بيست حكايت ناب از بهلول مجنون ، مجموعه ۱
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : ابن ربيع ، ابوحنيفه ، احتياج ، احمق تر ، استراحت ، اشتراك انسان ها ، اصلاح امت ، الاغ ، الاغ دهقان ، اموال خليفه ، امير كوفه ، آداب سفره ، آستين نو ، بازرگان ، بالين مريض ، بستن سر ، بهترين حيوان ، بهشت فروختن ، پند به هارون ، تاثير دعا ، تاجر يهودي ، تخت هارون ، تخم مرغ روز ، تديبر ، تشييع جنازه ، تعداد عاقلان ، تعليم ، تلاطم دريا ، تلخي حقيقت ، جايزه هارون .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
ابن ربيع
آورده اند كه روزي فضل ابن ربيع وزير هارون الرشيد از راهي مي گذشت . بهلول را ديد كه به گوشه اي نشسته و سر به تفكر فرو برده فضل با صداي بلند نهيب زد بهلول چه ميكني ؟ بهلول سر بلند كرد و چون ديد فضل است ، به او گفت به عاقبت تو مي انديشم ، تو هم به سرنوشت جعفر برمكي گرفتار خواهي شد . فضل از اين سخن بهلول بر خود لرزيد و بعد گفت : اي بهلول سرنوشت جعفر را زياد شنيده ام ولي هنوز از زبان تو نشنيده ام . ميل دارم واقعه كشته شدن جعفر را بدون كم و زياد برايم تعريف كني . بهلول گفت : در ايام خلافت مهدي پسر منصور يحيي بن خالد برمكي به كتابت و پيشكاري هارون الرشيد منصوب گرديد و در اندك مدتي هارون را به شخص يحيي و فرزندش جعفر سپرد و علاقه و محبت هاي هارون نسبت به جعفر به قدري بود كه عباسه را به عقد او در آورد . جعفر بر خلاف سفارش هارون عباسه را تصرف نمود و چون هارون از اين واقعه خبردار شد آن همه محبت هاي خود را به كينه و كدورت مبدل ساخت و هارون هر روز به بهانه هاي مختلف در صدد نابود كردن جعفر و بر انداختن خاندان برمكيان بود تا شبي به يكي از غلامان خود به نام مسرور گفت : امشب از تو مي خواهم تا سر جعفر را برايم بياوري . مسرور از اين ماموريت لرزه بر اندامش افتاد و متفكر و حيران سر به زير انداخت . هارون خطاب نمود چرا سكوت اختيار كرده و به چه مي انديشي ؟ مسرور گفت : كاري بس بزرگ است و كاش پيش از آنكه اجراي چنين كاري به من محول گردد ، مي مردم . هارون گفت : اگر امر مرا اجرا ننمايي ، به قهر و غضب من گرفتار خواهي شد و چنان تو را بكشم كه مرغان هوا برايت بگريند . مسرور ناچارا به خانه جعفر رفت و گرفته و پريشان فرمان وحشت انگيز خليفه بي رحم را به جعفر گفت . جعفر گفت : شايد اين حكم در حالتي بيرون از طبيعت صادر شده و خليفه در هشياري از آن پشيمان گردد . بنابراين از تو مي خواه كه بازگردي و خبر كشته شدن مرا به خليفه دهي . اگر تا بامداد آثار پشيماني در او ديده نشد من سرم را تسليم تيغ تو خواهم كرد . مسرور جرات نكرد كه خواهش جعفر را قبول كند و به جعفر گفت : تو به همراه من به سرا پرده هارون بيا تا شايد هارون محبت تو را از سر گيرد و از فرمان خود عدول نمايد . جعفر گفته مسرور را قبول نمود و به سوي سرنوشت حسرت بار خود رفت و چون به پشت سرا پرده رسيدند مسرور دو دل و ترسان به پيش خليفه رفت . هارون پرسيد مسرور چه كردي ؟ مسرور گفت كه جعفر را آورده ام و اكنون در بيرون سرا پرده ايستاده است . خليفه نهيب زده و گفت اگر در فرمان من كمترين درنگ و تعللي نمايي ، تو را پيش از او خواهم كشت . با اين گفتار ديگر جاي درنگ نبود . مسرور به نزد جعفر شتافت و از اندام برازنده جواني جميل كه سرآمد بزرگواران و سردفتر فضل و هنر و سرحلقه كريمان و بخشندگان زمان بود سر جدا كرد و بر سر نهاد و پيش هارون آورد و خليفه بي رحم به اين اكتفا نكرد و امر نمود تا تمام خاندان برمكيان را نابود سازند و اموال آنها را ضبط نمودند و كشته جعفر را بر بالاي حصار بغداد آويختند و پس از چند روز بسوختند . الحال اي فضل از عاقبت تو هم بيمناكم و مي ترسم تو هم به سرنوشت جعفر گرفتا آيي . فضل از سخنان بهلول سخت ترسيد و از بهلول خواست تا براي سلامتي او دعا نمايد .
ابوحنيفه
روزي ابوحنيفه در مدرسه مشغول تدريس بود ، بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس ابوحنيفه گوش مي داد . ابوحنيفه در بين درس گفتن اظهار كرد كه امام جعفر صادق سه مطلب را اظهار مي نمايد كه مورد تصديق من نمي باشد . آن سه مطلب بدين نحو است . اول آنكه مي گويد كه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنكه شيطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممكن است آتش او را معذب نمايد و جنس از جنس متاذي نميشود . دوم آنكه مي گويد خدا را نتوان ديد و حال آنكه چيزي كه موجود است بايد ديده شود ، پس خدا را با چشم مي توان ديد . سوم ميگويد : مكلف ، فاعل فعل خود است كه خودش اعمال را به جا مي آورد و حال آنكه تصور و شواهد بر خلاف اين است ، يعني عملي كه از بنده سر ميزند ، از جانب خداست و به بنده ربطي ندارد . چون ابوحنيفه اين مطلب را گفت ، بهلول كلوخي از زمين برداشت و بطرف ابوحنيفه پرتاب كرد . از قضا آن كلوخ به پيشاني ابوحنيفه خورد ، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار كرد . شاگردان ابوحنيفه عقب او دويده ، او را گرفتند و چون با خليفه قرابت داشت ، او را نزد خليفه بردند و جريان را به او گفتند . بهلول جواب داد : ابوحنيفه را حاضر نمايند تا جواب او را بدهم . چون ابوحنيفه حاضر شد ، بهلول به او گفت : از من چه ستمي به تو رسيده ؟ ابوحنيفه گفت : كلوخي به پيشاني من زده اي و پيشاني و سر من درد گرفت . بهلول گفت : درد را مي تواني به من نشان دهي ؟ ابوحنيفه گفت : مگر مي شود درد را نشان داد ؟ بهلول جواب داد : تو خود مي گفتي موجود را كه وجود دارد بايد ديد و بر امام جعفر صادق اعتراض مي كردي و ميگفتي چه معني دارد كه خداي تعالي موجود باشد ولي او را نتوان ديد . ديگر آنكه تو در ادعاي خود كاذب و دروغگوي كه مي گويي كلوخ سر تو را درد آورد ، زيرا كلوخ از جنس خاك است و توهم از خاك آفريده شدي ، پس چگونه از جنس خود متاذي مي شوي ؟ مطلب سوم خود گفتي كه افعال بندگان از خداوند است ، پس چگونه مي تواني مرا مقصر كني و مرا پيش خليفه آورده اي و از من شكايت داري و ادعاي قصاص مي نمايي ؟ ابوحنيفه چون سخن معقول بهلول را شنيد ، شرمنده و خجل شده از مجلس خليفه بيرون آمد .
احتياج
هارون الرشيد به بهلول گفت : مي خواهي كه وجه معاش تو را متكفل شوم و مايحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فكر آن آسوده شوي ؟ بهلول گفت : اگر سه عيب در اين كار نبود ، راضي مي شدم ، اول آنكه تو نمي داني به چه محتاجم ، تا آن را از براي من مهيا سازي ، دوم اينكه نمي داني چه وقت احتياج دارم تا در آن وقت ، وجه را بپردازي ، سوم آنكه نمي داني چقدر احتياج دارم تا همان مقدار بدهي ، ولي خداوند تبارك و تعالي كه متكفل است اين هر سه را مي داند آنچه را محتاجم ، وقتي كه لازم است و به قدري كه احتياج دارم مي رساند ، ولي با اين تفاوت كه تو در مقابل پرداخت اين وجه ، با كوچكترين خطايي ممكن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهي .
احمق تر
روزي خليفه از بهلول پرسيد : تا به امروز موجودي احمق تر از خود ديده اي ؟ بهلول گفت : نه والله ، اين نخستين بار است كه ميبينم .
استراحت
خواجه اي بهلول را گفت : مدتي است آنقدر استراحت كرده ام كه خسته شده ام . بهلول گفت : پس قدري استراحت كن !
اشتراك انسان ها
بهلول را پرسيدند : انسانها در روي زمين ، در كدامين چيز مشتركند ؟ گفت : در روي زمين ، چنين چيزي نتوان يافت ، اما در زير زمين : خاك سرد و تيره گورستان مشترك همه افراد بشر است .
اصلاح امت
به بهلول گفتند : آيا دوست مي داري در راه اصلاح امت به دار آويخته شوي ؟ بهلول گفت : نه . من دوست مي دارم امت در راه اصلاح من به دار كشيده شوند .
الاغ
جمعي در ميدان بزرگ ده بر سر ماجرايي حقير دعوا مي كردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همديگر حوالت مي نمودند . در گوشه ي ميدان الاغي ايستاده و خاموش در هياهوي آنان مينگريست . بهلول به آرامي سر در گوش الاغ برد و گفت : اينان را ببخشاييد كه نام خود را بر شما نهاده اند .
الاغ دهقان
الاغ دهقاني مرده بود . خود و پسرانش غمگين نشسته بودند . چون بهلول ماجرا را دانست گفت : جانت سلامت . تو به جاي الاغ چندين فرزند داري كه هر يك از آنها به صدتا الاغ مي ارزد .
اموال خليفه
روزي هارون الرشيد امر كرد تا جايزه به بهلول بدهند و چون آن جايزه را به بهلول دادند نگرفت و او را رد كرد و گفت : اين مال را به اشخاصي بدهيد كه از آنها گرفته ايد و اگر اين مال را به صاحبش برنگردانيد هر آيينه روزي خواهد رسيد كه از خليفه مطالبه شود ولي در آن روز دست خليفه خالي و چاره اي جز ندامت و پشيماني نداشته باشد . هارون از شنيدن اين كلمات بر خود لرزيد و به گريه افتاد و گفتار بهلول را تصديق نمود .
امير كوفه
اسحق بن محمد بن صباح امير كوفه بود ، زوجه او دختري زاييد ، امير از اين جهت بسيار محزون و غمگين گرديد و از غذا و آب خوردن خودداري نمود . چون بهلول اين مطلب را شنيد به نزد وي رفت و گفت : اي امير اين ناله و اندوه براي چيست ؟ امير جواب داد من آرزوي اولادي ذكور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است . بهلول جواب داد : آيا خوش داشتي كه به جاي اين دختر زيبا و تام الاعضاء و صحيح و سالم ، خداوند پسري ديوانه مثل من به تو عطا مي كرد ؟ امير بي اختيار خنده شگرفت كرد و شكر خداي را به جاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم براي تبريك و تهنيت به نزد او بيايند .
آداب سفره
روزي بهلول با خليفه سر يك سفره با همديگر غذا مي خوردند ناگهان خليفه در لقمه بهلول مويي ديد و گفت : آن مو را از لقمه خود بر گير . در جواب گفت : سر سفره كسي كه به دست مهمان نگاه مي كند نشستن ندارد و از مجلس خارج شد
آستين نو
مي گويند روزي بهلول را به مهماني دعوت كردند . بهلول با لباس كهنه و مندرس به آن مهماني رفت و در صدر مجلس نشست . مهمانها يكي پس از ديگري وارد مجلس شدند و آنقدر به بهلول گفنتند : يك خرده پايين تر ، يك خورده پايين تر تا بهلول دم در نشست و روي كفشهاي مهمانها غذا خورد . بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد . اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن كرد و به مهماني رفت . از همان اول خودش دم در نشست . اما هر كس از در وارد مي شد نگاهي به او مي كرد و مي گفت : آقا بهلول چرا اينجا نشسته اي ؟ يك خرده بفرماييد بالاتر . آنقدر بفرماييد بالا ، بفرماييد بالا تكرار شد تا موقع شام خوردن ، بهلول در صدر مجلس قرار گرفت . وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول غذا خوردن شدند ، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو كرد و مرتب مي گفت : آستين نو ؛ بخور پلو حاضرين مجلس تعجب كردند و از او پرسيدند : اين چه كاري است كه مي كني ؟ آخر مگر آستين هم غذا مي خورد ؟ بهلول در جواب گفت : من همان شخصي هستم كه فلان شب اينجا مهمان بودم و كسي به من اعتنايي نكرد و ناچار دم در غذا خوردم . حالا هم اين تشريفات مال من نيست بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگويم : آستين نو ؛ بخور پلو عاقلان مجلس از كرده خود شرمنده شدند و بر شيرين كاريهاي بهلول آفرين گفتند .
بازرگان
بازرگاني در شهر بغداد زندگي مي كرد و از مال دنيا بسيار داشت . روزي مي خواست به سفر حج برود ، دار و ندار خود را تبديل به جواهر كرد و آن را در همياني قرار داد و پيش قاضي برد تا به صورت امانت به او بسپرد . قاضي گفت : من امانت كسي را قبول نمي كنم ، آن را بردار و پيش كس ديگري ببر . بازرگان به درستي قاضي بيشتر مطمئن شد . اصرار كرد كه قاضي امانت او را قبول كند . قاضي گفت : من هميان تو را لاك و مهر مي كنم ، خودت ببر در يكي از قفسه هاي دست راست كتابخانه بگذار . بعد از سفر هم بيا و آن را بردار . بازرگان قبول كرد . قاضي هميان او را لاك و مهر كرد و بازرگان آن را برد و در گوشه اي از كتابخانه قاضي گذاشت . بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقداري سوغاتي پيش قاضي برگشت . قاضي از گرفتن سوغات امتناع كرد . اما بازرگان اصرار كرد و او پذيرفت . بعد بازرگان سراغ امانتي خود را گرفت . قاضي گفت : كدام امانتي ؟ بازرگان نشاني داد . بازرگان گفت : اگر در كتابخانه گذاشته اي حتما همانجا است . بازرگان به كتابخانه قاضي رفت و هميان خود را با لاك و مهر دست نخورده ، آنجا ديد . اما چيزي در هميان نبود . سوراخي در ته كيسه بود . بازرگان بر سر زنان نزد قاضي برگشت و ماجرا را به او گفت . قاضي گفت . خانه من موش هاي بزرگي دارد كه به جواهر علاقه مند هستند ! حتما آنها بره اند ! بازرگان گريان و نالان در كوچه ها مي رفت كه بهلول او را ديد و علت گريه اش را پرسيد . بازرگان قضيه را گفت . بهلول گفت : من كار تو را درست مي كنم . از آنجا به نزد برادرشهارو ن الرشيد ، كه خليفه بغداد بود ، رفت و از او خواست تا حكمي بدهد كه او پادشاه موش ها است . هارون الرشيد بسيار خنديد و حكم را به دست بهلول داد . بهلول پانصد نفر را با بيل و كلنگ اجير كرد و به خانه قاضي رفت و دستور داد كه پي هاي خانه را بكنند . نوكران قاضي به او خبر دادند ، چه نشسته اي كه الآن خانه ات خراب مي شود . قاضي چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند . بهلول در جواب گفت : مي خواهم اين خانه را خراب كنم و تمام موش هايي را كه زير پي هستند تنبيه كنم و جواهري را كه از حاجي بازرگان برده اند ، پس بگيرم . فرمان هم از خليفه گرفته ام . قاضي آمد و گفت : دستم به دامنت . بگو پي ها را نكنند ، من جواهر بازرگان را صحيح و سالم به تو مي دهم تا به صاحبش برساني . بهلول به كارگران دستور داد دست از كار بكشند . قاضي رفت و جواهر را آورد . بهلول با جواهر نزد خليفه رفت و گفت كه بازرگان را بخواهد . بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد . هارون الرشيد دستور داد ريش هاي قاضي را بتراشند و بر خري برهنه سوار كنند . چنين كردند . لوحه اي هم بر گردنش آويختند كه بر روي آن چنين نوشته بودند : سزاي خيانت در امانت چنين است .
بالين مريض
يكي از دوستان ثروتمند بهلول را مرگ فرا رسيد ، در بستر افتاده و ناله مي كرد . بهلول بر بالينش حاضر شد ، مريض گفت : حضرت شيخ ! نمي دانم امشب را چگونه به صبح برسانم . بهلول گفت : مطمئن باش كه به صبح نخواهي رسيد .
بستن سر
بهلول سرش را با پارچه اي بسته بود ، كسي پرسيد چرا سرت را بسته اي ؟ گفت : آن چاله را مي بيني ؟ گفت : آري . گفت : من نديدم !
بهترين حيوان
خواجه اي زشت روي از او پرسيد ، از ميان حيوانات عالم ، كدامين را بيشتر دوست داري . گفت بهلول : تو را ، يك موي تو ، به صد الاغ من مي ارزد .
بهشت فروختن
روزي بهلول نزديك رودخانه نشسته و چون بيكار بود ، مانند بچه ها با گلها چند باغچه كوچك ساخته بود . در اين هنگام زبيده زن هارون الرشيد از آن محل عبور مي نمود ، چون به نزديك بهلول رسيد سوال نمود : بهلول چه مي كني ؟ بهلول جواب داد : بهشت مي سازم . زن هارون گفت : از اين بهشت ها كه ساخته اي مي فروشي ؟ بهلول گفت : مي فروشم . زبيده گفت : چند دينار ؟ بهلول گفت : صد دينار . چون زن هارون مي خواست از اين راه كمكي به بهلول نموده باشد ، به خادم خود گفت : صد دينار به بهلول بده . خادم پول را به بهلول داد . بهلول گفت : قباله نمي خواهي ؟ زبيده گفت : بنويس و بياور . اين بگفت و به راه خود رفت . بهلول پولهارا بين فقرا تقسيم كرد . از آنطرف زبيده ، همان شب خواب ديد كه باغ بسيار عالي كه مانند آن در بيداري نديده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزي بسيار زيبا زينت يافته و جوي هاي آب روان با گل و رياحين و درختهاي بسيار قشنگ و با خدمه و كنيزه هاي ماه رو و همه آماده را به خدمت او عرضه نمودند و قباله تنظيم شده اي به آب طلا به او دادند و گفتند : اين همان بهشت است كه از بهلول خريدي . زبيده چون از خواب بيدار شد خوشحال شده و خواب خود را به هارون گفت . فرداي آنروز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد ، به او گفت : از تو مي خواهم اين صد دينار را از من بگيري و يكي از همان بهشتها كه به زبيده فروختي ، به من هم بفروشي . بهلول قهقهه اي زده و گفت : زبيده نا ديده خريد ، تو شنيدي و مي خواهي بخري ، ولي افسوس ! كه به تو نخواهم فروخت .
پند به هارون
آورده اند كه روزي هارون الرشيد از راهي مي گذشت . بهلول راديد كه چوبي سوار شده و با كودكان مي دود . هارون او را صدا زد . بهلول پيش رفت و گفت چه حاجت داري ؟ هارون گفت مرا پندي ده . بهلول گفت : به بصره هاي خلفاي ماضيه و قبرهاي ايشان از روي ديده بصيرت نگاه كن و اين خود موعظه و پند عظيم است و به ديده تحقيق ميداني آنها مدتي با ناز و نعمت و عيش و عشرت در اين قصرها به سر بردند و الآن همه آنها در آغوش خاك تيره در مجاورت مار و مور به سر مي برند و با هزاران افسوس و حسرت از اعمال بد خودشان پشيمان هستند ولي چاره ندارند . بدان كه ما هم به سرنوشت آنها عنقريب خواهيم رسيد . هارون از پند بهلول بر خود لرزيد و باز سوال نمود چه كنم كه خدا از من راضي باشد . بهلول گفت : عملي انجام ده كه خلق خدا از تو راضي باشند . گفت : چه كنم كه خلق خدا راضي باشند : گفت : عدل و انصاف را پيشه كن و آنچه به خود روا نداري به ديگري روا مدار و عرض و ناله مظلوم را با بردباري بشنو و با فضيلت جواب ده و با دقت رسيدگي كن و با عدالت تصميم بگير و حكم كن . هارون گفت : احسنت بر تو باد اي بهلول پندي نيكو دادي . امر مي كنم قرض تو را بدهند . بهلول گفت حاشا كز دين به دين ادا نمي شود و آنچه في الحال در دست توست مال مردم است به ايشان بازده . هارون گفت حاجتي ديگر از من طلب كن . بهلول گفت : حاجت من همين است كه به نصايح من عمل كني ، ولي افسوس كه جاه و جلال دنيا چنان قلب تو را سخت نموده كه زره نصايح من در تو تاثير نمي كند و بعد چوب خود را به حركت درآورد و گفت : دور شويد كه اسب من لگد مي زند . اين را بگفت و برچوب خود سوار و فرار نمود .
تاثير دعا
آورده اند كه عربي شترش به مرض پيسي مبتلا شده بود . به او توصيه نمودند تا روغن كرچك به او بمالد . عرب شتر را سوار شده تا به شهر رفته روغن بخرد ، نزديك شهر به بهلول برخورد نمود و چون سابقه دوستي با او داشت ، به بهلول گفت : شترم به مرض پيسي مبتلا شده و گفته اند روغن كرچك بمالم تا خوب شود ، اما من عقيده دارم كه تاثير نفس تو بهتر است ، استدعا ميكنم دعايي بخوان تا شتر من از اين مرض نجات پيدا كند بهلول جواب داد : اگر روغن كرچك بخري و با دعاي من مخلوط كني ممكن است شترت خوب شود ، والا دعاي تنها تاثيري نخواهد داشت .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 16 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
