بيست حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۱
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : اختلاف رنگ ، اثبات حماقت ، اجابت دعا ، اجرت حمالي ، احترام ، احتمال ، احتياج ، احمق تر ، احمقها ، ادامه نسل ، اذان دور ، اذان گفتن ، ارتفاع علم ، ارثيه زن ، ارزش دهاتي ، اره ، اسب دواني ، استاد قرآن ، استدلال ، اسم اعظم .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
اختلاف رنگ
روزي مردي که موهايي مشکي و ريشي سفيد داشت وارد مجلسي شد که اتفاقا ملانصرالدين در آن حضور داشت . از ملانصرالدين درباره اختلاف رنگ ميان ريش و موهاي آن مرد سوال کردند . ملا جواب داد : سياهي موي سر و سفيدي ريش او نشان مي دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است .
اثبات حماقت
يك شب ملانصرالدين در كتابي خواند كه داشتن ريش بلند و سر كوچك نشانه حماقت مرد است . بلند شد و سمت آينه رفت و خودش را برانداز كرد . وقتي كله كوچك و ريش بلندش را در آينه ديد با خودش گفت : از قرار معلوم من آدم احمقي هستم و بايد خودم را از اين حماقت نجات بدهم . به طرف شمع رفت و اضافه ريشش را روي شعله آن قرار گرفت . در يك آن ريش ملا آتش گرفت و تمام سر وصورت او را هم سوزاند . پس از مدتي كه احوال ملا روبه راه شد سراغ همان كتاب رفت و در حاشيه آن مطلب نوشت : كاملا صحيح است ، چون در عمل تجربه شد و به اثبات رسد .
اجابت دعا
روزي از روزها ملانصرالدين بيمار شد و در بستر بيماري افتاد . فک و فاميلهايش براي عيادت به خانه اش آمدند و مرتب براي سلامتي اش دعا مي کردند . ملانصرالدين که ديگ خساستش به جوش آمده بود و ديگه کلافه شده بود بلند شد و گفت : دعاهايتان مستجاب شد و خداوند مريض شما را شفا بخشيد ، شما هم ديگر بلند شويد و برويد سر خانه و زندگي خودتان .
اجرت حمالي
روزي ملانصرالدين گوني آردي خريد و به حمالي داد که برايش به خانه ببرد و خودش هم بعد از او به راه افتاد . حمال راه خانه ملا را گم کرد و هر چه گشت پيدايش نکرد . ملانصرالدين ده روز تمام به دنبال حمال گشت و کار و زندگيش را رها کرد و تمام کوچه پس کوچه ها را به دنبال او گشت تا بالاخره همان حمال را ديد که گوني را روي کول گرفته و به سمت ديگري مي رود . ملانصرالدين خودش را در ته کوچه اي پنهان کرد و با خودش گفت : خدايا شکرت ، من را نديد وگرنه اجرت ده روز حماليش را از من مي گرفت و من را بيچاره مي کرد .
احترام
روزي ملانصرالدين از راهي مي گذشت و چون حواسش پرت بود به مرد گردن کلفتي محکم تنه زد . مرد فحش به ملا داد . ملا ايستاد و به مرد چشم غره اي رفت و گفت که با من بودي ؟ مرد گفت : نخير ! به بابا و ننه محترمتان بودم . ملانصرالدين از مرد فاصله گرفت و گفت : ببخشيد ! فکر کردم با خودم بودي .
احتمال
از بد روزگار ، ملانصرالدين مدتي قاضي شده بود . روزي دو نفر پيش او آمدند . اولي گفت : اين شخص گوش مرا گاز گرفته و ناقض کرده . دومي گفت : بي خود مي گويد خودش گوشش را گاز گرفته . ملا که نمي خواست ناعادلانه قضاوت کند ، گوش خودش را کشيد و دهانش را کج کرد و هر چه سعي کرد نتوانست گوشش را گاز بگيرد و يک دفعه تعادلش به هم خورد و به زمين افتاد و سرش شکست . ملا گفت : کسي نمي تواند گوش خودش را گاز بگيرد ولي احتمال اين که سرش بشکند هست .
احتياج
دو نفر کيسه پولي پيدا کردند و سر آن حرفشان شد . پيش ملانصرالدين رفتند و گفتند : ملا جان ، تو از ما دو نفر داناتري ، تو بين ما قضاوت کن و اين پولها را بين ما تقسيم کن . ملا گفت : اگر من خواستم پولها را تقسيم کنم ، قسم مي خوريد که روي حرف من حرفي نزنيد ؟ آن دو مرد گفتند : بله قسم مي خوريم . ملانصرالدين کيسه پول را برداشت و گفت : فعلا ؟ من بيشتر از شما دو نفر به اين پول احتياج دارم ، هر وقت احتياجم رفع شد خبرتان مي کنم تا بياييد آن را به طور مساوي تقسيم کنم .
احمق تر
از ملانصرالدين پرسيدند : در دنيا احمق تر از خودت ديده اي ؟ ملانصرالدين گفت : آري ، روزي مي خواستم براي اتاق خودم در بسازم . استاد نجاري آوردم و از او خواستم در را برايم بسازد اما نجار هيچ وسيله اي براي اندازه گرفتن نداشت ، بنابراين دستهايش را باز کرد و در را اندازه گرفت و همان طور با دستهاي باز به سمت مغازه رفت . در راه سرش را بالا گرفته بود که کسي به او نخورد تا مبادا اندازه او بهم بخورد . همان طور که سرش بالا بود درون چاهي افتاد . مردم بالاي سر او آمدند و گفتند دستت را بده تا کمکت کنيم و تو را از چاه بيرون بياوريم . نجار گفت : دستم را نگيريد که اندازه خراب مي شود . ريشم را بگيريد و مرا بيرون بياوريد . من آن نجار را احمق تر از خودم ديدم .
احمقها
شبي ملانصرالدين موعظه مي کرد که : حق تعالي براي موسي وحي فرستاد که اي موسي آيا مي داني چرا رزق و روزي احمق ها را بيشتر تعيين کرده ام ؟ موسي عرض کرد : پروردگارا ! نمي دانم . حق تعالي فرمود : براي آنکه صاحبان عقل بدانند رزق و روزي به دانايي و تدبير حاصل نمي شود .
ادامه نسل
يک روز حاکم از ملا پرسيد : تا چه وقت انسان مي زايد و مي ميرد ؟ ملانصرالدين جواب داد : تا وقتي که بهشت و جهنم پر شود .
اذان دور
روزي ملانصرالدين در حالي كه مي دويد اذان مي گفت . مردم گفتند : ملا چرا يك جا نمي استي اذان بگويي ؟ گفت : مي خواهم بدانم وقتي اذان مي گويم صدايم تا كجا مي رودو چه تعداد از مردم را مستفيض مي كند .
اذان گفتن
ملانصرالدين به حمام رفته بود و در حين شستن خودش ، زد زير آواز ، صدايش در حمام پيچيد ، به خيال خودش صدايش خيلي گيرا و قشنگ بود . با خودش گفت : خيلي حيف است که مردم از شنيدن صداي خوب من محروم باشند . بنابراين به مناره مسجد رفت و شروع کرد به اذان گفتن . مردم از پايين بر سر او فرياد کشيدند که : ملا ، با اين صداي نکره چه وقت اذان گفتن است . ملا هم که از صداي خودش زياد خوشش نيامده بود با تاسف گفت : اگر يک آدم مومني پيدا مي شد و در بالاي حمام گلدسته درست مي کرد آن وقت شما مي فهميديد که تا الان از چه صداي خوبي محروم بوده ايد .
ارتفاع علم
ملا بر بالاي منبر رفته بود و طبق معمول داشت اراجيف به هم مي بافت . شخصي از او سوالي کرد . ملا گفت : نمي دانم . آن شخص عصباني شد و پرسيد : تو که چيزي نمي داني براي چي بالاي منبر مي روي ؟ ملا گفت : من به اندازه علمم تا اين بالا آمده ام اگر مي خواستم به اندازه جهلم بالا بروم که تا حالا به آسمان رسيده بودم .
ارثيه زن
يک شب موقعي که ملانصرالدين مي خواست بخوابد شمشير بلندي را که به ديوار آويزان بود برداشت و بست به کمرش . زنش پرسيد : براي چه موقع خواب شمشير مي بندي ؟ ملانصرالدين جواب داد : شب پيش در خواب با مردي دعوايم شد و چيزي نمانده بود او را شکست بدهم که نامرد دست به شمشير زد و من را که سلاح نداشتم شکست داد . حالا اين شمشير را مي بندم که اگر باز هم او را در خواب ديدم حقش را بگذارم کف دستش . زن ملا گفت : خوب کاري مي کني ! ولي خيلي مواظب باش که شمشير را در جنگ با آن نامرد از دست ندهي ، چون پدر خدا بيامرزم فقط همين يک شمشير را براي من به ارث گذاشت .
ارزش دهاتي
از ملانصرالدين پرسيدند : مردم ده بيشتر اهميت دارند يا کدخدا ؟ ملانصرالدين جواب داد : البته دهاتي ها ، براي اينکه اگر آنها نباشند و کشاورزي نکنند ، کدخدا از گرسنگي مي ميرد .
اره
يک روز يکي از دوستان ملا کاردي پيدا کرد و آورد پيش ملا و پرسيد : اين چيست ؟ ملا جواب داد : اين اره اي است که هنوز دندان در نياورده است .
اسب دواني
روزي ملا نصرالدين سوار گاوش شد و رفت در مسابقه اسب دواني شرکت کند . تماشاچيان با ديدن ملا و گاوش خنده شان گرفت و گفتند : مگر مي شود با گاو درمسابقه اسب دواني شرکت کرد ؟ ملا نصرالدين جواب داد : گاو داريم تا گاو ! اين گاو را من از زماني که گوساله بود مي شناسم . آن وقت ها طوري مي دويد که هيچ اسبي به گردش هم نمي رسيد حالا که ديگه واسه خودش گاوي شده ، انتظار دارم خيلي تندتر از آن وقتها بدود .
استاد قرآن
از ملانصرالدين پرسيدند : حضرت آدم قرآن کريم را پيش کدام يک از پيغمبران ياد گرفت ؟ جواب داد چون بعد از پيغمبر ما ، مقام حضرت ابراهيم خليل از پيغمبران بالاتر است ، لابد حضرت آدم قرآن را پيش او آموخته است .
استدلال
روزي چند نفر دور هم نشسته بودند و با هم صحبت مي کردند ، ملانصرالدين هم به جمع آنها اضافه شد . يکي از آنها از ملا پرسيد : چرا شکارچي ها وقت شکار کردن يک چشم خود را مي بندند ؟ ملانصرالدين جواب داد : براي اينکه اگر دو چشم خود را ببندند جايي را نمي توانند ببينند . باز از ملا پرسيدند : چرا مرغ يک پاي خود را بلند مي کند و روي پاي ديگرش مي ايستد ؟ ملا جواب داد : به خاطر اينکه اگر آن يک پاي ديگر را هم بلند کند ، مي افتد . باز از ملا پرسيدند : چرا موذن وقتي اذان مي گويد دستش را کنار گوشش مي گذارد ؟ ملانصرالدين با زرنگي گفت : براي اينکه اگر دستش را روي دهانش بگذارد ديگر صدايش بيرون نمي آيد .
اسم اعظم
در يکي از شبهاي تابستان ملانصرالدين همراه عيالش بر روي پشت بام خوابيده بود . ناگهان ملا متوجه شد که دزدي آمده و مي خواهد وارد خانه آنها شود . ملا بدون توجه به دزد شروع کرد به حرف زدن با عيالش و گفت : راستي عيال ، ديشب در پشت بام بسته بود ، نپرسيدي چطور خودم را به حياط رساندم . عيال ملا پرسيد : نه ! چه جوري رفتي ؟ ملانصرالدين گفت : خيلي راحت ، نام اعظم را خواندم و از مهتاب گرفتم و پريدم توي حياط . ملا بعد الکلي چيزي را به عنوان نام اعظم خواند . دزد هم شاد و خوشحال نام اعظم را برد و چنگ در مهتاب انداخت و پريد توي حياط . اما تا پريد توي حياط افتاد و دست و پايش شکست . ملا به عيالش گفت : پاشو چراغي بياور ، ببينم نام اعظم چه کار کرده . دزد از توي حياط فرياد زد و گفت : حضرت اجل ، کاري کرده که من چند روز با دست و پاي شکسته مهمان خانه شما باشم .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 16 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
