ده حكايت ناب از بهلول مجنون ،‌ مجموعه ۵

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : دنيا بيني ، دوست خود ، دوستي نسيه ، دويدن ، ديوانه شمردن ، ديوانه كشي ، راز طول عمر ، رزق خدا ، رفع طاعون ، روز قيامت .

متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


دنيا بيني
ابلهي پرسيد ، دنيا را چگونه مي بيني ؟ بهلول گفت : تو سعادتمند خواهي زيست ! ابله در حيرت شد و گفت : اين چه جوابي است كه به پرسش من مي دهي ؟ گفت : نيكو جوابي است ، زيرا عاقل آنچه را ميداند نمي گويد ، اما آنچه را كه بگويد مي داند .

دوست خود
شخصي كه سابقه دوستي با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسيا برد . چون آرد كرد بر الاغ خود سوار كرده و نزديك منزل بهلول رسيد . اتفاقا خرش لنگ و به زمين افتاد . آن شخص با سابقه دوستي با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست كرد الاغش را به او بدهد تا بارش را به منزل برساند . چون بهلول قبلا قسم خورده بود كه الاغش را به كسي ندهد به آن مرد گفت : الاغ من نيست . اتفاقا صداي الاغ از منزل بلند شد و بناي عرعر كردن را گذاشت . آن مرد به بهلول گفت : الاغ تو در خانه است و مي گويي نيست . بهلول گفت : عجب دوست احمقي هستي . تو پنجاه سال با من رفيقي حرف مرا باور نمي كني ، ولي عرعر الاغ را باور مي كني ؟

دوستي نسيه
هارون الرشيد از بهلول پرسيد كه : دوست ترين مردم نزد تو كيست ؟ بهلول گفت : آن كس كه شكم مرا سير كند . هارون گفت : اگر من شكم ترا سير كنم ، مرا دوست داري ؟ بهلول گفت : دوستي به نسيه نمي باشد .

دويدن
روزی بهلول به شتاب تمام راه می رفت ، پرسیدند : با این شتاب کجا می روی ؟ گفت ؛ می روم تا از دعوای دو نفر جلوگیری کنم . گفتند : کدام دو نفر ؟ گفت : خودم و آن کسی که دارد دنبال من می دود !

ديوانه شمردن
هارون الرشيد در صحن عمارت خود نشسته بود . عيسي بن جعفر برمكي و ام جعفر ( مادر جعفر برمكي ) و ديگران حاضر بودند . هارون امر كرد كه بهلول را حاضر كنند . بهلول حاضر شد و در مقابل هارون نشست . هارون به بهلول خطاب مي كند كه ديوانه ها را بشمار . بهلول گفت : اول خودم هستم و پس از اشاره به مادر جعفر برمكي گفت : دوم اين است . عيسي با حالت عصبانيت فرياد زد : واي بر تو ، براي ام جعفر چنين حرفي را مي زني ؟ بهلول گفت : تو هم سومي هستي ، اي صاحب عربده ! هارون از كوره در رفت و فرياد كشيد : بهلول را بيرون كنيد ! بهلول گفت : و تو هم چهارمي هستي .

ديوانه كشي
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت بهلول و عليان مجنون را ديد كه با هم نشسته اند و سخن مي گويند . خواست با ايشان مطايبه كند . دستور داد هر دو را آوردند . گفت : من امروز ديوانه مي كشم . جلاد را طلب كنيد . جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده . و عليان را بنشاند كه گردن زند . گفت : اي هارون چه مي كني ؟ هارون گفت : امروز ديوانه مي كشم . گفت : سبحان الله ، ما در اين شهر دو ديوانه بوديم ، تو سوم ما شدي . تو ما را بكشي چه كس تو را بكشد ؟

راز طول عمر
از بهلول پرسيدند : راز طول عمر در چيست ؟ گفت : در زبان آدمي . گفتند : چگونه است آن راز ؟ گفت : آنست كه هر اندازه زبان آدمي كوتاه باشد ، عمرش دراز مي گردد و هر چه زبان دراز گردد ، از طول عمر آدمي كاسته مي شود .

رزق خدا
هارون الرشيد از سفر حج مراجعت مي كرد . بهلول در سر راه او ايستاده و منتظر بود و همين كه چشمش به هارون افتاد ، سه مرتبه به آواز بلند صدا زد : هارون ! هارون ! خليفه پرسيد : صاحب صدا كيست ؟ گفتند : بهلول مجنون است . هارون بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسيد ، خليفه گفت : من كيستم ؟ بهلول گفت : تو آن كسي هستي كه اگر به ضعيفي در مشرق ظلم كنند ، تو را باز خواست خواهند نمود . هارون از شنيدن اين سخن به گريه افتاد و گفت : راست گفتي ، الحال از من حاجتي بخواه . بهلول گفت : حاجت من اين است كه گناهان مرا بخشيده و مرا داخل بهشت نمايي . هارون گفت : اين كار از عهده من خارج است ، ولي من مي توانم قرضهاي تو را ادا نمايم . بهلول گفت : قرض به قرض ادا نمي شود كه تو خود مقروض مردمي ، پس اموال مردم را به خودشان برگردانيد و سزاوار نيست كه مال مردم را بدهي . هارون گفت : دستور ميدهم كه براي تامين معاش تو حقوقي بدهند تا مادام العمربراحتي زندگي كني . بهلول گفت : ما همه بندگان وظيفه خوار خدا هستيم ، آيا ممكن است كه خداوند رزق تو را در نظر بگيرد و مرا فراموش كند .

رفع طاعون
روزی خلیفه به بهلول گفت ؛ چرا خدا را شکر نمی کنی از زمانی که من بر شما حاکم شده ام ، طاعون از میان شما رفع شده است ؟ بهلول گفت : خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بلا بر بندگانش گمارد .

روز قيامت
خليفه هارون الرشيد بسيارسعي ميكرد بهلول را به مسخره بگيرد و در هرفرصتي كه پيش ميامد اين كار را ميكرد ، در عوض بهلول نيز با تيز هوشي خارق العاده اي كه داشت ، جوابهاي دندان شكني به خليفه ميداد . روزي خليفه در دعوت خاص خود با همسرمحبوبه اش زبيده خاتون نشسته بود ، غلامي بدنبال بهلول فرستاد . بهلول وارد شده سلام كرد ، خليفه پس از جواب سلام دستور نشستن داده وبلا فاصله از بهلول پرسيد : بهلول ، بگو به بينم ، روز قيامت چه موقع است ؟ بهلول گفت : جناب خليفه ، ما دو روز قيامت داريم ، يكي اصغر و ديگري اكبر . شما كدام يك را ميخواهيد بدانيد ؟ خليفه گفت : يعني چه ؟ اصغر كدام است و اكبر كدام ؟ بهلول گفت : اگرزبيده خاتون بميرد ، قيامت اصغر است ، و اگرحضرت خليفه دم سيخ كند ، قيامت اكبر ميشود







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 20 فروردین 1394 

نظرات ، 0