داستان های بحارالانوار ، کودکی در دهان گرگ
در بنی اسرائیل قحطی شدیدی پیش آمد... - آذوقه نایاب شد - زنی لقمه نانی داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایی فریاد زد، ای بنده خدا گرسنهام!
زن با خود گفت:
در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل کوچکی داشت، همراه خود به صحرا برد و در محلی گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگی جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت.
فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولی هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت میدوید.
خداوند ملکی را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد.
سپس به زن گفت: آیا راضی شدی لقمهای به لقمهای؟ یکی لقمه (نان) دادی، یک لقمه (کودک) گرفتی!(113)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
محمد پسر عجلان میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی ابوحنیفه - پیشوای حنفیها - با مومن طاق (صحابه مخلص امام صادق علیهالسلام) ملاقات کرد، پرسید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در بین بنی اسرائیل قاضیای بود که میان مردم عادلانه قضاوت میکرد. وقتی که در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
موسی علیهالسلام پیش از نبوت از مصر فرار کرد و پس از تحمل آن همه سختی و گرسنگی، به مدین رسید. دید عدهای برای آب دادن گوسفندان در کنار چاهی گرد آمدهاند. در میان آنها دختران شعیب پیغمبر هم بودند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
کاروان امام حسین علیهالسلام از منزلگاه قصر بنی مقاتل به سوی کربلا حرکت کرد مقداری راه طی شد. امام حسین علیهالسلام در حالی که سوار بر اسب بود اندکی به خواب رفت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی پیامبر اسلام از محلی میگذشت، مشاهده کرد گروهی از جوانان سرگرم مسابقه وزنه برداری هستند. آنجا سنگ بزرگی بود که هر کدام آن را به قدری توانایی خود بلند میکردند. رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم پرسیدند: چه میکنید؟ گفتند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هارون الرشید دکتری متخصص نصرانی داشت. روزی به علی بن حسین واقدی گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی سلمان، اباذر را به مهمانی دعوت کرد و اباذر نیز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وی رفت. هنگام صرف غذا سلمان چند تکه نان خشک را از کیسه بیرون آورد و آنها راتر کرد و جلوی اباذر گذاشت. هر دو با هم مشغول میل غذا شدند. اباذر گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هارون پسر عنتره از پدرش نقل میکند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
اسحاق کندی - از دانشمندان صاحب نام عراق بود - و مردم او را به عنوان فیلسوف برجسته میشناختند. وی اسلام را قبول نداشت و کافر بود. میپنداشت بعضی از آیات قرآن با بعضی دیگر سازگار نیست تصمیم گرفت پیرامون به ظاهر ناسازهها و ضد و نقیضهای موجود در آیات قرآنی کتابی بنویسد! برای نگارش چنین کتابی در خانه نشست و مشغول نوشتن گردید. روزی یکی از شاگردان وی محضر امام عسگری (ع) رسید و جریان را اطلاع داد. حضرت به او فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در زمان حکومت موسی هادی (چهار خلیفه بنی عباس) مرد توانگری در بغداد زندگی میکرد. وی همسایهای نسبتاً فقیری داشت که همیشه به ثروت او حسد میبرد و برای اینکه به همسایه توانگرش آسیبی برساند از هیچ گونه تهمت نسبت به وی کوتاهی نمیکرد. ولی هر چه تلاش میکرد به مقصد پلید خود نمیرسید. روز به روز حسدش شعلهور گشته و خویشتن را در شکنجه سخت میدید. پس از آن که از همه تلاش و کوشش ناامید شد. تصمیم گرفت نقشه خطرناکی را پیاده کند، لذا غلام کوچکی را خرید و تربیت کرد تا اینکه غلام جوانی نیرومند گشت. روزیبه غلام گفت: فرزندم! من تو را برای انجام کار مهمی خریدهام و به خاطر آن مسأله این همه زحمتها را تحمل کردهام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نمودهام. در انجام آن کار چگونه خواهی بود؟ ای کاش میدانستم آن گاه که به تو دستور دادم، هدفم را تأمین میکنی و مرا به مقصود میرسانی یا نه؟ غلام گفت: ای آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشندهاش چه میتوانم بکنم؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضایت تو در این است که خود را به آتش بزنم و بسوزانم یا خود را در آب انداخته و غرق بسازم، حتماً این کارها را انجام میدهم... نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از مسلمانان ثروتمند با لباس تمیز و فاخر محضر رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم آمد و در کنار حضرت نشست، سپس فقیری ژندهپوش با لباس کهنه وارد شد و در کنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی مرد مسیحی را که با زن مسلمان زنا کرده بود، پیش متوکل آوردند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیامبر اسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، کمک به مستمندان
خدمت امام صادق علیهالسلام بودم، که یکی از شیعیان وارد شد و سلام کرد، حضرت از او پرسید:
برادرانت در چه حالی بودند؟
او در پاسخ، آنان را ستود و گفت:
مردمان خوب و شایستهای هستند.
امام علیهالسلام فرمود:
رفت و آمد ثروتمندانشان با فقرا و احوال پرسی ایشان از همدیگر چگونه بود؟
مرد گفت:
ارتباطشان اندک است (روابط گرمی ندارند) و زیاد احوال یکدیگر را جویا نمیشوند.
امام علیهالسلام پرسید:
انفاق و دستگیری ثروتمندان با تهیدستان چگونه بود؟
مرد جواب داد:
شما از اخلاق و صفاتی میپرسید که در میان مردم کمیاب است.
امام علیهالسلام فرمودند:
بنابراین آنان چگونه خود را شیعه مینامند!
شعیه حقیقی کسی است که در راه کمک و یاری مستمندان گام بردارد و آنان را در مهر و محبت کردن فراموش نکند.(54)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، کلوخ انداز را پاداش سنگ است
شما (شیعیان) به رجعت(96) اعتقاد داشته و آن را مسلم میدانید؟
مومن طاق گفت: آری!
ابوحنیفه گفت:
پس اکنون هزار درهم (نقره) به من قرض بده وقتی که به این جهان بازگشتم هزار دینار (طلا) به تو میدهم. مومن طاق گفت:
به یک شرط میدهم که شخصی ضامن شود که تو هنگام بازگشت به صورت انسان خواهی بود، نه به صورت خوک. چه اینکه هرکس متناسب اعمالش ظاهر خواهد شد و من میترسم تو روز رجعت در قیافه خوک باشی و من نتوانم طلب خود را وصول نمایم!(97)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، کرمی درون بینی قاضی
- هنگامی که مردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهرهام را بپوشان و مرا بر روی تخت (تابوت) بگذار، که به خواست خدا، چیز بد و ناگوار نخواهی دید.
وقتی که مرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد. پس از چند دقیقه که روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگهان! کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه میکند. از این منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش افکند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن کردند.
همان شب در عالم خواب، شوهرش را دید. شوهرش به او گفت:
- آیا از دیدن کرم وحشت کردی؟
زن گفت:
- آری!
قاضی گفت:
- سوگند به خدا! آن منظره وحشتناک به خاطر جانبداری من در قضاوت راجع به برادرت بود!
روزی برادرت با کسی نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی برای قضاوت نزد من نشستند، من پیش خود گفتم: خدایا حق را با برادر زنم قرار بده!
وقتی که به نزاع آنان رسیدگی نمودم، اتفاقاً حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی، مکافات اندیشه من بود که چرا مایل بودم حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را حتی در خواهش قلبیام - به خاطر هوای نفس - حفظ نکردم.(102)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، کاری برتر از طلای روی زمین
2 موسی به دختران شعیب کمک کرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند. پس از آنکه موسی زیر سایهای آمد و از فرط گرسنگی دعا کرد که خداوند نانی برای رفع گرسنگی به او برساند.
یکی از دختران حضرت شعیب علیهالسلام نزد موسی آمد و گفت: پدرم تو را میخواهد تا پاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسی همراه دختر به منزل شعیب آمد. وقتی وارد شد، دید غذا آماده است. موسی کنار سفره نمینشست و همچنان ایستاده بود. شعیب به او گفت:
- جوان! بنشین شام بخور.
موسی پاسخ داد: پناه به خدا میبرم.
شعیب گفت: چرا؟ مگر گرسنه نیستی؟
موسی جواب داد: چرا! ولی میترسم که این غذا پاداش آب دادن گوسفندان باشد. ما خاندانی هستیم که کاری را که برای خدا و آخرت انجام دادهایم، اگر در برابر آن زمین را پر از طلا کنند و به ما بدهند ذرهای از آن را نخواهیم گرفت.
شعیب قسم خورد که غذا به خاطر پاداش نیست و مهمان نوازی عادت او و پدران اوست. آن گاه موسی نشست و مشغول غذا خوردن شد. (88)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، کاروانی به سوی مرگ
سپس بیدار شد، دو یا سه بار فرمود:
انا لله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین
فرزندش علی بن حسین (علی اکبر) روی به پدر نمود و عرض کرد:
پدرجان! سبب این استرجاع و حمد چه بود؟
امام فرمود:
سواری در خواب بر من ظاهر شد و گفت:
اهل این کاروان میروند ولی مرگ ایشان را تعقیب میکند.
من فهمیدم خبر مرگ به ما داده میشود.
علی عرض کرد:
پدر جان! مگر ما بر حق نیستیم؟
امام حسین فرمود:
پسرم! سوگند به خدای که بازگشت بندگان به سوی او است ما بر حقیم.
علی عرض کرد: بنابراین باکی از مرگ نیست.
امام فرمود:
فرزندم! خداوند بهترین پاداش را که از سوی پدر به فرزند مقرر فرموده، به تو عنایت کند.(38)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، قویترین انسان
- زورآزمایی میکنیم تا بدانیم کدام یک از ما نیرومندتر است؟ فرمود:
مایلید من بگویم کدامتان از همه قویتر و زورمندتر است؟
عرض کردند: بلی! یا رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم. چه بهتر که پیامبر سلام بگوید چه کسی از همه قویتر است؟ پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله و سلم فرمود:
- از همه نیرومندتر کسی است که هرگاه از چیزی خوشش آمد علاقه به آن چیز او را به گناه و خلاف حق وادار نکند و هرگاه عصبانی شد طوفان خشم او را مدار حق خارج نکند. کلمهای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد و هرگاه قدرتمند گشت به زیاده از اندازه حق خود دست درازی نکند.(6)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، قوانین طبی
در کتاب شما مطلبی از علم پزشکی نیست! با اینکه علم دو دستهاند؛ علم ادیان و علم ابدان.
علی بن حسین - دانشمند اسلامی - در پاسخ گفت:
خداوند علم طب را در نصف آیه از قرآن جمع نموده است آنجا که میفرماید:
کلوا و اشربوا و لا تسرفوا بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید.
و پیغمبر ما نیز در یک جمله بیان کرده که میفرماید:
المعده بیت الداء والحمیه رأس کل دواء...
معده مرکز دردها و پرهیز (از خوردنیها) بهترین داروها است ولی نباید نیازهای جسمی را فراموش کرد.
پزشک نصرانی گفت:
قرآن و پیغمبر شما چیزی از طلب جالینوس - حکیم یونانی - باقی نگذاشته همه را بیان داشتهاند!(89)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، قناعت از دیدگاه سلمان فارسی
- اگر این نان نمیک نیز داشت خوب بود. سلمان برخاست واز منزل بیرون آمد و ظرف آب خود را در مقابل مقداری نمک گرو گذاشت و برای اباذر نمک آورد. اباذر نمک را بر نان میپاشید و هنگام خوردن میگفت: شکر و سپاس خدای را که چنین صفت قناعت را به ما عنایت فرموده است.
سلمان گفت: اگر قناعت داشتیم، ظرف آبم به گرو نمیرفت.(75)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، قطیفه بر دوش
در فصل سرما در محضر مولا علی علیهالسلام وارد شدم. قطیفهای کهنه بر دوش داشت و از شدت سرما میلرزید. گفتم: یا امیرالمؤمنین! خداوند برای شما و خانوادهتان بیت المال مانند دیگر مسلمانان سهمی قرار داده که میتوانید به راحتی زندگی کنید. چرا این اندازه به خود سخت میگیرید و اکنون از سرما میلرزید؟
فرمود: به خدا سوگند! از بیت المال شما حبهای برنمیدارم و این قطیفهای که میبینید همراه خود از مدینه آوردهام. غیر از آن چیزی ندارم. (19)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فیلسوف و ناسازههای قرآنی
- آیا بین شما مرد هوشمند و رشیدی نیست که استادتان را از نوشتن کتابی که درباره قرآن شروع کرده باز دارد و پشیمان سازد؟
عرض کرد:
- ما همگی از شاگردان او هستیم. چگونه ممکن است او را از عقیدهاش منصرف کنیم؟
امام فرمود:
- آیا حاضری آنچه را که به تو میآموزم در محضر استادت انجام دهی؟
عرض کرد:
- بلی!
فرمود:
- پیش او برو! و مدتی او را در این کار که شروع کرده کمک کن به طوری که انس بگیری و دوست و همدم که شدی به او بگو سؤالی برایم پیش آمده اجازه میخواهم از تو بپرسم و غیر از شما کسی شایستگی پاسخ آن را ندارد.
او خواهد گفت بپرس! به او بگو:
آیا ممکن است فرستنده قرآن (خدا) معانی را اراده کرده که غیر از آنست که شما فهمیدهاید؟ او در جواب خواهد گفت:
آری؟ ممکن است.
در این هنگام به او بگو:
تو چه میدانی شاید منظور خدا از آیات غیر از آن معانی است که شما حدس میزنید. استادت به خوبی میفهمد منظور شما چیست.
شاگرد نزد استاد اسحاق رفت، مطابق دستور امام رفتار کرد و با او همدم شد تا اینکه زمینه برای طرح سؤال آماده گردید. آنگاه از استاد پرسید آیا ممکن است که خداوند غیر از معانی که تو از آیات فهمیدهای اراده کرده باشد؟
استاد با کمال دقت به پرسش شاگرد گوش داد و گفت: دوباره سؤال خود را تکرار کن! شاگرد سؤالش را تکرار کرد.
فیلسوف پس از کمی تأمل اظهار داشت:
آری! ممکن است، خداوند اراده معانی غیر از معانی ظاهر آیات داشته باشد. زیرا واژهها و لغتها دارای احتمالات است و از لحاظ دقت نظر نیز گفته شما پسندیده میباشد.
استاد میدانست شاگرد او توانائی چنین پرسشی را از پیش خود ندارد و از حدود اندیشه او بیرون است لذا روی به شاگرد و گفت: تو را سوگند میدهم که حقیقت را بگویی این مطلب را از کجا یاد گرفتهای؟
شاگرد ابتدا آن را به خود نسبت داد گفت:
به ذهنم آمد که از تو بپرسم.
استاد جواب او را نپذیرفت و اصرار نمود حقیقت را بگوید
شاگرد:
حقیقت این است که امام حسن عسگری (ع) یادم داد.
فیلسوف:
اکنون واقعیت را گفتی، چون چنین پرسشها جز از خاندان رسالت شنیده نمیشود.
آنگاه فیلسوف با توجه باشتباهات خود دستور داد آتش تهیه کنند و تمام آنچه را درباره تناقض آیات قرآن نوشته بود به آتش کشید و سوزاند!(85)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فکر پلید
همسایه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش کشید و چهرهاش را بوسید و گفت:
- امیدوارم که لیاقت انجام خواسته مرا داشته باشی و مرا به مقصودم برسانی.
غلام گفت: مولایم! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بکوشم. همسایه حسود گفت: هنوز وقت آن نرسیده. یک سال گذشت روزی او را خواست و گفت:
- غلام! من تو را برای این کار میخواستم. همسایهام خیلی ثروتمند شده و من از این جریان فوق العاده ناراحتم! میخواهم او کشته شود.
غلام مانند یک مأمور آماده گفت: اجازه بدهید هم اکنون او را بکشم.
حسود اظهار داشت: نه! این طور نمیخواهم؛ زیرا میترسم توانایی کشتن او را نداشته باشی و اگر هم او را بکشی، تا به این وسیله او را دستگیر نمایند و در عوض من او را قصاصش کنند. غلام گفت: این چگونه کاری است؟ شما با خودکشی میخواهید آرامش روح داشته باشید. گذشته از این شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان ترید. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت این حرفها را کنار بگذارد من تو را به خاطر همین عمل تربیت کردهام. من از تو راضی نمیشدم مگر اینکه فرمانم را اطاعت کنی. هر چه غلام التماس کرد مولای حسودش از این فکر پلید صرف نظر کند فایدهای نداشت. در اثر اصرار زیاد غلام را به انجام این عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نیز به او داد. و گفت: پس از پایان کار، این پولها را بردار و به هر کجا که میخواهی برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلامان گفت:
- خودت را برای انجام کاری که از تو خواستهام آماده کنی. در اواخر شب بیدارت میکنم. نزدیک سپیده دم غلامش را بیدار کرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسایه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابید و به غلام گفت: زود باش کار را تمام کن.
غلام ناچار کارد را بر حلقوم آقای حسودش کشید و سر او را از تن جدا نمود و در حالی که وی در میان خون دست و پا میزد، غلام پایین آمده در رختخواب خود خوابید.
فردای آن شب خانواده مرد حسود به جستجویش پرداختند و نزدیک غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسایه پیدا کردند! بزرگان محله را حاضر کردند. آنان نیز قضیه را مشاهده کردند. این ماجرا به موسی هادی رسید. خلیفه، همسایه توانگر را احضار کرد و هر چه از وی بازجویی نمود مرد ثروتمند اظهار بیاطلاعی کرد. خلیفه دستور داد او را به زندان بردند. غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گریخت. اتفاقاً یکی از بستگان توانگر زندانی در اصفهان متصدی پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را دید. چون از کشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضیه را از وی پرسید. غلام نیز ماجرا را بدون کم و زیاد به او بازگو نمود. وی چند نفر را برای گفتار غلام شاهد گرفت. سپس او را پیش خلیفه فرستاد. غلام در آنجا نیز تمام داستان را از اول تا به آخر بیان نمود. خلیفه از این موضوع بسیار تعجب کرد. دستور داد زندانی را آزاد کردند و غلام را نیز مرخص نمودند.(73)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فقیری در کنار ثروتمند
مرد ثروتمند یکباره لباس خود را جمع کرد و خویش را به کناری کشید تا از فقیر فاصله بگیرد. پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و سلم از این رفتار متکبرانه سخت ناراحت شد و به او رو کرد و فرمود:
آیا ترسیدی چیزی از فقر او به تو سرایت کند؟
مرد ثروتمند گفت: خیر! یا رسول الله.
پیامبر صلی الله و اله و سلم: آیا ترسیدی از ثروت تو چیزی به او برسد ؟
ثروتمند: خیر! یا رسول الله.
پیامبر صلی الله و اله و سلم: پس چرا از او فاصله گرفتی و خودت را کنار کشیدی؟
ثروتمند: من همدمی(شیطان یا نفس اماره) دارم که فریبم میدهد و نمیگذارد واقعیتها را ببینم، هر کار زشتی را زیبا جلوه میدهد و هر زیبایی را زشت نشان میدهد. این عمل زشت که از من سر زد، یکی از فریبهای اوست. من اعتراف میکنم که اشتباه کردم. اکنون حاضرم برای جبران این رفتار ناپسندم نصف سرمایه خود را رایگان به این فقیر مسلمان بدهم.
پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم به مرد فقیر فرمود: آیا این بخشش را میپذیرد؟
فقیر: نه! یا رسول الله.
ثروتمند: چرا؟!
فقیر:زیرا میترسم من نیز مانند تو متکبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد.(4)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فتوای امام هادی درباره مسیحی زناکار
متوکل تصمیم گرفت بر او حد شرعی جاری کند در این وقت مسیحی شهادتین گفت و مسلمان شد.
یحیی بن اکثم قاضی القضات گفت:
اسلام آوردن او کارهای خلاف پیشین وی را از بین میبرد.
بنابراین نباید حد در مورد او جاری شود.
بعضی از فقها گفتند:
باید سه بار در مورد او حد جاری گردد.
اختلاف نظرها باعث شد متوکل مسأله را از امام هادی علیهالسلام بپرسد.
مسأله را برای امام نوشت.
امام در پاسخ نوشت: آن قدر باید شلاق بخورد تا بمیرد.
یحیی بن اکثم و فقهای دیگر با فتوای امام مخالفت کردند و گفتند:
این فتوا مدرکی از آیه و روایت ندارد.
متوکل نامهای به حضرت نوشت مدرک این فتوا را پرسید.
امام در جواب نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم فلما رأو بأسنا قالوا آمنا بالله وحده و کفرنا بما کنا به مشرکین فلم یکن ینفعهم ایمانهم لما رأوا باسنا...(75)
هنگامی که قهر و غضب ما را دیدند، گفتند: به آفریدگار یکتا، ایمان آوردیم و به بتها و هر آنچه را که شریک خدا قرار داده بودیم، کافر شدیم، ولی ایمانشان به وقت دیدن قهر و غضب ما، سودی نداد...
متوکل پاسخ منطقی امام را پذیرفت و دستور داد حد زناکار مطابق فتوای حضرت اجرا گردد و آن قدر زدند تا زیر ضربات شلاق مرد.(76)
امام هادی علیهالسلام با ذکر این آیه مبارکه، آنان را متوجه نمود همچنان که ایمان کافران عذاب خدا را از آنان باز نداشت، اسلام آوردن این مسیحی نیز حد را ساقط نمیکند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، فاطمه نوری در پرستشگاه
دخترم فاطمه، بانوی بانوان اولین و آخرین هر دو جهان است.
فاطمه پاره وجود من است.
فاطمه نور دیدگان من است.
فاطمه میوه دل من است.
فاطمه روح و جان من است.
فاطمه حوریهای است، در چهره انسان.
هنگامی که او در محراب عبادت، در برابر پروردگارش میایستد، نور وجودش به فرشتگان آسمان میدرخشد، همانگونه که ستارگان به زمینیان میدرخشند.
خدای مهربان به فرشتگان میفرماید:
هان ای فرشتگان من! به بنده شایستهام (فاطمه) بنگرید! که در درگاهم قرار گرفته است و از خوف و وحشت به خود میلرزد. فاطمه با تمام وجود مشغول پرستش من است. اینک شما را شاهد میگیرم شیعیان او را از آتش دوزخ امنیت بخشیدم.(27)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))