانه خود كشيد. فرياد استغاثه زن بيچاره بلند شد، داد مى كشيد: ايهالناس به فريادم برسيد، من اين كاره نيستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر يك شب در خارج خانه به سر برم مرا طلاق دهد، خانه خراب مى شوم ! اما هيچ كس از ترس جراءت نمى كرد جلو بيايد.
من جلو رفتم و با نرمى و التماس از آن افسر خواهش كردم كه اين زن را رها كند، اما او با چماقى كه در دست داشت محكم به سرم كوبيد كه سرم شكست و زن را به داخل خانه برد. من رفتم عده اى را جمع كردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتيم و آزادى زن را تقاضا كرديم ، ناگهان خودش با گروهى از خدمتكاران و نوكران از خانه بيرون آمدند و بر سر ما ريختند و همه ما را كتك زدند.
جمعيت متفرق شدند، من هم به خانه خود رفتم . اما لحظه اى از فكر زن بيچاره بيرون نمى رفتم ؛ با خود مى انديشيدم كه اگر اين زن تا صبح پيش اين مرد بماند زندگيش تا آخر عمر تباه خواهد شد و ديگر به خانه و آشيانه خود راه نخواهد داشت . تا نيمه شب بيدار نشستم و فكر كردم . ناگهان نقشه اى در ذهنم مجسم شد؛ با خود گفتم اين مرد امشب مست است و متوجه وقت نيست ، اگر الا ن آواز اذان را بشنود خيال مى كند صبح است و زن را رها خواهد كرد. و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد مى تواند به خانه خود برگردد.
فورا رفتم به مسجد و از بالاى مناره فرياد اذان را بلند كردم . ضمنا مراقب كوچه و خيابان بودم ببينم آن زن آزاد مى شود يا نه ؛ ناگهان ديدم فوج سربازهاى سواره و پياده به خيابانها ريختند و همه پرسيدند اين كسى كه در اين وقت شب اذان گفت كيست ؟ من ضمن اينكه سخت وحشت كردم خودم را معرفى كردم و گفتم من بودم كه اذان گفتم . گفتند زود بيا پايين كه خليفه تو را خواسته است .
مرا نزد خليفه بردند. ديدم خليفه نشسته منتظر من است ، از من پرسيد چرا اين وقت شب اذان گفتى ؟ جريان را از اول تا آخر برايش نقل كردم . همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر كنند آنها را حاضر كردند، پس از بازپرسى مختصرى دستور قتل آن افسر را داد. آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تاءكيد كرد كه شوهر او را مؤ اخذه نكند و از او به خوبى نگهدارى كند؛ زيرا نزد خليفه مسلم شده كه زن بى تقصير بوده است .
آنگاه معتضد به من دستور داد، هر موقع به چنين مظالمى برخوردى همين برنامه ابتكارى را اجرا كن ، من رسيدگى مى كنم ، اين خبر در ميان مردم منتشر شد. از آن به بعد اينها از من كاملاً حساب مى برند. اين بود كه تا من به اين افسر مديون فرمان ، دادم فورا اطاعت كرد(164).
ادامه ندارد ...
121 خيار فروش
مردى در كوفه ، زن خود را در يك نوبت سه طلاقه كرد و بعد از عمل خود پشيمان شد؛ زيرا به زن خود علاقه مند بود و فقط يك كدورت و شكرآب جزئى سبب شده بود كه تصميم جدايى بگيرد. زن نيز به شوهر خود علاقه داشت . از اين رو هر دو نفر به فكر چاره جويى افتادند.
اين مسئله را از علماى شيعه استفتاء كردند، همه به اتفاق گفتند چون سه طلاق در يك نوبت واقع شده باطل و بى اثر است و بدين علت شما هم اكنون زن و شوهر قانونى و شرعى يكديگر هستيد. اما از طرف ديگر، عامه مردم به پيروى از ساير علما و فقها مى گفتند، آن طلاق صحيح است . و آنها را از معاشرت يكديگر برحذر مى داشتند.
مشكله عجيبى پيش آمده بود، پاى حلال و حرام در امر زناشويى در ميان بود. زن و شوهر هر دو مايل بودند كه مثل سابق به زندگى خود ادامه دهند، اما نگران بودند كه نكند طلاق صحيح باشد و آميزش آنها از اين به بعد حرام و فرزندان آينده آنها نامشروع باشند.
مرد تصميم گرفت به فتواى علماى شيعه عمل كند و طلاق واقع شده را ((كان لم يكن )) فرض كند. زن گفت تا خودت شخصا از امام صادق اين مسئله را نپرسى و جواب نگيرى دل من آرام نمى گيرد.
امام صادق عليه السلام در آن وقت در شهر قديمى حيره (نزديك كوفه ) به سر مى برد. مدتى بود كه سفاح ، خليفه عباسى ، آن حضرت را از مدينه احضار و در آنجا او را به حال توقيف و تحت نظر نگاه داشته بود و كسى نمى توانست با امام رفت و آمد كند يا هم سخن بشود.
آن مرد هر نقشه اى كشيد كه خود را به امام برساند موفق نشد. يك روز كه در نزديكى توقيفگاه امام ايستاده بود و در انديشه پيدا كردن راهى براى راه يافتن به خانه امام بود، ناگهان چشمش به مردى دهاتى از مردم اطراف كوفه افتاد كه طبقى خيار روى سر گذاشته بود و فرياد مى كشيد: آى خيار! آى خيار!
با ديدن آن مرد دهاتى ، فكرى مثل برق در دماغ وى پيدا شد. رفت جلو به او گفت : همه اين خيارها را يكجا به چند مى فروشى ؟
به يك درهم .
بگير اين هم يك درهم .
آنگاه از آن مرد دهاتى خواهش كرد چند دقيقه روپوش خود را به او بدهد بپوشد و قول داد بزودى به او برگرداند.
مرد دهاتى قبول كرد. او روپوش دهاتى را پوشيد و نگاهى به سراپاى خود انداخت ، درست يك دهاتى تمام عيار شده بود. طبق خيار را روى سر گذاشت و فرياد:((آى خيار!)) ((آى خيار)) را بلند كرد، اما مسير خود را در جهت مطلوب يعنى از جلو خانه امام صادق قرار داد.
همينكه به مقابل خانه امام رسيد، غلامى بيرون آمد و گفت آهاى خيارفروش بيا اينجا. با كمال سهولت و بدون اينكه ماءمورين مراقب متوجه شوند، خود را به امام رساند
امام به او فرمود:((مرحبا! خوب نقشه اى به كار بردى ! حالا بگو چه مى خواهى بپرسى ؟)).
يا ابن رسول اللّه ! من زن خود را در يك نوبت سه طلاقه كرده ام ، با اينكه از هركس از علماى شيعه پرسيده ام همه گفته اند اين چنين طلاقى باطل و بى اثر است ، باز قلب زنم آرام نمى گيرد، مى گويد تا خودت از امام سؤ ال نكنى و جواب نگيرى من قبول نمى كنم . از اين رو با اين نيرنگ خودم را به شما رساندم تا جواب اين مسئله را بگيرم .
((برو مطمئن باش كه آن طلاق باطل بوده است ، شما زن و شوهر قانونى و شرعى يكديگر هستيد))(160)
ادامه ندارد ...
120 حتى برده فروشى
گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبراكرم بيفتد.
يك روز پيغمبراكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلاً خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند. آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزديك طلبيد آمد جلو پيغمبراكرم و نشست .
پيغمبر فرمود:((امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت ، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى ، اما امروز پس از آنكه رفتى ، دو مرتبه برگشتى ، چرا؟)).
گفت : يا رسول اللّه ! حقيقت اين است كه امروز آنقدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم .
پيغمبراكرم درباره او دعاى خير كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت ، همه گفتند: مدتى است او را نمى بينيم .
رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف ((سوق الزيت )) يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست . از همسايگان احوال او را پرسيد، گفتند: يا رسول اللّه ! چند روز است كه وفات كرده است .
همانها گفتند: يا رسول اللّه ! او بسيار مرد امين و راستگويى بود، اما يك خصلت بد در او بود.
((چه خصلت بدى ؟))
از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت ، مثلاً دنبال زنان را مى گرفت .
((خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم مى بود خداوند او را مى آمرزيد)) (159).
ادامه ندارد ...
119 بازنشستگى
تا روزى اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام از آنجا عبور كرد و او را به آن حال ديد. على به صدد جستجوى احوال پيرمرد افتاد تا ببيند چه شده كه اين مرد به اين روز و اين حال افتاده است ؟ ببيند آيا فرزندى ندارد كه او را تكفل كند؟ آيا راهى ديگر وجود ندارد كه اين پيرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگى كند و گدايى نكند؟
كسانى كه پيرمرد را مى شناختند آمدند و شهادت دادند كه اين پيرمرد نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت كار مى كرد، اكنون كه هم جوانى را از دست داده و هم چشم را، نمى تواند كار بكند، ذخيره اى هم ندارد، طبعا گدايى مى كند.
على عليه السلام فرمود:((عجب ! تا وقتى كه توانايى داشت از او كار كشيديد و اكنون او را به حال خود گذاشته ايد؟! سوابق اين مرد حكايت مى كند كه در مدتى كه توانايى داشته كار كرده و خدمت انجام داده است . بنابراين بر عهده حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند، برويد از بيت المال به او مستمرى بدهيد))(158).
ادامه ندارد ...
118 هشام و طاووس يمانى
طاووس يمانى را حاضر كردند.
طاووس وقتى كه وارد شد، كفش خود را جلو روى هشام ، روى فرش ، از پاى خود درآورد. وقتى هم كه سلام كرد برخلاف معمول كه هركس سلام مى كرد مى گفت السلام عليك يا اميرالمؤمنين ! طاووس به ((السلام عليك )) قناعت كرد و جمله يا اميرالمؤمنين )) را به زبان نياورد. به علاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنكه معمولاً در حضور خليفه مى ايستادند تا اينكه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اينكه طاووس به عنوان احوالپرسى گفت :((هشام ! حالت چطور است ؟)).
رفتار و كردار طاووس ، هشام را سخت خشمناك ساخت ، رو كرد به او و گفت : اين چه كارى است كه تو در حضور من كردى ؟
((چه كردم ؟))
چه كرده اى ؟!!! چرا كفشهايت را در حضور من درآوردى ؟ چرا مرا به عنوان اميرالمؤمنين خطاب نكردى ؟ چرا بدون اجازه من در حضور من نشستى ؟ چرا اين گونه توهين آميز از من احوالپرسى كردى ؟
اما اينكه كفشها را در حضور تو درآوردم ، براى اين بود كه من روزى پنج بار در حضور خداوند عزت ، درمى آورم و او از اين جهت بر من خشم نمى گيرد.
اما اينكه تو را به عنوان امير همه مؤمنان نخواندم ؛ چون واقعا تو امير همه مؤمنان نيستى ، بسيارى از اهل ايمان از امارت و حكومت تو ناراضيند.
اما اينكه تو را به نام خودت خواندم ؛ زيرا خداوند پيغمبران خود را به نام مى خواند و در قرآن از آنها به يا داوود و يا يحيى و يا عيسى ياد مى كند. و اين كار، توهينى به مقام انبيا تلقى نمى شود، برعكس ، خداوند ابولهب را با كنيه نه به نام ياد كرده است .
و اما اينكه گفتى چرا در حضور تو پيش از اجازه نشستم ، براى اينكه از اميرالمؤمنين على بن ابيطالب شنيدم كه فرمود: اگر مى خواهى مردى از اهل آتش 2را ببينى ، نظر كن به كسى كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ايستاده اند)).
سخن طاووس كه به اينجا رسيد، هشام گفت : اى طاووس ! مرا موعظه كن .
طاووس گفت :((از اميرالمؤمنين على بن ابيطالب شنيدم كه در جهنم مارها و عقربهايى است بس بزرگ ، آن مار و عقربها ماءمور گزيدن اميرى هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمى كند))
طاووس اين را گفت و از جا حركت و به سرعت بيرون رفت (157).
ادامه ندارد ...
116 حق مادر
موسوم حج پيش آمد. زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به حضور امام صادق عليه السلام تشرف يافت . ماجراى اسلام خود را براى امام تعريف كرد، امام فرمود:((چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟))
گفت : همينقدر مى توانم بگويم كه سخن خدا در قرآن كه به پيغمبر خود مى گويد:((اى پيغمبر! تو قبلاً نمى دانستى كتاب چيست و نمى دانستى كه ايمان چيست اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم ، نورى قرار داديم و به وسيله اين نور هر كه را بخواهيم رهنمايى مى كنيم ))(153)، در باره من صدق مى كند.
امام فرمود:((تصديق مى كنم ، خدا تو را هدايت كرده است )).
آنگاه امام سه بار فرمود:((خدايا! خودت او را راهنما باش ))
سپس فرمود: ((پسركم ! اكنون هر پرسشى دارى بگو)).
جوان گفت : پدر و مادرم و فاميلم همه نصرانى هستند، مادرم كور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا مى شوم تكليف من در اين صورت چيست ؟
((آيا آنها گوشت خوك مصرف مى كنند؟)).
نه يا ابن رسول اللّه ! دست هم به گوشت خوك نمى زنند.
((معاشرت تو با آنها مانعى ندارد)).
آنگاه فرمود:((مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نيكى كن ، وقتى كه مرد جنازه او را به كسى ديگر وامگذار، خودت شخصا متصدى تجهيز جنازه او باش ))
در اينجا به كسى نگو كه با من ملاقات كرده اى . من هم به مكه خواهم آمد، ان شاء اللّه در ((منى )) همديگر را خواهيم ديد.
جوان در ((منى )) به سراغ امام رفت . در اطراف امام ازدحام عجيبى بود. مردم مانند كودكانى كه دور معلم خود را مى گيرند و پى در پى بدون مهلت سؤ ال مى كنند، پشت سر هم از امام سؤ ال مى كردند و جواب مى شنيدند.
ايام حج به آخر رسيد و جوان به كوفه مراجعت كرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. كمر به خدمت مادر بست و لحظه اى از مهربانى و محبت به مادر كور خود فروگذار نكرد. با دست خود او را غذا مى داد و حتى شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو مى كرد كه شپش نگذارد. اين تغيير روش پسر، خصوصا پس از مراجعت از سفر مكه ، براى مادر شگفت آور بود.
يك روز به پسر خود گفت : پسر جان ! تو سابقا كه در دين ما بودى و من و تو اهل يك دين و مذهب به شمار مى رفتيم ، اين قدر به من مهربانى نمى كردى ؟ اكنون چه شده است كه با اينكه من و تو از لحاظ دين و مذهب با هم بيگانه ايم ، بيش از سابق با من مهربانى مى كنى ؟.
مادر جان ! مردى از فرزندان پيغمبر ما به من اين طور دستور داد.
خود آن مرد هم پيغمبر است ؟
نه ، او پيغمبر نيست ، او پسر پيغمبر است .
پسركم ! خيال مى كنم خود او پيغمبر باشد؛ زيرا اينگونه توصيه ها و سفارشها جز از ناحيه پيغمبران از ناحيه كس ديگرى نمى شود.
نه مادر! مطمئن باش او پيغمبر نيست ، او پسر پيغمبر است . اساسا بعد از پيغمبر ما پيغمبرى به جهان نخواهد آمد.
پسركم ! دين تو بسيار دين خوبى است ، از همه دينهاى ديگر بهتر است . دين خود را بر من عرضه بدار.
جوان شهادتين را بر ما عرضه كرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر كور خود تعليم كرد. مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد. شب شد توفيق نماز مغرب عشاء نيز پيدا كرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغيير كرد، مريض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبيد و گفت : پسركم ! يك بار ديگر آن چيزهايى كه به من تعليم كردى تعليم كن .
پسر بار ديگر شهادتين و ساير اصول اسلام يعنى ايمان به پيغمبر و فرشتگان و كتب آسمانى و روز بازپسين را به مادر تعليم كرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جارى و جان به جان آفرين تسليم كرد.
صبح كه شد، مسلمانان براى غسل و تشييع جنازه آن زن حاضر شدند. كسى كه بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك سپرد پسر جوانش زكريا بود(154).
ادامه ندارد ...
117 محضر عالم
رسول اكرم فرمود:((اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند، در مجلس علم شركت كن . همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار تشييع جنازه و از هزار عيادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غير واجب و هزار جهاد غير واجب بهتر است . اينها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟ مگر نمى دانى به وسيله علم است كه خدا اطاعت مى شود و به وسيله علم است كه عبادت خدا صورت مى گيرد. خير دنيا و آخرت با علم تواءم است ، همان طور كه شر دنيا و آخرت با جهل تواءم است ))(155).
ادامه ندارد ...
115 حق برادر مسلمان
((عبدالاعلى )) وارد مدينه شد و به محضر امام رفت . سؤ الات كتبى را تسليم كرد و سؤ ال شفاهى را نيز مطرح نمود، اما برخلاف انتظار او، امام به همه سؤ الات جواب داد، مگر در باره حقوق مسلمان بر مسلمان . عبدالاعلى آن روز چيزى نگفت و بيرون رفت . امام در روزهاى ديگر هم يك كلمه درباره اين موضوع نگفت .
عبدالاعلى عازم خروج از مدينه شد و براى خداحافظى به محضر امام رفت ، فكر كرد مجددا سؤ ال خود را طرح كند؛ عرض كرد: يا ابن رسول اللّه ! سؤ ال آن روز من بى جواب ماند.
((من عمدا جواب ندادم )).
چرا؟
((زيرا مى ترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و از دين خدا خارج گرديد!)).
آنگاه امام اين چنين به سخن خود ادامه داد:((همانا از جمله سختترين تكاليف الهى در باره بندگان سه چيز است : يكى : رعايت عدل و انصاف ميان خود و ديگران ، آن اندازه كه با برادر مسلمان خود آن چنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند.
ديگر اينكه : مال خود را از برادران مسلمان مضايقه نكند و با آنها به مواسات رفتار كند.
سوم : ياد كردن خداست در همه حال ، اما مقصودم از ياد كردن خدا اين نيست كه پيوسته سُبْحانَ اللّهِ وَالْحَمْدُللّهِ بگويد، مقصودم اين است كه شخص آن چنان باشد كه تا با كار حرامى مواجه شد، ياد خدا كه همواره در دلش هست جلو او را بگيرد))(152)
ادامه ندارد ...
113 پسرانت چه شدند؟
يكى از پيروان مخلص و فداكار و با بصيرت على ، ((عدى پسر حاتم )) بود. عدى در راءس قبيله بزرگ طى قرار داشت . او چندين پسر داشت . خودش و پسرانش و قبيله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام ((طرفه )) و ((طريف )) و ((طارف )) در صفين در ركاب على شهيد شدند.
پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد. معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است به او گفت : اين الطرفات : پسرانت طرفه و طريف و طارف چه شدند؟
((در صفين ، پيشاپيش على بن ابيطالب ، شهيد شدند)).
على انصاف را در باره تو رعايت نكرد.
((چرا؟))
چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت .
((من انصاف را در باره على رعايت نكردم ))
((چرا؟))
((براى اينكه او كشته شد و من زنده مانده ام ، مى بايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مى كردم )).
معاويه ديد منظورش عملى نشد. از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد، اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است برايش بيان كند. عدى گفت :((معذورم بدار)).
حتما بايد برايم تعريف كنى .
((به خدا قسم ، على بسيار دورانديش و نيرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعيت فيصله مى داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر بود و با شب و تنهايى شب ماءنوس بود. زياد اشك مى ريخت و بسيار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى كشيد و بر گذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مى پسنديد. در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيزى از او مى خواستيم مى پذيرفت و اگر به حضورش مى رفتيم ما را نزديك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت . با اين همه آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جراءت تكلم نداشتيم و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستيم به او خيره شويم . وقتى كه لبخند مى زد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مى شد. اهل ديانت و تقوا را احترام مى كرد و نسبت به بينوايان مهر مى ورزيد. نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند! يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود اشكهايش بر چهره و ريشش مى غلطيد، مانند مار گزيده به خود مى پيچيد و مانند مصيبت ديده مى گريست .
مثل اين است كه الا ن آوازش را مى شنوم ، او خطابه دنيا مى گفت : اى دنيا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى ؟ برو ديگرى را بفريب (يا هرگز فرصتى اين چنين تو را نرسد) تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نيست ، خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است . آه !آه ! از توشه اندك و سفر دور و مونس كم )).
سخن عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه بى اختيار فروريخت . با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت :خدا رحمت كند ابوالحسن را! همين طور بود كه گفتى . اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است ؟
((شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند)).
آيا هيچ فراموشش مى كنى ؟
((آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم ؟))(150).
ادامه ندارد ...
114 پند آموزگار
اما اينها براى منظور معاويه كافى نبود، او گفته بود كه من بايد كارى كنم كه كودكان با كينه على بزرگ شوند و پيران با احساسات ضد على بميرند. آخرين فكرى كه به نظرش رسيد اين بود كه در سراسر مملكت پهناور اسلامى لعن و دشنام على را به شكل يك شعار عمومى و مذهبى درآورد. دستور داد همه جا روى منابر در روزهاى جمعه لعن على را ضميمه خطبه كنند. اين كار رايج و عملى شد. پس از معاويه نيز ساير خلفاى اموى براى اينكه علويين را تا حد نهايى تحقير و آرزوى خلافت اسلامى را از دل آنها براى هميشه بيرون كنند اين فكر را دنبال كردند. نسلهايى كه از آن تاريخ به بعد به وجود مى آمدند با اين شعار ماءنوس بودند و خود به خود آن را تكرار مى كردند. و اين كار در اذهان مردم بيچاره ساده لوح اثر بخشيده بود، تا آنجا كه يك روز مردى به عنوان شكايت ، جلو حجاج را گرفت و گفت :
فاميلم مرا از خود رانده اند و نام مرا ((على )) گذاشته اند، از تو تقاضاى كمك و تغيير نام دارم !!!
حجاج نام او را عوض كرد و گفت : به حكم اينكه وسيله خوبى (تنفر از على ) براى كمكخواهى انتخاب كرده اى ، فلان پست را به عهده تو وامى گذارم ، برو وآن را تحويل بگير!!
تبليغات و شعارها كار خود را كرده بود. اما كى مى دانست يك جريان كوچك ، آثار تبليغاتى را كه متجاوز از نيم قرن روى آن كار شده بود از بين خواهد برد و حقيقت از پشت اين همه پرده هاى ضخيم ، آشكار خواهد شد.
عمر بن عبدالعزيز كه خود از بنى اميه بود در ايام كودكى يك روز با ساير كودكان همسال خود مشغول بازى بود و طبق معمول تكيه كلام و ورد زبان اطفال همبازى ، لعن ((على بن ابيطالب )) بود. كودكان در حالى كه سرگرم بازى بودند و مى خنديدند و جست و خيز مى كردند، به هر بهانه كوچكى لعن على را تكرار مى كردند!!!
عمر بن عبدالعزيز نيز با آنها هماهنگ و همصدا بود. اتفاقا در همانوقت آموزگار وى كه مردى خداشناس و متدين و با بصيرت بود از كنار آنها گذشت ، به گوش خود شنيد كه شاگرد عزيزش ، على را لعن مى كند. آموزگار چيزى نگفت ، از آنجا رد شد و به مسجد رفت . كم كم وقت درس رسيد. عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گيرد، اما همينكه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ايستاد و نماز را خيلى طول داد. عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چيز ديگرى است . از هرجا هست رنجش خاطرى پيدا شده است . آنقدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد، آموزگار پس از نماز نگاهى خشم آلود به شاگرد خود كرد.
عمر گفت : ممكن است حضرت استاد علت رنجش خود را بيان كنند؟
((فرزندم ! آيا تو امروز على را لعن مى كردى ؟)).
بلى !!
((از چه وقت بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى شده بر آنها غضب كرده است و آنها مستحق لعن شده اند؟)).
مگر على از اهل بدر بود؟
((آيا بدر و مفاخر بدر جز به على به كس ديگرى تعلق دارد؟)).
قول مى دهم ديگر اين عمل را تكرار نكنم .
((قسم بخور)).
قسم مى خورم .
اين طفل به عهد و قسم خود وفا كرد. سخن دوستانه و منطقى آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز ديگر هرگز لعن على را بزبان نياورد؛ اما در كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن على به گوشش مى خورد و مى ديد كه ورد زبان همه است ، تا اينكه چند سال گذشت و يك روز يك جريان ديگر توجه او را به خود جلب كرد كه فكر او را بكلى عوض كرد:
پدرش حاكم مدينه بود، طبق سنت جارى ، روزهاى جمعه نماز جمعه خوانده مى شد و پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ايراد مى كرد و باز طبق عادتى كه امويها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سب على عليه السلام ختم مى كرد. عمر يك روز متوجه شد كه پدرش هنگام ايراد خطابه ، در هر موضوعى كه وارد بحث مى شود داد سخن مى دهد و با كمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بيان مى كند، اما همينكه به لعن على بن ابيطالب مى رسد، نوعى لكنت زبان و درماندگى در او پديد مى آيد. اين جهت خيلى مايه تعجب عمر شد با خود حدس زد حتما در عمق و روح و قلب پدر چيزهايى است كه آنها را نمى تواند به زبان بياورد. آنهاست كه خواهى نخواهى در طرز سخن و بيان او اثر مى گذارد و موجب لكنت زبان او مى شود. يك روز اين موضوع را با پدر در ميان گذاشت .
پدر جان ! من نمى دانم چرا تو در خطابه هايت در هر موضوعى كه وارد مى شوى در نهايت فصاحت و بلاغت آن را بيان مى كنى ، اما هنگامى كه نوبت لعن اين مرد مى رسد مثل اين است كه قدرت از تو سلب مى شود و زبانت بند مى آيد؟
فرزندم ! تو متوجه اين مطلب شده اى ؟
بلى پدر، اين مطلب در بيان تو كاملاً پيداست .
فرزند عزيزم ! همينقدر به تو بگويم اگر اين مردم كه پاى منبر ما مى نشينند، آنچه پدر تو در فضيلت اين مرد مى داند بدانند، دنبال ما را رها خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت .
عمر كه سخن آموزگار، از ايام كودكى به يادش بود و اين اعتراف را رسما از پدر خود شنيد، تكان سختى به روحيه اش وارد شد و با خداى خود پيمان بست كه اگر روزى قدرت پيدا كند، اين عادت زشت و شوم را كه يادگار ايام سياه معاويه است از ميان ببرد.
سال 99 هجرى رسيد، از زمانى كه معاويه اين عادت زشت را رايج كرده بود در حدود شصت سال مى گذشت . در آن وقت سليمان بن عبدالملك خلافت مى كرد. سليمان بيمار شد و دانست كه رفتنى است . با اينكه طبق وصيت پدرش ، عبدالملك مكلف بود برادرش يزيد بن عبدالملك را به عنوان ولايت عهد تعيين كند، اما سليمان بنا به مصالحى ((عمر بن عبدالعزيز)) را به عنوان خليفه بعد از خود تعيين كرد. همينكه سليمان مرد و وصيتنامه اش در مسجد قرائت شد، براى همه موجب شگفتى شد. عمر بن عبدالعزيز در آخر مجلس نشسته بود، وقتى كه ديد به نام او وصيت شده است ، گفت :((اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ)) سپس عده اى زير بغلهايش را گرفتند و او را بر منبر نشانيدند و مردم هم با رضايت بيعت كردند.
جزء اولين كارهايى كه عمر بن عبدالعزيز كرد اين بود كه لعن على را قدغن كرد. دستور داد در خطبه هاى جمعه به جاى لعن على ، آيه كريمه :( اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُ بِالْعَدْلِ وَاْلاِحْسانِ ... ) تلاوت شود.
شعرا و گويندگان اين عمل عمر را بسيار ستايش و نام نيك او را جاويد كردند(151).
ادامه ندارد ...
112 كابين خون
همه افراد با بصيرت ، از اصحاب على ، مى دانستند حيله اى بيش نيست ، منظور متوقف كردن عمليات جنگى براى جلوگيرى از شكست است ؛ زيرا مكرر قبل از آنكه كار به اينجاها بكشدهمين پيشنهاد از طرف على شده بود و آنها قبول نكرده بودند.
اما گروهى مردم قشرى و ظاهربين ، بدون آنكه انظباط نظامى را رعايت كنند و منتظر دستور فرمانده كل بشوند، عمليات جنگى را متوقف كردند به اين نيز قناعت نكرده پيش على عليه السلام آمدند و با منتهاى اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عمليات جنگى در جبهه جنگ بكلى متوقف شود. آنها معتقد بودند در اين حال اگر كسى بجنگد با قرآن جنگيده است !!! على عليه السلام فرمو: گول اين كار را نخوريد كه خدعه اى بيش نيست . دستور قرآن اين است كه ما به جنگ ادامه دهيم . آنها هرگز حاضر نبوده و نيستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است . اكنون كه نزديك است ما به نتيجه برسيم و آنها را ريشه كن كنيم دست به اين نيرنگ زده اند))
گفتند: پس از آنكه آنها رسما مى گويند ما حاضريم قرآن را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم ، براى ما جنگيدن با آنها جايز نيست . از اين پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است . اگر فورا دستور متاركه ندهى در همين جا خود را قطعه قطعه خواهيم كرد!!!
ديگر ايستادگى فايده نداشت . انشعاب سختى به وجود آمده بود. اگر على عليه السلام در عقيده خود پافشارى مى كرد قضايا به نحو بسيار بدترى به نفع دشمن و شكست خودش خاتمه مى يافت . دستور داد موقتا عمليات جنگى خاتمه يابد و سربازان ، جبهه جنگ را رها كنند.
عمروبن العاص و معاويه كه ديدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند و از اينكه ديدند تيرشان به هدف خورد و در ميان اصحاب على نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمى گنجيدند، اما نه معاويه و نه عمروبن العاص و نه هيچ سياستمدار ديگرى هراندازه پيش بين و دورانديش مى بود نمى توانست حدس بزند اين جريان كوچك ، مبداء تكوين يك مسلك و يك طرز تفكر بالخصوص در مسائل دينى اسلامى و تشكيل يك فرقه خطرناك بر اساس آن خواهد شد كه حتى براى خود معاويه و خلفاى مانند او، بعدها مزاحمتهاى سخت ايجاد خواهد كرد.
چنين مسلكى و روش و طرز تفكرى به وجود آمد و چنان فرقه اى تشكيل شد، ياغيان لشكر على كه به نام ((خوارج )) ناميده شدند در آن روز تاريخى در منتهاى استبداد و خودسرى جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حكميت تسليم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود، نماينده معين كنند و نمايندگان بنشينند و بر مبناى قرآن حكميت كنند. از طرف معاويه عمروبن العاص معين شد. على خواست عبداللّه بن عباس را كه حريف عمروبن العاص بود معين كند. در اينجا نيز خوارج دخالت كردند و به بهانه اينكه داور بايد بى طرف باشد و عبداللّه بن عباس طرفدار و خويشاوند على است ، مانع شدند و خودشان مرد نالايقى را نامزد كردند.
حكميت بدون آنكه توافق واقعى صورت گرفته باشد، با خدعه ديگرى كه عمروبن العاص به كار برد. بى نتيجه خاتمه يافت .
جريان حكميت آنقدر شكل مسخره به خود گرفت و جنبه جدى خود را از دست داد كه كوچكترين اثر اجتماعى بر آن ، حتى براى معاويه و عمروبن العاص مترتب نشد. سود كلى كه معاويه و عمرو از اين جريان بردند همان بود كه مبارزه را متوقف كردند و در ميان ياران على اختلاف انداختند و ضمنا فرصت كافى براى تجديد قوا و فعاليتهاى ديگر برايشان پيدا شد.
از آن طرف همينكه بر خوارج روشن شد كه تمام مقدمات گذشته قرآن بر نيزه كردن و پيشنهاد حكميت همه نيرنگ و خدعه بوده است ، فهميدند اشتباه كرده اند اما اشتباه خود را به اين صورت تقرير كردند كه اساسا بشر حق حكومت و حكميت ندارد، حكومت حق خداست و داور كتاب خدا. آنها مى خواستند اشتباه گذشته خود را جبران كنند، اما از راهى رفتند كه دچار اشتباهى بسيار خطرناكتر شدند.
اشتباه اول آنها صرفا يك اشتباه نظامى و سياسى بود. اشتباه نظامى هراندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مكان محدود و قابل جبران است ، اما اشتباه دوم آنها يك اشتباه فكرى و ابداع يك فلسفه غلط در مسائل اجتماعى اسلام بود كه اساس اسلام را تهديد مى كرد و قابل جبران نبود.
خوارج شعارى بر اساس اين طرز تفكر به وجود آوردند و آن اينكه :((لا حُكْمَ اِلاّللّهِ؛ يعنى جز خدا كسى حق ندارد در ميان مردم حكم كند)).
على عليه السلام مى فرمود:((اين سخن درستى است كه براى مقصود نادرستى به كار مى رود. حكم يعنى قانون ، قانونگزارى البته حق خداست و حق كسى است كه خدا به او اجازه داده است . اما مقصود خوارج از اين جمله اين است كه حكومت مخصوص خداست ، در صورتى كه جامعه بشرى به هر حال نيازمند به مدير و گرداننده و اجرا كننده قانون است ))(144).
خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودى معتقدات خود را تعديل كنند. خوارج از اين نظر كه حكميت غير خدا گناه بوده است و آنها مرتكب گناه شده اند توبه كردند. و چون على عليه السلام - هم در نهايت امر، تسليم حكميت شده بود از او تقاضا كردند كه تو هم توبه كن . على فرمود:((متاركه جنگ و ارجاع به حكميت اشتباه بود، مسؤ ول اشتباه هم كه شما بوديد نه من . اما اينكه حكميت مطلقا اشتباه است و جايز نيست ، مورد قبول من نيست )).
خوارج دنباله فكر و عقيده خود را گرفتند و على عليه السلام را به عنوان اينكه حكميت را جايز مى داند، تكفير كردند!! كم كم براى عقيده مذهبى خود شاخ و برگهايى درست كردند و به صورت يك فرقه مذهبى كه با ساير مسلمين در بسيارى از مسائل اختلاف نظر دشتند درآمدند. صفت بارز مسلك آنها خشونت و قشرى بودن بود. در باب امر به معروف گفتند هيچ شرط و قيدى ندارد و بايد بى محابا و بيباكانه مبارزه كرد.
تا وقتى كه خوارج تنها به اظهار عقيده قناعت كرده بودند، على عليه السلام متعرض آنها نشد، حتى به تكفير خود از طرف آنها اهميت نداد و حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد و با منتهاى جوانمردى به آنها آزادى در اظهار عقيده و بحث و گفتگو داد، اما از آن وقت كه به عنوان امر به معروف و نهى از منكر، رسما شورش كردند دستور سركوبى آنها را داد.
در نهروان ميان آنها و على عليه السلام جنگ شد و على شكست سختى به آنها داد. مبارزه با خوارج از آن نظر كه مردمى معتقد و مؤمن بودند بسيار كار مشكلى بود؛ آنها مردمى بودند كه به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمى گفتند، صراحت لهجه عجيبى داشتند، عبادت مى كردند، آثار سجده در پيشانى بسيارى از آنها نمايان بود، بسيار قرآن تلاوت مى كردند، شب زنده دار بودند؛ اما بسيار جاهل و سبك مغز بودند، اسلام را به صورتى بسيار خشك و جامد و بى روح مى شناختند و معرفى مى كردند.
كمتر كسى مى توانست خود را براى جنگ و ريختن خون چنين مردمى آماده كند. اگر شخصيت بارز و فوق العاده على نبود، سربازان به جنگ اينها نمى رفتند. على عليه السلام مبارزه با خوارج را يكى از افتخارات بزرگ منحصر بفرد خود مى داند، مى گويد:((اين من بودم كه چشم فتنه را از كاسه سر درآوردم ، غير از من احدى جراءت چنين كارى نداشت ))(145).
راستى همين طور بود، تنها على بود كه به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبى آنها اهميت نمى داد و آنها را با همه جنبه هاى زاهد منشى و عابد مآبى ، خطرناكترين دشمن دين مى دانست . على مى دانست كه اگر اين فلسفه و اين طرز تفكر كه طبعا در ميان عوام الناس طرفداران زياد پيدا مى كند در عالم اسلام ريشه بگيرد، دنياى اسلام دچار چنان جمود و قشريگرى خواهد شد كه اين درخت را از ريشه خشك خواهد كرد. مبارزه با خوارج از نظر على عليه السلام مبارزه با يك عده چند هزار نفرى نبود، مبارزه با جمود فكرى و استنباطهاى جاهلانه و يك فلسفه غلط در زمينه مسائل اجتماعى اسلام بود. چه كسى غير از على قادر بود در چنين جبهه اى وارد مبارزه شود.
جنگ نهروان ضربت سختى بر خوارج وارد كرد كه ديگر نتوانستند آن طور كه انتظار مى رفت جايى براى خود در عالم اسلام باز كنند. مبارزه على با آنها بهترين سندى بود براى خلفاى بعدى كه جهاد با اينها را مشروع و لازم جلوه دهند. اما باقيمانده خوارج دست از فعاليت برنداشتند.
سه نفر از اينان در مكه دور هم جمع شدند و به خيال خود به بررسى اوضاع عالم اسلام پرداختند؛ چنين نتيجه گرفتند كه تمام بدبختيها و بيچارگيهاى عالم اسلام زير سر سه نفر است : على ، معاويه و عمروبن العاص .
على همان كسى بود كه اينها ابتدا سرباز او بودند. معاويه و عمروبن العاص هم همانهايى بودند كه حيله سياسى و خدعه نظاميشان موجب تشكيل چنين فرقه خطرناك و بيباكى شده بود.
اين سه نفر كه يكى عبدالرحمن بن ملجم بود و ديگرى برك بن عبداللّه نام داشت و سومى عمرو بن بكر تميمى در كعبه با هم پيمان بستند و هم قسم شدند كه آن سه نفر را كه در راءس مسلمين قرار دارند در يك شب ، يعنى در شب نوزدهم رمضان (يا هفدهم رمضان ) بكشند. عبدالرحمن نامزد قتل على و برك ماءمور قتل معاويه و عمرو بن بكر متعهد كشتن عمرو بن العاص شد. با اين پيمان و تصميم از يكديگر جد شدند و هر كدام به طرف حوزه ماءموريت خود حركت كردند. عبدالرحمن به طرف كوفه مقر خلافت على راه افتاد. برك به طرف شام ، مركز حكومت معاويه رفت و عمرو بن بكر به جانب مصر، محل فرماندهى عمروابن العاص ، روان شد.
دو نفر از اينها؛ يعنى برك بن عبداللّه و عمروبن بكر، كار مهمى از پيش نبردند؛ زير برك كه ماءمور كشتن معاويه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتى از پشت سر بر سرين معاويه وارد كند كه آن ضربت با معالجه پزشك بهبود يافت . عمرو بن بكر نيز كه قرار بود عمروبن العاص را به قتل برساند، شخصا عمروابن العاص را نمى شناخت . اتفاقا در آن شب عمرو بيمار بود و به مسجد نيامد. شخص ديگرى را به نام خارجة بن حذافه از طرف خود نايب فرستاد، عمرو بن بكر به خيال اينكه عمروعاص همين است او را زد و كشت . بعد معلوم شد كه كس ديگرى را كشته است . تنها كسى كه منطور خود را عملى كرد عبدالرحمن بن ملجم مرادى بود.
عبدالرحمن وارد كوفه شد. عقيده و نيت خود را به احدى اظهار نكرد. مكرر در تصميم و راءى خود دچار تزلزل و ترديد گرديد و مكرر از تصميم خود منصرف شد؛ زيرا شخصيت على طورى نبود كه طرف هر اندازه شقى و قسى باشد به آسانى بتواند خود را براى كشتن او حاضر كند. اما تصادفات كه در شام و مصر به نجات معاويه و عمروبن العاص كمك كرد در عراق طور ديگر پيش آمد و يك تصادف سبب شد كه عبدالرحمن را در تصميم خود جدى كند. اگر اين تصادف پيش نمى آمد عبدالرحمن از تصميم خطرناك خويش بكلى منصرف شده بود؛ پاى عشق يك زن به ميان آمد.
يكى از روزها عبدالرحمن به ملاقات يكى از هم مسلكان خود از خوارج رفت . در آنجا با قطام كه دختر يكى از خوارج بود و پدرش در نهراوان كشته شده بود آشنا شد. قطام بسيار زيبا و دلربا بود. عبدالرحمن در نظر اول شيفته او شد و با ديدن قطام پيمان مكه را از ياد برد. تصميم گرفت بقيه عمر را با قطام به خوشى به سر برد و افكار خود را بكلى فراموش كند. عبدالرحمن از قطام تقاضاى ازدواج كرد. قطام تقاضاى او را پذيرفت ، اما وقتى كه قرار شد كابين خود را تعيين كند ضمن قلمهايى كه شمرد چيزى را نام برد كه دود از كله عبدالرحمن برخاست ؛ قطام گفت :((كابين من عبارت است از سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و خون على بن ابيطالب !!!))(146).
عبدالرحمن گفت :((پول و غلام و كنيز هرچه بخواهى حاضر مى كنم ، اما كشتن على كار آسانى نيست ، مگر ما نمى خواهيم با هم زندگى كنيم ؟ چگونه بر على دست يابم و او را بكشم و بعد هم خودم جان به سلامت بيرون ببرم )).
قطام گفت : مهر من همين است كه گفتم ، على را در ميدان جنگ نمى توان كشت ، اما در حال عبادت مى توان غافلگير كرد. اگر جان به سلامت بردى يك عمر با هم به خوشى و كامرانى به سر خواهيم برد و اگر كشته شدى اجر و پاداشى كه نزد خدا دارى بهتر و بالاتر است . به علاوه من مى توانم افراد ديگرى را با تو همدست كنم كه تنها نباشى !
عبدالرحمن كه سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و اين عشق سركش دوباره او را به همان مسير سوق مى داد كه كينه توزيها و انتقام جوييهاى قبلى او را به آنجا كشيده بود، براى اولين بار راز خود را آشكار كرد، به او گفت :((حقيقت اين است كه من از اين شهر فرارى بودم و اكنون نيامده ام مگر براى كشتن على بن ابيطالب ))
قطام از اين سخن بسيار خوشحال شد. مرد ديگرى به نام وردان را ديد و او را براى همراهى عبدالرحمن آماده كرد. خود عبدالرحمن نيز روزى به يكى از دوستان و همفكران مورد اعتماد خود به نام شبيب بن بجره برخورد و به او گفت : آيا حاضرى در كارى شركت كنى كه هم شرف دنياست و هم شرف آخرت ؟!
چه كارى ؟
كشتن على بن ابيطالب !!
خدا مرگت بدهد چه مى گويى ؟ كشتن على ؟ مردى كه اين همه سابقه در اسلام دارد؟!
بلى ! مگر نه اين است كه او به واسطه تسليم به حكميت كافر شد؟ سوابق اسلاميش هرچه باشد، باشد، به علاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را كشت و ما شرعا مى توانيم به عنوان قصاص او را به قتل برسانيم !!
چگونه مى توان بر على دست يافت ؟
آسان است ، در مسجد كمين مى كنيم ، همينكه براى نماز صبح آمد با شمشيرهايى كه زير لباس داريم حمله مى كنيم و كارش را مى سازيم .
عبدالرحمن آنقدر گفت تا شبيب را با خود همدست كرد. آنگاه شبيب را با خود به مسجد كوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفى كرد. قطام در آن وقت در مسجد كوفه چادر زده معتكف شده بود. قطام گفت : بسيار خوب ! وردان هم با شما همراه است ، هر شبى كه تصميم گرفتيد اول بياييد نزد من .
عبدالرحمن تا شب جمعه نوزدهم (يا هفدهم رمضان ) كه با همپيمانهاى خود در مكه قرار گذاشته بود صبر كرد. در آن شب به همراه شبيب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچه اى از حرير روى سينه آنها بست . وردان هم حاضر شد و سه نفرى نزديك آن در كه معمولاً على از آن در وارد مسجد مى شد نشستند و مانند ديگران در آن شب كه شب احياء و عبادت بود، به عبادت و نماز مشغول شدند.
اين سه نفر كه طوفانى در دل داشتند براى اينكه امر را بر ديگرن مشتبه كنند، آنقدر قيام و قعود و ركوع و سجود كردند و كمترين آثار خستگى از خود نشان ندادند كه باعث تعجب بينندگان شده بود.
از آن طرف على عليه السلام در اين ماه رمضان براى خود برنامه مخصوصى تنظيم كرده بود، هر شب غذاى افطار را در خانه يكى از پسران يا دخترانش مى خورد. هيچ شب غذايش از سه لقمه تجاوز نمى كرد. فرزندانش اصرار مى كردند بيشتر غذابخورد مى گفت :((دوست دارم هنگامى كه به ملاقت خدا مى روم شكمم گرسنه باشد)) مكرر مى گفت :((طبق علائمى كه پيغمبر به من خبر داده است ، نزديك است كه ريش سپيدم با خون سرم رنگين گردد)).
در آن شب على مهمان دخترش ام كلثوم بود. بيش از هر شب ديگر آثار هيجان و انتظار در او هويدا بود. همينكه ديگرن به بستر رفتند او به مصلاى خود رفت و مشغول عبادت شد.
نزديكيهاى طلوع صبح ، فرزندش حسن نزد پدر آمد. على عليه السلام به فرزند عزيزش گفت :((فرزندم ! من امشب هيچ نخوابيدم و اهل خانه را نيز بيدار كردم ؛ زيرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر (يا شب قدر)، اما يك مرتبه ، در حالى كه نشسته بودم مختصر خوابى به چشمم آمد، پيغمبر در عالم رؤ يا بر من ظاهر شد، گفتم :((يا رسول اللّه ! از دست امت تو بسيار رنج كشيدم ))
پيغمبر فرمود:((در باره آنها نفرين كن )) نفرين كردم ، نفرين من اين بود:((خدايا! مرا از ميان اينان زودتر ببر و با بهتر از اينها محشور كن . براى اينان كسى بفرست كه شايسته او هستند، كسى كه از من براى آنها بدتر باشد)).
در همين وقت مؤ ذن مسجد آمد و اعلام كرد وقت نزديك شده است . على به طرف مسجد حركت كرد. در خانه على چند مرغابى بود كه متعلق به كودكان بود. مرغبيان در آن وقت صدا كردند. يكى از اهل خانه خواست آنها را خاموش كند، على فرمود:((كارشان نداشته باش ، آواز عزا مى خوانند)).
از آن سو عبدالرحمن و رفقايش با بى صبرى ورود على را انتظار مى كشيدند. از راز آنها جز قطام و اشعث بن قيس كه مردى پست فطرت بود و روش عدالت على را نمى پسنديد و با معاويه سر و سرى داشت كسى ديگر آگاه نبود. يك حادثه كوچك نزديك بود نقشه را فاش كند، اما يك تصادف جلو آن را گرفت . اشعث خود را به عبدالرحمن رساند و گفت : چيزى نمانده هوا روشن شود، اگر هوا روشن شود رسوا خواهى شد، در منظور خود تعجيل كن .
حجر بن عدى ، از ياران مخلص و صميمى على ، ملتفت خطاب رمزى اشعث به عبدالرحمن شد، حدس زد نقشه شومى در كار است ، حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از ماءموريتى بازگشته بود و مى خواست گزارشى تقديم اميرالمؤمنين على عليه السلام بكند.
((حجر)) پس از شنيدن آن جمله از اشعث ، ناسزايى به او گفت و به عجله از مسجد بيرون آمد كه خود را به على برساند و جلو خطر را بگيرد، اما در همان وقت كه حجر به طرف منزل على رفت ، على از راه ديگر به مسجد آمده بود.
با اينكه مكرر از طرف فرزندان على و يارانش تقاضا شده بود كه اجازه دهد تا برايش گارد محافظ تشكيل دهند، اما امام اجازه نداده بود، او تنها مى آمد و تنها مى رفت ، در همان شب نيز اين تقاضا تجديد شد، باز هم مورد قبول واقع نشد.
على وارد مسجد شد و فرياد كرد:((ايهالناس ! نماز! نماز!)) در همين وقت دو برق شمشير كه به فاصله كمى در تاريكى درخشيد و فرياد ((اَلْحُكْمُللّهِ يا عَلى لالَكَ)) همه را تكان داد. شمشير اول را شبيب زد، اما به ديوار خورد و كارگر نشد. شمشير دوم را عبدالرحمن فرود آورد و به فرق سر على وارد شد. از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت ، اما وقتى رسيد كه فرياد مردم بلند بود:((اميرالمؤمنين شهيد شد، اميرالمؤمنين شهيد شد)).
سخنى كه از على پس از ضربت خوردن بلافاصله شنيده شد يكى اين بود كه گفت :((قسم به پروردگار كعبه رستگار شدم ))(147)
ديگر اينكه گفت :((اين مرد در نرود))(148)
عبدالرحمن و شبيب و وردان هر سه فرار كردند، وردان چون جلو نيامده بود شناخته نشد، شبيب همچنان كه فرار مى كرد به دست يكى از اصحاب على گرفتار شد، او شمشير شبيب را گرفت و روى سينه اش نشست كه او را بكشد، ولى چون دسته دسته مردم مى رسيدند، ترسيد نشناخته او را به جاى شبيب بكشند، از اين جهت ، از روى سينه اش برخاست و شبيب فرار كرد و به خانه خود رفت . در خانه پسر عمويش رسيد و چون فهميد شبيب در قتل على شركت داشته ، فورا رفت و شمشير خود را برداشت و آمد به خانه شبيب و او را كشت .
عبدالرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند. آنچنان غيظ و خشمى در مردم پديد آمده بود كه مى خواستند هر لحظه با دندانهاى خود گوشتهاى بدن او را قطعه قطعه كنند.
على فرمود:((عبدالرحمن را پيش من بياوريد!)) وقتى او را آوردند به او فرمود:((آيا من به تو نيكيها نكردم !؟)).
چرا؟
((پس چرا اين كار را كردى ؟)).
به هر حال ، اين شمشير را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترين خلق خدا با اين شمشير كشته شود.
((اين دعاى تو مستجاب است ؛ زيرا عنقريب خودت با همين شمشير كشته خواهى شد)).
آنگاه على به خويشاوندان و نزديكانش كه دور بسترش بودند روكرد و فرمود:((فرزندان عبدالمطلب ! مبادا در ميان مردم بيفتيد و قتل مرا بهانه قرار دهيد و افرادى را به عنوان شريك جرم يا عنوان ديگر متهم سازيد و خونريزى كنيد!))
به فرزندش حسن فرمود:((فرزندم ! من اگر زنده ماندم ، خودم مى دانم با اين مرد چكنم و اگر مردم ، شما بيش از يك ضربت به او نزنيد؛ زيرا او فقط يك ضربت به من زده است . مبادا او را مثله كنيد، گوش يا بينى يا زبان او را نبريد؛ زيرا پيغمبر فرمود: از مثله بپرهيزيد ولو در باره سگ گزنده )). با اسيرتان (يعنى ابن ملجم ) مدارا كنيد. مواظب غذا و آسايش او باشيد!
به دستور امام حسن ، اثير بن عمرو طبيب و متخصص معروف را حاضر كردند. او معاينه اى به عمل آورد و گفت :((شمشير مسموم بوده و به مغز آسيب رسيده ، معالجه فايده ندارد)).
از آن ساعت كه على ضربت خورد تا آن ساعت كه جان به جان آفرين تسليم كرد، كمتر از چهل و هشت ساعت طول كشيد، اما على اين فرصت را از دست نداد، دقيقه اى از پند و نصيحت و راهنمايى خوددارى نكرد؛ وصيتى در بيست ماده به اين شرح تقرير كرد و نوشته شد:
((بسم اللّه الرحمن الرحيم : اين آن چيزى است كه على پسر ابوطالب وصيت مى كند. على به وحدانيت و يگانگى خدا گواهى مى دهد. و اقرار مى كند كه محمد بنده و پيغمبر خداست ؛ خدا او را فرستاده تا دين خود را بر دينهاى ديگر غالب گرداند. همانا نماز و عبادت و حيات و ممات من از آن خدا و براى خداست . شريكى براى او نيست . من به اين امر شده ام و از تسليم شدگان خدايم . فرزندم حسن ! تو و همه فرزندان و اهل بيتم و هركس را كه اين نوشته من به او برسد، به امور ذيل توصيه و سفارش مى كنم :
1 تقواى الهى را هرگز از ياد نبريد، كوشش كنيد تا دم مرگ بر دين خدا باقى بمانيد.
2 همه با هم به ريسمان خدا چنگ بزنيد و بر مبناى ايمان و خداشناسى متفق و متحد باشيد و از تفرقه بپرهيزيد پيغمبر فرمود: اصلاح ميان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چيزى كه دين را محو مى كند فساد و اختلاف است .
3 ارحام و خويشاوندان را از ياد نبريد، صله رحم كنيد كه صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان مى كند.
4 خدا را! خدا را! در باره يتيمان ، مبادا گرسنه و بى سرپرست بمانند.
5 خدا را! خدا را! در باره همسايگان ، پيغمبر آنقدر سفارش همسايگان را كرد كه ما گمان كرديم مى خواهد آنها را در ارث شريك كند.
6 خدا را! خدا را! در باره قرآن ، مبادا ديگران در عمل به قرآن بر شما پيشى گيرند.
7 خدا را! خدا را! در باره نماز، نماز پايه دين شماست .
8 خدا را! خدا را! در باره كعبه خانه خدا، مبادا حج تعطيل شود كه اگر حج متروك بماند مهلت داده نخواهيد شد و ديگران شما را طعمه خود خواهند كرد.
9 خدا را خدا را! در باره جهاد در راه خدا، از مال و جان خود در اين راه مضايقه نكنيد.
10 خدا را! خدا را! در باره زكات ، زكات آتش خشم الهى را خاموش مى كند.
11 خدا را! خدا را! در باره ذريه پيغمبرتان ، مبادا مورد ستم قرار بگيرند.
12 خدا را! خدا را! در باره صحابه و ياران پيغمبر، رسول خدا در باره آنها سفارش كرده است .
13 خدا را! خدا را! در باره فقرا و تهيدستان ، آنها را در زندگى شريك خود سازيد.
14 خدا را! خدا را! در باره بردگان كه آخرين سفارش پيغمبر در باره اينها بود.
15 كارى كه رضاى خدا در آن است در انجام آن بكوشيد و به سخن مردم ترتيب اثر ندهيد.
16 با مردم به خوشى و نيكى رفتار كنيد، چنانكه قرآن دستور داده است .
17 امر به معروف و نهى از منكر ار ترك نكنيد؛ نتيجه ترك آن اين است كه بدان و ناپاكان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند كرد، آنگاه هرچه نيكان شما دعا كنند دعاى آنها مستجاب نخواهد شد.
18 بر شما باد كه بر روابط دوستانه ميان خود بيفزاييد، به يكديگر نيكى كنيد، از كناره گيرى از يكديگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهيزيد.
19 كارهاى خير را به مدد يكديگر و اجتماعا انجام دهيد و از همكارى در مورد گناهان و چيزهايى كه موجب كدورت و دشمنى مى شود بپرهيزيد.
20 از خدا بترسيد كه كيفر خدا شديد است .
خداوند همه شما را در كنف حمايت خود محفوظ بدارد و به امت پيغمبر توفيق دهد كه احترام شما و احترام پيغمبر خود را حفظ كنند. همه شما را به خدا مى سپارم سلام و درود حق بر همه شما)).
پس از اين وصيت ديگر سخنى جز ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) از على شنيده نشد تا جان به جان آفرين تسليم كرد (149)
ادامه ندارد ...
111 خوابى يا بيدار؟
((اِنَّ فى خَلّقِ السَّمواتِ وَاْلاَرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لَآياتٍ لاِوُلِى اْلاَلْبابِ))
((همانا در آفرينش حيرت آور و شگفت انگيز آسمانها و زمين و در گردش منظم شب و روز نشانه هايى است براى صاحبدلان و خردمندان )).
((اَلَّذينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَقُعُوداً وَعَلى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَاْلاَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانِكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ))
((آنان كه خدا را در همه حال و همه وقت به ياد دارند
و او را فراموش نمى كنند، چه نشسته و چه ايستاده و چه به پهلو خوابيده
و در باره خلقت آسمانها و زمين در انديشه فرو مى روند،
پروردگارا! اين دستگاه با عظمت را به عبث نيافريده اى ، تو منزهى از اينكه كارى به عبث بكنى ،
پس ما را از آتش كيفر خود نگهدارى كن )).
((رَبَّنا اِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النّارَ فَقَدْ اَخْزَيْتَهُ وَما لِلظّالِمينَ مِنْ اَنْصارٍ))
((پروردگارا! هركس را كه تو عذاب كنى و به آتش ببرى بى آبرويش كرده اى ، ستمگران يارانى ندارند)).
((رَبَّنا اِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادى لِلاْ يمانِ اَنْ آمِنُوا بِربِّكُمْ فَآمَنّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُونُوبَنا وَكَفِّرْ عَنّا سَيِّئآتِنا وَتَوَفَّنا مَعَ اْلاَبْرارِ))
پروردگارا! ما نداى منادى ايمان را شنيديم كه به پروردگار خود ايمان بياوريد، ما ايمان آورديم ، پس ما را ببخشاى و از گناهان ما درگذر و ما را در شمار نيكان نزد خود ببر)).
( رَبَّنا وَآتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ ولا تُخْزِنا يَوْمَ الْقِيامَةِ اِنَّكَ لا تُخْلِفُ الْميعادَ )
((پروردگارا! آنچه به وسيله پيغمبران وعده داده اى نصيب ما كن ، ما را در روز رستاخيز بى آبرو مكن ، البته تو هرگز وعده خلافى نمى كنى )).
همينكه اين آيات را به آخر رساند از سر گرفت . مكرر اين آيات را در حالى كه از خود بيخود شده بود و گويى هوش از سرش پريده بود تلاوت كرد.
((حبه و نوف )) هر دو در بستر خويش آرميده بودند و اين منظره عجيب را از نظر مى گذراندند. حبه مانند بهت زدگان خيره خيره مى نگريست .
اما ((نوف )) نتوانست جلو اشك چشم خود را بگيرد و مرتب گريه مى كرد تا اينكه على عليه السلام به نزديك خوابگاه حبه رسيد و گفت :
((خوابى يا بيدار؟))
بيدارم يا اميرالمؤمنين ! تو كه از هيبت و خشيت خدا اينچنين هستى پس واى به حال ما بيچارگان !
اميرالمؤمنين چشمها را پايين انداخت و گريست ، آنگاه فرمود:((اى حبه ! همگى ما روزى در مقابل خداوند نگهداشته خواهيم شد و هيچ عملى از اعمال ما بر او پوشيده نيست . او به من و تو از رگ گردن نزديكتر است ، هيچ چيز نمى تواند بين ما و خدا حائل شود)).
آنگاه به نوف خطاب كرد:((خوابى ؟)).
نه يا اميرالمؤمنين ! بيدارم مدتى است كه اشك مى ريزم .
((اى نوف ! اگر امروز از خوف خدا زياد بگريى فردا چشمت روشن خواهد شد.
اى نوف ! هر قطره اشكى كه از خوف خدا از ديده اى بيرون آيد درياهايى از آتش را فرو مى نشاند.
اى نوف ! هيچكس مقام و منزلتش بالاتر از كسى نيست كه از خوف خدا بگريد و به خاطر خدا دوست بدارد.
اى نوف ! آن كس كه خدا را دوست بدارد و هر چه را دوست مى دارد به خاطر خدا دوست بدارد، چيزى را بر دوستى خدا ترجيح نمى دهد و آن كس كه هر چه را دشمن مى دارد به خاطر خدا دشمن بدارد، از اين دشمنى جز نيكى (142) به او نخواهد رسيد. هرگاه به اين درجه رسيديد حقايق ايمان را به كمال دريافته ايد.))
سپس لختى حبه و نوف را موعظه كرد و اندرز داد. آخرين جمله اى كه گفت اين بود:((از خدا بترسيد، من به شما ابلاغ كردم )).
آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد، به مناجات پرداخت ، مى گفت :((خدايا! اى كاش مى دانستم هنگامى كه از تو غفلت مى كنم تو از من رومى گردانى يا باز به من توجه دارى ؟! اى كاش مى دانستم در اين خوابهاى طولانيم و در اين كوتاهى كردنم در شكرگزارى ، حالم نزد تو چگونه است ؟!)).
حبه و نوف گفتند:((به خدا قسم ! دائما راه رفت و حالش همين بود تا صبح طلوع كرد))(143)
ادامه ندارد ...
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))