ده حكايت ناب از بهلول مجنون ، مجموعه ۲
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : تاجر يهودي ، تخت هارون ، تخم مرغ روز ، تديبر ، تشييع جنازه ، تعداد عاقلان ، تعليم ، تلاطم دريا ، تلخي حقيقت ، جايزه هارون .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
تاجر يهودي
آورده اند كه در شهر بغداد تاجري بود كه به امانت داري و مروت و انصاف و مردم داري شهره شهر شده بود و بيشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد مي نمود و با سود مختصري به مردم مي فروخت و از اين لحاظ محبوبيتي خاص بين مردم پيدا كرده بود و نيز رقيب و همكار تاجر يك نفر يهودي بود كه خيلي سنگ دل و بيرحم بود و برعكس آن تاجر همه مردم مكروهش مي داشتند و اجناس خود را باسود گزاف به مردم مي فروخت و نيز شغل صرافي شهر را هم بر عهده داشت و هر يك از بازرگانان كه احتياج به پول پيدا مي كردند از او وام مي گرفتند و او با شرايطي سخت به آنها پول قرض مي داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتياج به پول پيدا نمود و نزد يهودي آمد و مطالبه مبلغي به عنوان قرض نمود . يهودي از آنجايي كه با اين تاجر عداوت ديرينه داشت گفت : من با يك شرط به تو پول قرض مي دهم و آن اين است كه بايد سند و مدرك معتبري بدهي تا چنانچه در موعد مقرر نتواني مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا يك رطل از هرمحل كه بخواهم از گوشت بدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با اين شرط تسليم شده و مدرك معتبر به آن يهودي سپرد كه چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن يهودي را نپردازد علاوه بر پرداخت وام يهودي حق دارد تا يك رطل از گوشت تن او را از هر محل كه بخواهد ببرد . و از آنجايي كه هر نوشي بي نيش نيست آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دين خود را ادا نمايد . پس يهودي از خداخواسته قضيه را به محضر قاضي شكايت نمود و قاضي تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلي تاجر محكوم بود تا بدن خود را در اختيار يهودي بگذارد . آن يهودي با دشمني كه داشت البته عضوي را مي بريد كه قطع حيات تاجر بدبخت را مي نمود و از اين لحاظ قاضي حكم را به امروز و فردا موكول مي نمود تا شايد يهودي از عمل خود منصرف شود ولي يهودي دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجراي حكم را داشت و اين قضيه در تمام شهر بغداد پيچيد وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت مي سوخت واز طرفي چاره ديگري نيز نداشت . تا اينكه اين خبر به بهلول رسيد و فورا در محضر قاضي حاضر شد و جزء تماشاچيان ايستاد و خوب به قرار داد آن يهودي و تاجر گوش داد . در آخرين مرحله كه قاضي به تاجر گفت : تو طبق مدارك موجود محكوم هستي و بايد بدن خود را در اختيار اين مرد يهودي قرار دهي تا يك رطل از هر محل كه بخواهد قطع نمايد . براي دفاع هر مطلبي داري بيان نما . مرد تاجر با صداي بلند گفت : يا قاضي الحاجات تو دانايي و بس . ناگهان بهلول گفت : اي قاضي آيا به حكم انسانيت مي توانم وكيل اين تاجر مظلوم شوم . قاضي جواب داد البته مي تواني هر دفاعي داري بنما بهلول بين تاجر و يهودي نشست و گفت : البته بر حسب مدركي كه قاعده است اين شخص حق دارد يك رطل از گوشت بدن تاجر را ببرد ولي بايد از جايي ببرد كه يك قطره خون از اين تاجر به زمين نريزد و نيز چنان بايد ببرد كه درست يك رطل نه كم و نه زياد . چنانچه بر خلاف اين دو مطلب بريده شود اين مرد يهودي محكوم به قتل و تمام اموال او بايد ضبط دولت شود . قاضي از دفاع به حق بهلول متعجب و بي اختيار زبان به تحسين او گشود و يهودي قانع گشت . قاضي نيز حكم نمود كه فقط عين پول را به يهودي رد نمايد .
تخت هارون
روزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالي و بلامانع ديد جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خليفه نشست . غلامان دربار چون آن حال بديدند ، به ضرب چوب و تازيانه بهلول را از تخت پايين كشيدند . هنگامي كه خليفه وارد شد بهلول را ديد كه گريه مي كند . از نگهبانان سبب گريه ي او را پرسيد گفتند : چون در مكان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور كرديم . هارون ايشان را ملامت كرد و بهلول را دلداري داده نوازش نمود . بهلول گفت : من براي خود گريه نمي كنم بلكه به حال تو مي گريم ، زيرا كه من چند لحظه در مسند تو نشستم اينقدر صدمه ديدم و اذيت و آزار كشيدم ، در اين انديشه ام كه تو كه يك عمر بر اين مسند نشسته اي چه مقدار آزار خواهي كشيدو صدمه خواهي ديد ، و تو به عاقبت كار خود نمي انديشي و در فكر كارهاي خود نيستي .
تخم مرغ روز
همسايه بهلول در منزل او را كوبيده و از او تقاضاي ده عدد تخم مرغ قرضي كرد . همسايه گفت : آقاي بهلول ، مي خواستم خواهش كنم تخم مرغ روز به من بدهيد . بهلول در جواب گفت : تمام تخم مرغ هاي ما تخم مرغ روز هستند ، چونكه مرغهاي ما شبها مي خوابند و تخم نمي كنند .
تديبر
آورده اند روزي بهلول از راهي مي گذشت . مردي را ديد كه غريب وار و سر به گريبان ناله مي كند . بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آيا به تو ظلمي شده كه چنين دلگير و نالان هستي . آن مرد گفت : من مردي غريب و سياحت پيشه ام و چون به اين شهر رسيدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بيم سارقين آنها را به دكان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز كه مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي ديوانه خطاب نمود . بهلول گفت : غم مخور . من امانت تو را به آساني از آن مرد عطار پس خواهم گرفت . آنگاه نشاني آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غريب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت كه معين مي كنم در دكان آن مرد بيا و با من ابدا تكلم منما . اما به عطار بگو امانت مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت . بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خيال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات كه قيمت آنها معادل سي هزار دينار طلا مي شود دارم ، مي خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشي و از قيمت آنها مسجدي بسازي . عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به ديده منت . چه وقت امانت را مي آوري ؟ بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و كيسه اي چرمي بساخت و مقداري خورده آهني و شيشه در آن جاي داد و سر آن را محكم بدوخت و در همان ساعت معين به دكان عطار برد . مرد عطار از ديدن كيسه كه تصور مي نمود در آن جواهرات است بسيار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غريب آمد و مطالبه امانت خود را نمود . آن مرد عطار فورا شاگرد خود را صدا بزد و گفت : كيسه امانت اين شخص در انبار است . فوري بياور و به اين مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خير براي بهلول نمود .
تشييع جنازه
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به تشييع آمده بودند . كسي بهلول را گفت : زمان شييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار گيرد يا عقب تابوت ؟ بهلول گفت : جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ، بايد سعي كرد : توي تابوت قرار نگرفت .
تعداد عاقلان
بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند : ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار . گفت : ديوانه هاي شهر آنقدر زيادند كه نمي شود شمرد ، اگر بخواهيد : عاقلان و خردمندان را براي شما ميشمارم كه : اندكند .
تعليم
شخصي الاغ قشنگي جهت حاكم كوفه تحفه آورد . حاضرين مجلس به تعريف و توصيف الاغ پرداختند . يكي از حاضرين به شوخي گفت : من حاضرم به اين الاغ قشنگ ، خواندن بياموزم . حاكم از شنيدن اين سخن از كوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال كه اين سخن را مي گويي ، بايد از عهده آن بر آيي و چنانكه به اين الاغ خواندن بياموزي ، به تو جايزه بزرگي مي دهم و چنانكه از عهده آن بر نيايي ، دستور مي دهم تو را بكشند . آن مرد از مزاح خود پشيمان شد و ناچار مدتي مهلت خواست . حاكم ده روز براي اين كار مهلت داد . آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حيران و سرگردان ، نمي دانست سرانجام اين كار به كجا خواهد رسيد . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بين راه به بهلول رسيد و چون سابقه آشنايي با او داشت ، دست به دامان او زد و قضيه مجلس حاكم و الاغ را براي بهلول تعريف كرد . بهلول گفت : غم مدار ، علاج اين كار در دست من است و به تو هر طور دستور مي دهم ، عمل كن . سپس به او دستور داد تا يك روز تمام به الاغ غذا ندهد و يك روز مقداري جو ، وسط صفحات كتابي بگذار و آن كتاب را جلوي الاغ بگير و آن صفحات كتاب را ورق بزن . الاغ چون گرسنه است ، با زبان جوهاي صفحات كتاب را برداشته و اين عمل را هر روز به همين نحو تكرار كن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتي به مجلس حاكم رفتي ، همان كتاب را با خودت نزد حاكم ببر . روزي كه پيش حاكم مي روي ، ديگر بين صفحات كتاب جو نگذار و آن كتاب را در حضور حاكم جلوي الاغ بگذار . آن مرد به همين دستور كه بهلول آموخت عمل كرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با كتاب نزد حاكم برد و در حضور او و جمعي ديگر كتاب را جلوي الاغ گذاشت . چون الاغ كاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه كه بين صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق هاي آن را باز كرد و چون به صفحه آخررسيد ، ديد بين آنها جو نيست و بناي عرعر را گذاشت و بدين وسيله خواست تا بفهماند كه گرسنه است و حاضرين مجلس و حاكم نمي دانستند كه چه ابتكاري در اين عمل شده و باور نمي كردند كه در حقيقت الاغ مي خواهد كتاب بخواند و همه در اين كار متعجب بودند ، ناچار حاكم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهي به آن مرد داد و از عقوبت نجات يافت .
تلاطم دريا
آورده اند كه يكي از بازرگانان بغداد با غلام خود در كشتي نشسته و به عزم بصره در حركت بودند و نيز در همان كشتي بهلول و جمعي ديگر بودند . غلام از تلاطم دريا وحشت داشت و مدام گريه و زاري مي نمود . مسافران از گريه و زاري آن غلام به ستوه آمدند و از آن ميان بهلول از صاحب غلام خواست تا اجازه دهد به طريقي آن غلام را ساكت نمايد . بازرگان اجازه داد . بهلول فوري امر نمود تا غلام را به دريا انداختند و چون نزديك به هلاكت رسيد او را بيرون آوردند . غلام از آن پس به گوشه اي از كشتي ساكت و آرام نشست . اهل كشتي از بهلول سوال نمودند در اين عمل چه حكمت بود كه غلام ساكت و آرام شد ؟ بهلول گفت : اين غلام قدر عافيت اين كشتي را نمي دانست و چون به دريا افتاد فهميد كه كشتي جاي امن و آرامي است .
تلخي حقيقت
روزي يكي از حاميان دولت از بهلول پرسيد : تلخ ترين چيز كدام است ؟ بهلول جواب داد : حقيقت ! آن شخص گفت : چگونه مي شود اين تلخي را تحمل كرد ؟ بهلول جواب داد : با شيريني فكر و تعقل !
جايزه هارون
روزي هارون الرشيد امر كرد تا جايزه اي به بهلول بدهند . چون جايزه را به او دادند نگرفت ، او را رد كرده و گفت : اين مال را به اشخاصي بدهيد كه از آنها گرفته ايد و اگر اين مال را به صاحبش برنگردانيد ، هر آينه روزي خواهد رسيد كه از خليفه مطالبه شود ، ولي در آن روز دست خليفه خالي و چاره اي جز ندامت و پشيماني ندارد . هارون از شنيدن اين كلمات به خود لرزيد و به گريه افتاد و گفتار بهلول را تصديق كرد .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 20 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
