ده حكايت ناب از بهلول مجنون ،‌ مجموعه ۷

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : شرح جهنم ، شكار آهو ، شلغم ، شوخي قاضي ، شيخ جنيد ، شيطان ، صاحب خانه ، صداي پول ، طبيب دربار ، طعام خليفه .

متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...

 


شرح جهنم
روزي بهلول بالاي منبر به شرح و بسط بهشت پرداخته مفصلا در اين باب صحبت كرد ، به طوريكه حوصله عده اي از مستمعين سرآمد . فضولي از مستمعين فرياد زد ، اي بهلول : از بهشت گفتي ، مقداري هم از جهنم تعريف كن . بهلول جواب داد : جهنم را احتياج نيست براي شما شرح دهم ، زيرا جهنم را با چشم خواهيد ديد .

شكار آهو
روزي خليفه هارون الرشيد و جمعي از درباريان به شكار رفته بودند . بهلول با آنها بود در شكارگاه آهويي نمودار شد . خليفه تيري به سوي آهو انداخت ولي به هدف نخورد . بهلول گفت احسنت ! خليفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره مي كني ؟ بهلول جواب داد : احسنت من براي آهو بود كه خوب فرار نمود .

شلغم
روزي بهلول نزد هارون مي رود و درخواست مقداري پيه مي كند تا با آن پيه پياز ، كه نوعي غذاي ارزان قيمت براي مردم فقير بوده ، فراهم سازد . هارون به خدمتكارش مي گويد كه مقداري شلغم پوست كنده ، نزد او بياورند تا شاهد عكس العمل او باشند و بيازمايند كه آيا او مي تواند ميان پيه و شلغم پوست كنده تمايزي قائل شود . بهلول نگاهي به شلغم ها مي اندازد ، آن ها را به زبانش نزديك مي سازد ، بو مي كند و بعد مي گويد : نمي دانم چرا از وقتي كه تو حاكم مسلمانان شده اي ، چربي هم از دنبه رفته است !

شوخي قاضي
قاضي شهر خواست با بهلول شوخي كند از او پرسيد مي خواهم مسئله اي از تو بپرسم آيا حاضري جواب بدهي ؟ بهلول گفت : آنچه را مي دانم جواب مي دهم و هر چه را ندانم از شما خواهم پرسيد . قاضي پرسيد : اگر سگي از بامي به بام ديگر جست و بادي از او رها شد آن باد متعلق به كدام يك از صاحبان بامهاست . بهلول گفت : به هر بامي كه نزديكتر است متعلق به اوست . قاضي گفت : اگر فاصله هر دو بام برابر باشد چطور ؟ بهلول گفت : نصف باد به صاحب اولي بام و نصف ديگر به دومي تعلق مي گيرد . قاقي گفت : چنانچه صاحبان خانه غايب باشند تكليف چيست ؟ بهلول گفت : در اين صورت جزو بيت المال است و به قاضي تعلق مي گيرد .

شيخ جنيد
آورده اند كه شيخ جنيد بغدادي به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او مي رفتند شيخ از احوال بهلول پرسيد . مريدان گفتند او مرد ديوانه اي است . شيخ گفت او را طلب كنيد و بياوريد كه مرا با او كار است . تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند و شيخ را پيش بهلول بردند . چون شيخ پيش او رفت ديد كه خشتي زير سر نهاد و در مقام حيرت مانده شيخ سلام نمود بهلول جواب او را داد و پرسيد كيست ؟ گفت من جنيد بغدادي ام بهلول گفت تو اي ابوالقاسم كه مردم را ارشاد مي كني آيا آداب غذا خوردن خود را مي داني ؟ گفت : بسم الله مي گويم و از جلوي خود مي خورم . لقمه كوچك برمي دارم . به طرف راست مي گذارم آهسته مي جوم و به لقمه ديگران نظر نمي كنم . در موقع خوردن از ياد حق غافل نمي شوم . هر لقمه كه مي خورم الحمد لله مي گويم و در اول و آخر دست مي شويم . بهلول برخواست و گفت : تو مي خواهي مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز آداب غذا خوردن خود را نمي داني و به راه خود رفت . پس مريدان شيخ گفتند يا شيخ اين مرد ديوانه است . جنيد گفت : ديوانه اي است كه به كار خويشتن هشيار است و سخن راست را از او بايد شنيد و از عقب بهلول روان شد و گفت مرا با او كار است . چون بهلول به خرابه اي رسيد باز نشست . بهلول باز از او سوال نمود تو كه آداب طعام خوردن خود رانمي داني آيا آداب سخن گفتن خود را مي داني ؟ گفت : سخن به قدر اندازه ميگويم و بي موقع و بي حساب نمي گويم و به قدر فهم مستمعان مي گويم و خلق خدا را به خدا و رسولش دعوت مي نمايم . چندان سخن نمي گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت مي كنم پس هرچه تعلق به آداب كلام داشت بيان نمود . بهلول گفت : چه جاي طعام خوردن كه سخن گفتن نيز نمي داني . پس برخواست و به راه خود برفت . مرديان شيخ گفتند اين مرد ديوانه است تو از ديوانه چه توقع داري . جنيد گفت : مرابا او كار است شما نمي دانيد . باز به دنبال او رفت تا به بهلول او رسيد . بهلول گفت تو از من چه ميخواهي تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي داني آيا آداب خوابيدن خود را مي داني ؟ گفت آري مي دانم . چون از نماز عشا فارغ مي شوم داخل جامه خواب مي گردم پس آنچه آداب خوابيدن بود كه از بزرگان دين رسيده بيان نمود . بهلول گفت : فهميدم كه آداب خوابيدن هم نمي داني خواست برخيزد جنيد دامنش را گرفت و گفت اي بهلول من نمي دانم تو قربه الي الله مرا بياموز . گفت تو ادعاي دانايي مي كردي ؟ شيخ گفت : اكنون به ناداني خود معترف شدم . بهلول گفت : اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل شام خوردن آن است كه لقمه حلال را بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جاي آوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل مي شود . و در سخن گفتن بايد اول دل پاك باشد و نيت درست باشدو آن سخن گفتن براي رضاي خدا باشد و اگر براي غرضي يا براي امور دنيوي باشد يا بيهوده و هرزه باشد به هر عبارت كه بگويي وبال تو باشد پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكتر باشد و در آداب خوابيدن اينها كه گفتي فرع است . اصل اين است كه در دل تو بغض و كينه و حسد مسلمانان نباشد . حب دنيا و مال در دل تو نباشد و در ذكرحق باشي تا به خواب روي . جنيد دست بهلول را بوسيد و او را دعا كرد و مريدان كه حال او را بديدند كه او را ديوانه مي دانستند خود را و عمل خود را فراموش كردند و از سر گرفتند . نتيجه آن است كه هر فرد بداند از آموختن آن چيزي كه نمي داند ننگ و عار نبايد داشت ، چنانچه شيخ جنيد از بهلول آداب خوردن ، سخن گفتن و خوابيدن را آموخت .

شيطان
مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال كرد : ميل دارم شيطان را ببينم . بهلول گفت : اگر آيينه اي در خانه نداري ، در آب زلال نگاه كن ، شيطان را خواهي ديد .

صاحب خانه
بهلول به بصره رفت و چون در آن شهر آشنايي نداشت ، براي مدت كوتاهي اتاق اجاره كرد . اتاق از بس كهنه ساز و مخروبه بود ، با مختصر وزش باد يا باراني تيرهاي طاقش صدا مي كرد . بهلول پيش صاحب خانه رفته و گفت : اتاقي كه به من اجاره داده ايد بي اندازه خطرناك است ، زيرا به محض وزش مختصر بادي صدا از سقف وديوارش شنيده مي شود . صاحب خانه كه مردي شوخ بود در جواب بهلول گفت : عيبي ندارد ، شما مي دانيد كه تمام موجودات به موقع حمد وتسبيح خدا را مي گويند و اين صداي حمد و تسبيح اتاق است . بهلول گفت : صحيح است ، ولي چون تسبيح و تهليل موجودات به سجده منجر مي شود ، من از ترس سجده اتاق خواستم زود تر فكري بكنم .

صداي پول
يك روز مردي فقيري از بازار عبور ميكرد كه چشمش به دكان خوراك پزي افتاد از بخاري كه از سر ديگ بلند ميشد خوشش آمد تكه ناني كه داشت بر سر آن ميگرفت و ميخورد هنگام رفتن صاحب دكان گفت تو از بخار ديگ من استفاده كردي وبايد پولش را بدهي مردم جمع شدن مرد بيچاره كه از همه جا درمانده بود بهلول را ديد كه از آنجا ميگذشت از بهلول تقاضاي قضاوت كرد ، بهلول به آشپز گفت آيا اين مرد از غذاي تو خورده است ؟ آشپز گفت نه ولي از بوي آن استفاده كرده است . بهلول چند سكه نقره از جيبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمين ريخت وگفت ؟ اي آشپز صداي پول را تحويل بگير . آشپز با كمال تحير گفت : اين چه قسم پول دادن است ؟ بهلول گفت مطابق عدالت است : كسي كه بوي غذا را بفروشد در عوض بايد صداي پول دريافت كند .

طبيب دربار
 آورده اند كه هارون الرشيد طبيب مخصوصي جهت دربار خود از يونان خواست . چون آن طبيب وارد بغداد شد هارون الرشيد با جلال خاصي آن طبيب را وارد دربار نمود و بسيار با او احترام نمود . تا چند روز اركان دولت و اكابر شهر بغداد به ديدن آن طبيب مي رفتند تا اينكه روز سوم بهلول هم به اتفاق چند تن به ديدن آن طبيب رفت و در ضمن تعارفات و صحبت هاي معمولي ناگهان بهلول از آن طبيب سوال نمود : شغل شما چه مي باشد ؟ طبيب چون سابقه بهلول را شنيده و او را مي شناخت كه ديوانه است خواست او را مسخره نمايد . به او جواب داد : من طبيب هستم و مرده ها را زنده مي نمايم . بهلول درجواب گفت : تو زنده ها را نكش ، مرده زنده كردنت پيش كش . از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسيار نمودند و طبيب از رو رفت و بغداد را ترك نمود .

طعام خليفه
آورده اند كه هارون الرشيد غذايي براي بهلول فرستاد . خادم خليفه طعام نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و گفت : اين طعام مخصوص خليفه است و براي تو فرستاده است تا بخوري . بهلول آن طعام را پيش سگي كه در آن خرابه بود گذاشت . خادم فرياد زد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ گذاشته اي . بهلول گفت : دم مزن اگر سگ بشنود اين طعام از خليفه است او هم نخواهد خورد







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 20 فروردین 1394 

نظرات ، 0