ده حكايت ناب از بهلول مجنون ، مجموعه ۶
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : زن بد كاره ، زندگي ، سكته نافص ، سمت جامه ، سه نوع زن ، سوال هارون ، سياح ، ياوه سرا ، شاعر ، شراب .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
زن بد كاره
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود . در ضمن لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود . زن بي عفتي چشمش به او افتاد : بهلول را دعوت به كار بد كرد . بهلول گفت : وزن دستهاي من چقدر است ؟ زن بد كاره جواب داد صد سكه ، بهلول وزن پاها تا وزن تمام اعضا را پرسيد . سپس گفت : كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي ، تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند . و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد .
زندگي
جماعتي از بهلول سوال كردند كه : مي تواني بگويي زندگي آدميان مانند چيست ؟ بهلول در جوابشان گفت : زندگي مردم مانند نردبان دو طرفه است ، كه از يك طرفش سن آنها بالا مي رود و از طرف ديگر زندگي آنها پايين مي آيد .
سكته نافص
روزي بهلول را خبر آوردند كه فلاني سكته ناقص كرده است . بهلول گفت : اگر او را مغزي كامل بودي ، سكته ناقص ننمودي .
سمت جامه
از بهلول پرسيدند كه : چون در صحرايي به چشمه اي رسيم و خواهيم كه غسلي برآريم روي به كدام سمت كنيم ؟ گفت : به سمت جامه هاي خود ، تا دزد نبرد .
سه نوع زن
شخصي مي گفت : مي خواهم مردي خردمند و فرزانه را بيابم تا در مشكلات زندگيم با او مشورت كنم . يكي به او گفت : در شهر ما ، فقط يك نفر عاقل و خردمند است كه آن هم خود را به ديوانگي زده است . اگر سراغ او را بگيري مي تواني اكنون او را درميان كودكان بيني كه روي يك چوب سوار شده و با آنان بازي مي كند . آن جوينده مي رود و او را در ميان كودكان پيدا مي كند و صدايش مي زند و مي گويد : اي سوار بر چوب ، يك لحظه نيز اسب خود را به سوي من بران . بهلول به سوي او مي تازد و مي گويد : زود باش حرف بزن ، چه مي خواهي ؟ من نمي توانم زياد توقف كنم ، چون اسبم چموش است و به تو لگد مي زند ! آن مرد مي گويد : مي خواهم از اين محله زني اختيار كنم به نظر تو كدام زني را بگيرم كه مناسب حال من باشد ؟ بهلول مي گويد : به طور كلي در دنيا ، زن بر سه نوع است : دو نوع آن باعث رنج و ناراحتي است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مكنت . از اين سه قسم زن ، يك قسم آن ، كاملا در اختيار تو است و همه مواهب و خوبي هاي آن براي تو . و قسم ديگر ، تنها نيم آن به تو تعلق دارد و نيم ديگر آن در اختيار تو نيست . ولي قسم سوم به قدري از تو جداست كه گويي اصلا به تو تعلق ندارد . حالا كه جواب سوالت را شنيدي زود برو دنبال كارت كه ممكن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمينت كند . عاقل ديوانه نما بهلول چيزي سر در نياورده بود . از اينرو ملتسمانه او را صدا كرد و گفت : بيا مقصودت را از اين حرفها بيان كن . بهلول دوباره به سوي او دويد و گفت : آن زن كه به طور كامل به تو تعلق دارد ، دوشيزه و باكره است كه موجب نشاط تو مي شود . و آن زن كه فقط نيمي از او به تو تعلق دارد ، بيوه زن فاقد فرزند است . ولي آن زني كه اصلا به تو تعلق ندارد ، بيوه زني است كه از شوي پيشين خود فرزندي نيز دارد ، زيرا وجود اين فرزند ، هميشه اين زن را به ياد شوهر قبلي خود مي اندازد . حالا كه اين حرفها را شنيدي ، برو كنار كه اسبم به تو لگد نزند . اين را گفت و دوباره به ميان كودكان رفت . آن مرد دوباره فرياد زد : اي خردمند فرزانه ، يك سوال ديگر دارم . خواهش مي كنم آن را نيز پاسخ ده تا ديگر بروم . بهلول مي گويد : زود سوالت را بيان كن . مرد مي پرسد : تو با اين همه عقل و فهم ، چرا رفتارهاي كودكانه و ديوانه وار انجام مي دهي ؟ پاسخ مي دهد : اين اوباش به اين فكر افتاده اند كه مرا قاضي شهر كنند ، من خيلي كوشيدم كه زير بار اين كار نروم ، ولي دست از سرم برنداشتند ، چاره اي نديدم جز آنكه خود را به ديوانگي بزنم تا در اين دستگاه ظالم قاضي نشوم .
سوال هارون
روزي بهلول به قصر هارون رفت ، در بين راه برخورد به هارون نمود . هارون پرسيد : بهلول كجا مي روي ؟ بهلول جواب داد : به نزد تو مي آمدم . هارون گفت : من به قصد رفتن به مكتب خانه مي روم تا از نزديك وضع فرزندانم امين و مامون را ببينم و چنانچه مايل با شي ، مي تواني همراه من بيايي . بهلول قبول كرده و به اتفاق هارون وارد مكتبخانه شدند . آن وقت امين و مامون براي چند دقيقه از معلم اجازه گرفته و بيرون رفته بودند . هارون از معلم وضع امين و مامون را سوال كرد . معلم گفت : امين كه فرزند زبيده ، سرور زنان عرب است ولي بسيار كودن و بي هوش است و بعكس مامون بسيار بافراست و زيرك و چيز فهم است . هارون قبول نكرد . آموزگار كاغذي زير فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتي هم زير فرش امين نهاد و پس از چند دقيقه امين و مامون وارد مكتب خانه شدند و چون پدر خود را ديدند ، زمين ادب بوسه داده و هر كدام به جاي خود جلوس كردند . مامون چون نشست متفكر به سقف و اطراف خود نگاه مي كرد . معلم به مامون گفت : تو را چه شده كه چنين متفكري ؟ مامون جواب داد : از موقعي كه از مكتب خانه خارج شدم و تا به حال كه نشسته ام يا زمين به اندازه كاغذي پايين رفته يا آنكه به همين اندازه سقف بالا رفته و خلاصه محل نشستن من به اندازه پاره كاغذي بالاآمده است . در اين حال آموزگار از امين سوال نمود : آيا تو هم چنين احساسي مي نمايي ؟ امين جواب داد : چيزي حس نمي كنم . آموزگار لبخندي زده باز آن دو را مرخص نمود . چون امين و مامون از مكتب خانه خارج شدند ، معلم به هارون گفت : بحمدالله كه بر حضرت خليفه حرف من ثابت شد . خليفه سوال كرد : آيا سبب چيست ؟ بهلول جواب داد : اگر به من امان دهي حاضرم سبب را بگويم . هارون جواب داد : در اماني ، هرچه مي داني بگو . بهلول جواب داد : ذكاوت و چالاكي اولاد از دو جهت است : جهت اول چنانچه مرد و زن به ميل و رغبت و شهوت طبيعي با هم آميزش نمايند ، اولاد آنها با ذكاوت و چالاك و زيرك مي شود . سبب دوم ، چنانچه زن و شوهر از يك خون و نژاد باشند ، اولاد آنها چنان با ذكاوت و چالاك نمي شود و به عكس چنانچه زن و شوهر از حيث خون و نژاد با هم ديگر تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زيرك وباهوش و قوي مي شوند و چنانچه اين امر در درختان و حيوانات هم به تجربه رسيده است و چنانچه درخت ميوه را به درخت ميوه ديگر پيوند زنند ، آن شاخه پيوند خورده ميوه آن بسيار مرغوب واعلي مي شود ، و نيز اگر دو حيوان مثلا الاغ و اسب با هم آميزش كنند قاطر از آن دو متولد مي شود كه بسيار باهوش و قوي و چالاك مي باشد . بنابراين ، امين كه فراست خوبي ندارد ، از اين سبب كه خليفه و زبيده از يك خون ونژاد مي باشند و مامون كه با فراست و ذكاوت قوي مي باشد ، از اين لحاظ است كه مادر او از نژادي غريب و با خون خليفه تفاوت بسيار دارد . خليفه از جواب بهلول خنده اي كرد و گفت : از ديوانه غير از اين توقعي نمي توان داشت . معلم در دل ، حرف بهلول را تصديق كرد .
سياح
آورده اند يكي از سياحان خارجي وارد شهر بغداد شد و به دربار هارون الرشيد بار يافت و چون به حضور خليفه رسيد سوالاتي چند از وزرا و دانشمندان در حضور خليفه نمود ولي هيچكدام نتوانستند به سوالات آن سياح جواب صحيح دهند . خليفه غضبانك شده و به وزرا و علما دربار گفت اگر جواب اين شخص را ندهيد ، كليه اموال شماها را به او خواهم داد . حاضرين بيست و چهار ساعت مهلت خواستند و خليفه به آنها فرجه داد و بعد يكي از آنها گفت فكر مي كنم بايد به سراغ بهلول برويم و غير از بهلول ديگري نمي تواند جواب سوالات سياح را به درستي و راستي بدهد . پس به دنبال بهلول رفتند و او را از ماوقع خبردار نمودند و بهلول قبول نمود كه جواب سوالات سياح را بدهد . فرداي آن روز كه بنا بود در حضور خليفه جواب سياح را بدهند ، بهلول حاضر شد و رو به سياح نمود و گفت : هر سوالي داريد بنماييد من براي جواب دادن حاضرم سياح با عصاي خود دايره اي كشيد و بعد رو به بهلول نمود . بهلول بدون معطلي خطي وسط دايره كشيد و آن را به دو قسمت نمود . سياح باز دايره اي كشيد بهلول اين دفعه دايره را به چهار قسمت كرد و با دست يك قسمت را به سياح نشان داد و گفت : اين قسمت خشكي و اين سه قسمت آب است . سياح دانست كه بهلول غرض او را دانسته و به سوالات او درست جواب داده است . پس در حضور علما و حاضرين و خليفه بهلول را تحسين فراوان نمود و بعد پشت دستش را به زمين گذاشته و انگشتهارا به طرف آسمان گرفت . بهلول عكس عمل او را نمود . يعني انگشتها را به زمين گذاشت و پشت دست را رو به هوا كرد . سياح بي اندازه او را تحسين نمود و به خليفه گفت : از داشتن چنين عالم دانشمندي بايد خيلي به خود باليد . خليفه پرسيد مقصود از اين سوال و جواب را نفهميدم . سياح جواب داد من اول دايره كشيدم و مقصودم نشان دادن شكل كره زمين بود . بهلول فهميد و آن را به دو قسمت تقسيم نمود و به من فهماند كه به كرويت زمين معتقد است و بلكه رموز را به دو قسمت نيم كره شمالي و جنوبي تقسيم كرد و مرتبه دوم كه دايره كشيدم و آن را به چهار قسمت نمود به من فهمانيد كه زمين چهار قسمت است كه يك قسمت آن خشكي و سه قسمت ديگر آب است . مرتبه سوم كه من كف دست را به زمين و انگشتان را به هوا نمودم و غرض من از نباتات و رستني هاي زمين و اسرار نمو و رشد آنها بود . بهلول هم با دست خود باران و اشعه آفتاب را نشان داد و فهمانيد كه نمو نباتات بوسيله باران و اشعه آفتاب است ، پس به چنين دانشمندي بايد باليد . حاضران از حاضر جوابي بهلول و نجات دادن آنها از غضب هارون شكر خداي را بجا آورده و از بهلول تشكر فراوان نمودند .
ياوه سرا
شاعري كه درحضور بهلول به ياوه سرايي مشغول بود ، گفت : مي خواهم اشعارم را به دروازه هاي شهر آويزان كنم . بهلول در جواب گفت : كسي چه مي داند كه اين اشعار را شما سروده ايد ، مگر اينكه تو را هم با اشعارت به دروازه ها آويزان كنند تا مردم بدانند كه اين اشعار را شماگفته ايد .
شاعر
شاعري تازه كار كه تظاهر به احساس مي كرد گفت : دلم از آدميان گرفته است . بهلول گفت : پس برو با همنوعانت بشين .
شراب
روزي بهلول بر هارون وارد شده خليفه را ديد كه مشغول صرف شراب است . خليفه خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نمايد ، لذا از بهلول سوال كرد : اگر كسي انگور بخورد حرام است ؟ بهلول جواب داد : خير . خليفه گفت : بعد از خوردن انگور اگر آب هم بالاي آن بخورد چطور است ؟ بهلول جواب داد : اشكالي ندارد . باز خليفه گفت : بعد از خوردن انگور و آب مدتي هم در آفتاب بنشيند چطور است ؟ بهلول جواب داد : باز هم اشكالي ندارد . خليفه گفت : چطور همين انگور و آب را مدتي در آفتاب بگذارند حرام ميشود ؟ بهلول جواب داد : اگر قدري خاك بر سر انسان بريزند ، آيا به او صدمه مي زند ؟ خليفه گفت : خير . بهلول جواب داد : اگر مقداري آب روي آن خاكها بريزند ، اشكالي دارد ؟ خليفه گفت : خير . بهلول گفت : اگر همين آب و خاك را با هم مخلوط كنند و از آن خشتي بسازند و به سر انسان بزنند ، صدمه اي به كسي مي رسد يا خير ؟ خليفه گفت : البته كه سر انسان مي شكند . بهلول گفت : چنانكه از تركيب آب و خاك ، سر انسان مي شكند و به او صدمه مي رسد ، از تركيب آب و انگور هم متاعي بدست مي آيد كه شرع آن را حرام و نجس مي داند و از خوردن آن صدمه هاي فراوان به انسان وارد مي آيد و خورنده آن حد شرعي لازم دارد . خليفه از جواب بهلول متحير ماند و دستور داد تا بساط شراب را بر چينند
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 20 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
