123 اذان نيمه شب
در دوره خلافت امويان ، تنها نژادى كه بر سراسر كشور پهناور اسلامى آن روز حكومت مى كرد و قدرت را در دست داشت نژاد اعراب بود، اما در زمان خلفاى عباسى ايرانيان تدريجا قدرتها را قبضه كردند و پستها و منصبها را در اختيار خود گرفتند.
خلفاى عباسى با آنكه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشى نداشتند؛ سياست آنها بر اين بود كه عرب را كنار بزنند و ايرانيان را به قدرت برسانند، حتى از اشاعه زبان عربى در بعضى از بلاد ايران جلوگيرى مى كردند. اين سياست تا زمان ماءمون ادامه داشت (163).
پس از مرگ ماءمون ، برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست . ماءمون و معتصم از دو مادر بودند: مادر ماءمون ايرانى بود و مادر معتصم از نژاد ترك . به همين سبب خلافت معتصم موافق ميل ايرانيان كه پستهاى عمده را در دست داشتند نبود، ايرانيان مايل بودند عباس پسر ماءمون را به خلافت برسانند. معتصم اين مطلب را درك كرده بود و همواره بيم آن داشت كه برادرزاده اش عباس بن ماءمون ، به كمك ايرانيان ، قيام كند و كار را يكسره نمايد. از اين رو، به فكر افتاد هم خود عباس را از بين ببرد و هم جلو نفوذ ايرانيان را كه طرفدار عباس بودند بگيرد. عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد. براى جلوگيرى از نفوذ ايرانيان ، نقشه كشيد پاى قدرت ديگرى را در كارها باز كند كه جانشين ايرانيان گردد. براى اين منظور گروه زيادى از مردم تركستان و ماوراءالنهر را كه هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مركز خلافت كوچ داد و كارها را به آنان سپرد. طولى نكشيد كه تركها زمام كارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ايرانيان و اعراب فزونى يافت .
معتصم از آن نظر كه به تركها نسبت به خود اعتماد و اطمينان داشت ، روز به روز ميدان را براى آنان بازتر مى كرد، از اين رو در مدت كمى اينان يكّه تاز ميدان حكومت اسلامى شدند. تركها همه مسلمان بودند و زبان عربى آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند. اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامى تا قدرت يافتنشان فاصله زيادى نبود، به معارف و آداب و تمدن اسلامى آشنايى زيادى نداشتند و خلق و خوى اسلامى نيافته بودند، برخلاف ايرانيان كه هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندانه معارف و اخلاق و آداب اسلامى را آموخته بودند و خلق و خوى اسلامى داشتند و خود پيشقدم خدمتگذاران اسلامى به شمار مى رفتند. در مدتى كه ايرانيان زمام امور را در دست داشتند، عامه مسلمين راضى بودند اما تركها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشيانه رفتار كردند كه عامه مردم را ناراضى و خشمگين ساختند.
سربازان ترك هنگامى كه بر اسبهاى خود سوار مى شدند و در خيابانها و كوچه ها بغداد به جولان مى پرداختند، ملاحظه نمى كردند كه انسانى هم در جلو راه آنها هست ؛ از اين رو بسيار اتفاق مى افتاد كه زنان و كودكان و پيران سالخورده و افراد عاجز در زير دست و پاى اسبهاى آنها لگدمال مى شدند.
مردم آنچنان به ستوه آمدند كه از معتصم تقاضا كردند پايتخت را از بغداد به جاى ديگر منتقل كند. مردم در تقاضاى خود يادآورى كردند كه اگر مركز را منتقل نكند با او خواهند جنگيد.
معتصم گفت : با چه نيروى مى توانند با من بجنگند، من هشتادهزار سرباز مسلح آماده دارم .
گفتند: با تيرهاى شب ؛ يعنى با نفرينهاى نيمه شب به جنگ تو خواهيم آمد.
معتصم پس از اين گفتگو با تقاضاى مردم موافقت كرد و مركز را از بغداد به سامرا منتقل كرد.
پس از معتصم ، در دوره واثق و متوكل و منتصر و چند خليفه ديگر نيز تركها عملاً زمام امور را در دست داشتند و خليفه دست نشانده آنها بود. بعضى از خلفاى عباسى در صدد كوتاه كردن دست تركها برآمدند، اما شكست خوردند. يكى از خلفاى عباسى كه به كارها سر و صورتى داد و تا حدى از نفوذ تركها كاست ((المعتضد)) بود.
در زمان معتضد، بازرگان پيرى از يكى از سران سپاه مبلغ زيادى طلبكار بود و به هيچ وجه نمى توانست وصول كند، ناچار تصميم گرفت به خود خليفه متوسل شود، اما هر وقت به دربار مى آمد دستش به دامان خليفه نمى رسيد؛ زيرا دربانان و مستخدمين دربارى به او راه نمى دادند.
بازرگان بيچاره از همه جا ماءيوس شد و راه چاره اى به نظرش نرسيد، تا اينكه شخصى او را به يك نفر خياط در ((سه شنبه بازار)) راهنمايى كرد و گفت اين خياط مى تواند گره از كار تو باز كند. بازرگان پير نزد خياط رفت . خياط نيز به آن مرد سپاهى دستور داد كه دين خود را بپردازد و او هم بدون معطلى پرداخت .
اين جريان ، بازرگان پير را سخت در شگفتى فرو برد، با اصرار زياد از خياط پرسيد:((چطور است كه اينها كه به احدى اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت مى كنند؟)).
خياط گفت : من داستانى دارم كه بايد براى تو حكايت كنم : روزى از خيابان عبور مى كردم ، زنى زيبا نيز همان وقت از خيابان مى گذشت ، اتفاقا يكى از افسران ترك در حالى كه مست باده بود از خانه خود بيرون آمده جلو در خانه ايستاده بود و مردم را تماشا مى كرد، تا چشمش به آن زن افتاد ديوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل كرد و به طرف خانه خود كشيد. فرياد استغاثه زن بيچاره بلند شد، داد مى كشيد: ايهالناس به فريادم برسيد، من اين كاره نيستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر يك شب در خارج خانه به سر برم مرا طلاق دهد، خانه خراب مى شوم ! اما هيچ كس از ترس جراءت نمى كرد جلو بيايد.
من جلو رفتم و با نرمى و التماس از آن افسر خواهش كردم كه اين زن را رها كند، اما او با چماقى كه در دست داشت محكم به سرم كوبيد كه سرم شكست و زن را به داخل خانه برد. من رفتم عده اى را جمع كردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتيم و آزادى زن را تقاضا كرديم ، ناگهان خودش با گروهى از خدمتكاران و نوكران از خانه بيرون آمدند و بر سر ما ريختند و همه ما را كتك زدند.
جمعيت متفرق شدند، من هم به خانه خود رفتم . اما لحظه اى از فكر زن بيچاره بيرون نمى رفتم ؛ با خود مى انديشيدم كه اگر اين زن تا صبح پيش اين مرد بماند زندگيش تا آخر عمر تباه خواهد شد و ديگر به خانه و آشيانه خود راه نخواهد داشت . تا نيمه شب بيدار نشستم و فكر كردم . ناگهان نقشه اى در ذهنم مجسم شد؛ با خود گفتم اين مرد امشب مست است و متوجه وقت نيست ، اگر الا ن آواز اذان را بشنود خيال مى كند صبح است و زن را رها خواهد كرد. و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد مى تواند به خانه خود برگردد.
فورا رفتم به مسجد و از بالاى مناره فرياد اذان را بلند كردم . ضمنا مراقب كوچه و خيابان بودم ببينم آن زن آزاد مى شود يا نه ؛ ناگهان ديدم فوج سربازهاى سواره و پياده به خيابانها ريختند و همه پرسيدند اين كسى كه در اين وقت شب اذان گفت كيست ؟ من ضمن اينكه سخت وحشت كردم خودم را معرفى كردم و گفتم من بودم كه اذان گفتم . گفتند زود بيا پايين كه خليفه تو را خواسته است .
مرا نزد خليفه بردند. ديدم خليفه نشسته منتظر من است ، از من پرسيد چرا اين وقت شب اذان گفتى ؟ جريان را از اول تا آخر برايش نقل كردم . همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر كنند آنها را حاضر كردند، پس از بازپرسى مختصرى دستور قتل آن افسر را داد. آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تاءكيد كرد كه شوهر او را مؤ اخذه نكند و از او به خوبى نگهدارى كند؛ زيرا نزد خليفه مسلم شده كه زن بى تقصير بوده است .
آنگاه معتضد به من دستور داد، هر موقع به چنين مظالمى برخوردى همين برنامه ابتكارى را اجرا كن ، من رسيدگى مى كنم ، اين خبر در ميان مردم منتشر شد. از آن به بعد اينها از من كاملاً حساب مى برند. اين بود كه تا من به اين افسر مديون فرمان ، دادم فورا اطاعت كرد(164).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
