ده حكايت ناب از بهلول مجنون ، مجموعه ۴
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : خليفه شدن ، خواب مردم ، داروغه ، درباره علي ، درخت عجيب ، دزد ، دزدي الاغ ، دست و پا زدن ، دعاي باران ، دم سگ .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
خليفه شدن
روزي هارون الرشيد به بهلول خطاب كرد : آيا مي خواهي خليفه باشي ؟ بهلول گفت : دوست ندارم . هارون گفت : چرا ؟ بهلول پاسخ داد : براي اينكه من به چشم خود مرگ سه خليفه را ديده ام ولي خليفه تا به حال فوت دو بهلول را نديده است .
خواب مردم
بهلول را گفتند : سنگيني خواب را سبب چه باشد ؟ گفت : سبك بودن انديشه ، هر چه انديشه سبك باشد ، خواب سنگين گردد .
داروغه
دو همسايه با نزاع كرده نزد داروغه آمدند . داروغه سبب نزاع را از آندو سوال كرد و هر كدام ازآنها ادعا مي كرد كه : لاشه سگ مرده اي كه در كوچه افتاده ، به خانه طرف نزديك تر است و بايد آن را از كوچه بردارد . اتفاقا بهلول هم در آن محضربود . داروغه از بهلول سوال كرد : در اين باب عقيده شما چيست ؟ بهلول گفت : كوچه مال عموم است و به هيچكدام از اين دو نفر مربوط نيست و اين كار بعهده داروغه شهر است كه بايد دستور دهد تا لاشه سگ را از ميان كوچه فوري بردارند
درباره علي
روزي بهلول بر هارون وارد شد . هارون در آنوقت سر خوش و سر حال بود . از بهلول پرسيد : آيا علي بن ابي طالب افضل بر بن عباس ، عموي پيغمبر بود ، يا ابن عباس افضل بر علي ؟ بهلول جواب داد : آيا اگر حقيقت را بگويم در امانم ؟ هارون جواب داد : در اماني . بهلول گفت : علي عليه السلام بعد از محمد ابن عبدالله افضل است بر جميع اهل اسلام ، بلكه افضل است بر جميع پيغمبران سلف ، بدليل اينكه رادمردي با فتوت و دين باوري است با حقيقت و جميع خصايل نيكو در او جمع و در مقابل دين و دستورات الهي ذره اي قصور نورزيده و تمام دستورات الهي را مو به مو به مرحله عمل در آورده و چنان عقيده راسخ و محكم داشت كه جان خود ، بلكه جان اولاد خود را در مقابل دستورات ديني نا چيز مي شمرد و در تمام جنگهاي خود ، از پيش قراولان لشگر بود و هرگز ديده نشد كه در جنگي پشت به دشمن نمايد و در اين خصوص از جنابش سوال نمودند كه در غزوات ملاحظه جان خود را نمي فرماييد و خدا نخواسته ممكن است از عقب سر ، قصد جان شما را بنمايند . جواب فرمود : جنگ من براي دين خدا است و ذره اي هوي و هوس و سود و غرض شخصي در كار نيست و جان من در يد قدرت الهي است و چنانچه كشته شوم به خواست خدا و به راه خدا بوده و چه سعادت و لذتي از اين افضل تر كه در راه خدا كشته شوم و در جوار مردان خدا و مومنين راه حق و حقيقت جاي گيرم و نيز علي در موقعي كه امير و خليفه مسلمين بود ، شب و روز آسايش نداشت و تمام وقت شريف خود را صرف امور مسلمين و عبادت خداوند متعال مي نمود و ديناري از مال مسلمين و بيت المال را بيهوده صرف نفرمود و حتي عقيل برادر او كه عائله زياد داشت خواهش نمود تا حق اورا از بيت المال غير از آنچه به او مي رسد چيزي اضافه دهد ، علي خواهش او را رد كرد ، عقيل اصرار مي نمود ، آن حضرت عقيل را به خانه خود دعوت نمود و چون عقيل به خانه علي رفت و وضع زندگي امير و خليفه مسلمين را ديد ديگر شرم كرد كه خواهش خود را تكرار نمايد و نيز به تمام حكام دستور فرمود كه به مردم ظلم ننمايند و با عدالت و انصاف بين آنها حكم نمايندو هر حاكمي كه ذره اي ظلم و ستم روا داشت بر او سخت مي گرفت و او را فوري معزول مي فرمود ، او را از مجازات معاف نمي كرد ، اگرچه از نزديكترين بستگانش بود . چنانكه ابن عباس در موقعي كه حاكم بصره بود ، مبلغي از وجوه بيت المال را صرف امور شخصي نموده بود . آن حضرت آن مبلغ را از او بازخواست نمود و براي اين عمل او را سرزنش كرد و موعدي مقرر فرمود تا ابن عباس آن وجه را ارسال دارد ، علي او را به كوفه احضار فرمود ، ابن عباس مي دانست كه علي خليفه اي نيست كه خطاي او را ناديده گيرد ، از اين لحاظ به مكه فرار نمود و در خانه خدا بست نشست تا در امان باشد . هارون از شنيدن اين مطلب منفعل و خجل شد و خواست دل بهلول را بدرد آورد و گفت : پس با اين همه فضل و كرامت پس چرا او را كشتند ؟ بهلول جواب داد : بيشتر مردان راه حق و حقيقت را كشتند ، مانند عيسي بن مريم و داوود و يحيي و هزاران پيغمبران و نيكو كاران در راه خدا مجادله مي فرمودند . هارون گفت : الحال كشته شدن علي را برايم تعريف كن . بهلول گفت : از حضرت امام زين العابدين روايت است كه چون ابن ملجم قصد قتل علي را كرد ، ديگري را با خود آورده بود . آن ملعون به خواب عميقي فرو رفته بود و نيز خود ابن ملجم هم به خواب بود و چون امير المومنين وارد مسجد شد ، خفتگان را بيدار نمود تا مشغول نماز شوند ، چون اقامه نماز نمود و به سجده رفت ، ابن ملجم ملعون ضربتي بر سر آن حضرت زد و آن ضربت به جايي اصابت نمود كه قبلا عمرو بن عبدود ، در جنگ بر سر مبارك آن حضرت زده بود و از اين ضربت فرق تا به ابروي آن حضرت شكافته شد و چون شمشير آن ملعون با زهر آلوده بود ، علي پس از سه روز دار فاني را وداع نمود و در ساعت آخر ، روي به جانب فرزندان خود كرد و فرمود : رفيق اعلا و صحبت انبيا و اوصيا بهتر است براي دوستان خدا ار دنياي بي بقا ، اگر من از اين ضربت كشته شوم قاتل مرا جز يك ضربت نزنيد ، چون او به من يك ضربت زده است و بدن او را قطعه قطعه ننماييد . اين را فرمود و ساعتي مدهوش شد . چون به هوش آمد باز فرمود : كه در اين وقت رسول خدا را ديدم كه مرا تكليف رفتن مي كند و فرمود : كه فردا نزد ما خواهي بود . اين بگفت و از دنيا رحلت نمود و در آن ساعت آسمان متغير گرديد و زمين بلرزيد و صداي تسبيح و تقديس از ميان هوا به گوش مردم رسيد . و همه دانستند كه صداي ملكوت است .
درخت عجيب
روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس كنار هارون نشست . هارون از رفتار بهلول رنجيده خاطر گشت و خواست بهلول را در انظار كوچك نمايد و سوال نمود آيا بهلول حاضر است جواب معماي مرا بدهد ؟ بهلول گفت : اگر شرط نمايي و مانند دفعات پيش پشت پا نزني حاضرم . سپس هارون گفت اگر جواب معماي مرا فوري بدهي هزار دينار زر سرخ به تو ميدهم و چنانچه در جواب عاجز ماني امر مي نمايم تا ريش و سبيل تو را بتراشند و بر الاغي سوارت نمايند و در كوچه و بازار بغداد با رسوايي تمام بگردانند . بهلول گفت كه من به زر احتياجي ندارم ولي با يك شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم . هارون گفت آن شرط چيست ؟ بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را دادم از تو ميخواهم كه امر نمايي مگس ها مرا آزار ندهند . هارون دقيقه اي سر به زير انداخت و بعد گفت : اين امر محال است و مگس ها مطيع من نيستند . بهلول گفت پس كسي از كه در مقابل مگس هاي ناچيز عاجر است چه توقعي مي توان داشت . حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحير بودند . هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولي بهلول فهميد كه هارون در صدد تلافي است و براي دل جويي او گفت : الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم . سپس هارون سوال نمود اين چه درختي است كه يكسال عمر دارد و كه دوازده شاخه و هرشاخه سي برگ و يك روي آن برگها روشن و روي ديگر تاريك . بهلول فوري جواب داد اين درخت سال و ماه و روز و شب است . به دليل اينكه هر سال دوازده ماه است و هر ماه شامل سي روز است كه نصف آن روز و نصف ديگر شب است . هارون گفت : احسنت صحيح است . حضار زبان به تحسين بهلول گشودند .
دزد
روزي بهلول كفش نو پوشيده و وارد مسجدي شد تا نماز بگذارد . در آن محل مردي را ديد كه به كفشهاي او نگاه مي كند . فهميد كه آن مرد طمع به كفش او دارد . ناچار با كفش به نماز ايستاد . آن دزد گفت : با كفش نماز نباشد . بهلول گفت : اگر نماز نباشد ، كفش باشد .
دزدي الاغ
بهلول را به اتهام دزدي الاغ ، پيش قاضي بردند . قاضي پرسيد : آيا خود به تنهايي الاغ را دزديدي ؟ گفت : آري ، مگر مي شود اين روزها به كسي ديگر اطمينان كرد ؟
دست و پا زدن
بهلول را ديدند بر بالاي تپه اي نشسته و دست و پا همي زد . پرسيدند : تو را چه مي شود كه دست و پا همين زني ؟ گفت : ناگهان در فكر فرو رفته ام ، دست و پا مي زنم تا از آن بيرون آيم .
دعاي باران
بهلول روزي عده اي از مردم راديد كه به بيابان مي روند تا از خداوند طلب باران كنند ، چونكه چند سالي بود باران نيامده بود . مردم عده اي از اطفال مكتب را همراه خود مي بردند . بهلول پرسيد كه : اطفال را كجا مي بريد ؟ درجواب گفتند : چون اطفال گناهكار نيستند ، دعاي آنها حتما مستجاب خواهد شد . بهلول گفت : اگر چنين است ، پس نبايد هيچ مكتبداري تا كنون زنده باشد
دم سگ
به بهلول گفتند : ريش تو بهتر است يا دم سگ ؟ گفت : اگر از پل جستم ريش من و گر نه دم سگ
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 20 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
