ده حكايت ناب از بهلول مجنون ، مجموعه ۸
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : طلبكار ، طول عمر ، عاقبت ، عبدالله مبارك ، غضب هارون ، فرمان به كار ، فضل ابن ربيع ، فضله كبوتر ، فقيرتر ، فيلسوف يوناني .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
طلبكار
روزي كسي از بهلول پرسيد : اگر من به تو مبلغي قرض دهم ، طلبكارت هستم ، اما اگر تو به من قرض دهي چيستي ؟ بهلول گفت : احمق !
طول عمر
ابلهي از بهلول پرسيد : آدمي را طول عمر چقدر باشد ؟ بهلول گفت : آدمي را ندانم . اما تو را طول عمر بس دراز باشد .
عاقبت
روزي بهلول در قبرستان بغداد كله هاي مرده ها را تكان مي داد ، گاهي پر از خاك مي كرد و سپس خالي مي نمود . شخصي از او پرسي : بهلول ! با اين سر هاي مردگان چه مي كني ؟ گفت : مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و حاكمان را از زير دستان جدا كنم ، لكن مي بينم همه يكسان هستند .
عبدالله مبارك
آورده اند كه روزي عبدالله مبارك به قصد بهلول به صحرا رفته بهلول را ديد كه سراپا برهنه الله الله گويان بود . پيش رفته سلام كرد . بهلول جواب سلام بداد . عبدالله مبارك عرض كرد : يا شيخ ! استدعا و التماس من آن است كه مرا پندي دهي و نصيحتي كني كه در دنيا چون بايد زيست كرد تا از معصيت دور بود كه من مردي گناهكارم و از عهده نفس سركش برنمي آيم . بهلول فرمود يا عبدالله من خود سرگردانم و به خود درمانده ام ، از من چه توقع داري ؟ اگر مرا عقل بودي مردم مرا ديوانه نگفتندي . سخن ديوانگان را چه اثر باشد ؟ برو ديگري را طلب كن كه عاقل باشد ، و خاموش شد . عبدالله باز الحاح و تضرع كرد كه يا شيخ مرا نوميد مكن كه به اميدي آمده ام . بهلول گفت : اي عبدالله تو اول با من چهار شرط بكن كه از سخن ديوانه بيرون نروي . آنگاه تو را پندي گويم كه سبب رستگاري تو باشد و ديگر بر تو گناه ننويسند . عبدالله عرض كرد : آن چهار شرط كدام است ؟ بهلول گفت شرط اول آن است كه وقتي گناه كني و برخلاف امر خدا نمايي روزي او را نخوري . عبدالله گفت : پس رزق كه را خورم ؟ بهلول گفت : پس تو مرد عاقلي ، روزي او را خوري و خلاف حكم او كني ؟ خود انصاف بده ، شرط بندگي چنين باشد ؟ عبدالله عرض كرد : حق فرمودي . شرط دوم كدام است ؟ بهلول فرمود : شرط دوم اين است كه هرگاه خواستي معصيت كني زنهار كه در ملك او نباشي . عبدالله عرض كرد : اين از اولي مشكل تر است . همه جا ملك خداست پس كجا روم ؟ بهلول فرمود : پس قبيح باشد كه رزق او خوري و در ملك او باشي و فرمان او نبري . انصاف بده ، شرط بندگي اين باشد ؟ و حال آن كه در كلام خود فرموده است : ان علينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم . پس عرض كرد : شرط سوم كدام است ؟ بهلول فرمود : شرط سوم آن است كه اگر خواهي گناهي و يا خلاف امر او نمايي پنهان شوي كه او تو را نبيند . عبدالله عرض كرد اين از همه مشكل تر است زيرا كه حق تعالي به همه چيز دانا و در همه جا حاضر و ناظر است و به همه چيز دانا و بيناست . پس صحيح باشد كه روزي او بخوري و در ملك او باشي و در حضور او نافرماني او كني با اين حال تو دعوي بندگي مي كني ؟ با آنكه دركتاب خود فرموده ولا تحسبن الله غافلا عما بعمل الظالمون ، يعني گمان مبر كه حق تعالي غافل است از عملي كه ظالمان مي كنند . عبدالله عرض كرد شرط چهارم كدام است بهلول فرمود : در آن وقت كه ملك الموت نزد تو آيد به او بگو به من مهلتي بده تا فرزندان و دوستان را وداع كنم و توشه راه آخرت بردارم ، آن وقت قبض روح كن . عبدالله عرض كرد اين شرط از همه مشكل تر است ، ملك الموت كي در آن وقت مهلت دهد كه نفس برآرم ؟ بهلول فرمود : اي مرد عاقل تو مي داني كه مرگ را چاره نيست و به هيچ نوع او را از خود دور نتوان كرد و در آن دم ملك الموت مهلت ندهد . مبادا در عين معصيت پيك اجل در رسد و يكدم امان ت ندهد . چنانچه حق تعالي فرموده : فاذا جاء اجلهم لايستأخزون ساعه و لا يستقدمون پس اي عبدالله از خواب غفلت بيدار شو و از غرور و مستي هوشيار شو و به كار آخرت دركار شو كه راه دور و دراز در پيش است و از عمر كوتاه توشه دار و كار امروز به فردا مينداز . شايد به فردا نرسي . دم را غنيمت شمار و اهمال در كار آخرت منما ! امروز توشه آخرت بردار كه فردا در آنجا ندامت سودي ندهد . پس عبدالله سر برداشت و گفت : يا شيخ نصيحت تو را به جان و دل شنيدم و اين چهار شرط را قبول كردم . ديگر بفرما و مزيد كن : بهلول فرمود : در خانه اگر كس است يك حرف بس است .
غضب هارون
هارون جاسوسي را ماموريت داد تا در اطراف مرام و مذهب بهلول تحقيق نمايند . پس از چندي آن جاسوس بعرض هارون رسانيد كه چنانچه بازرسي نمودم بهلول از محبان اهل بيت و از دوستان خاص موسي بن جعفر ميباشد . هارون بهلول را طلبيد و به او گفت : شنيده ام تو از دوستان و محبان موسي بن جعفر مي باشي و بنفع او عليه من تبليغ مي نمايي و براي فرار از مجازات خود را به جنون زده يي ؟ بهلول جواب داد : اگر چنين باشد با من چه ميكني ؟ هارون از اين سخن در غضب شد و به مسرور ، مير غضب خود دستور داد تا لباسهاي بهلول را بيرون آوريد و در عوض پالان الاغي به او بپوشانيد و دهنه و افسار الاغ به او زنيد و در قصرها و حمام خانه ها بگردانيد و سپس در حضور من گردن او را بزنيد . مسرور ، لباسهاي بهلول را درآورد و پالان الاغ به او پوشانيد و دهنه و افسار به سر و كله او گذارد و او را در قصرو حرم خانه بگردانيد و سپس او را با همان حالت بحضور هارون آورد تا گردن بزند . اتفاقا در آنوقت جعفربرمكي حاضر بود و چون بهلول را با آن حال ديد پرسيد : بهلول . چه تقصير داري ؟ بهلول جواب داد : چون حرف حق زدم ، خليفه در عوض لباس فاخر خود را به من هديه نموده است . هارون و جعفر و حاضرين از اين سخن بهلول خنده بسيار نمودند و آنگاه هارون بهلول را بخشيد و امر نمود تا افسار و پالان الاغ را از او بردارند و لباسهاي فاخر حاضر نمودندتا به بهلول بدهند ، ولي قبول ننمود و خرقه خود را برداشت و قصر هارون را ترك كرد .
فرمان به كار
شخصي نزد بهلول آمد و شكايت كرد كه فلاني به من گفته است كه گه مخور . بهلول گفت : غلط كرده است ، تو برو كار خود را باش !
فضل ابن ربيع
فضل بن ربيع مسجدي در بغداد بنا نمود . روزي كه سر در مسجد را بنا بود بنويسند ، از فضل سوال نمودند تا دستور دهد عناوين كتيبه را به چه قسم بايد نوشت . اتفاقا بهلول در آنجا حاضر بود . از فضل پرسيد مسجد را براي كه ساخته اي ؟ فضل جواب داد : براي خدا . بهلول گفت : اگر براي خدا ساخته اي اسم خود را در كتيبه مسجد ذكز نكن ! فضل عصباني شد و گفت : براي چه اسم خود را در كتيبه ذكر ننمايم ، آخر مردم بايد بفهمند باني اين مسجد كيست ؟ بهلول گفت : پس در كتيبه بنويس باني اين مسجد بهلول است . فضل گفت : هرگز چنين چيزي نمي نويسم . بهلول گفت : اگر اين مسجد را براي خودنمايي و شهرت ساخته اي ، اجر خود را ضايع نمودي . فضل از جواب بهلول عاجز ماند و سكوت اختيار نمود و گفت : هرچه بهلول مي گويد بنويسيد . آنگاه بهلول دستور داد آيه اي از قرآن كريم را نوشته بر سر درب مسجد نصب نمايند .
فضله كبوتر
يكي از مستخدمين خليفه هارون الرشيد ، ماست خورده بود و قدري ماست به ريشش چسبيده بود بهلول از او سوال كرد : چه خورده اي ؟ مستخدم با تمسخر گفت : كبوتر خورده ام . بهلول جواب داد : قبل از آنكه بگويي من مي دانستم . مستخدم پرسيد : از كجا مي دانستي ؟ بهلول گفت : چون فضله آن بر ريشت پيدا بود .
فقيرتر
روزي هارون الرشيد مبلغي به بهلول داد كه بين فقرا و نيازمندان قسمت كند . بهلول وجه را گرفت و لحظه اي بعد آنرا به خليفه بازگرداند . هارون دليل اين امر را سوال كرد ، بهلول گفت : هر چه فكر كردم از خليفه محتاج تر و فقيرتر نيافتم . چرا كه مي بينم ماموران تو به ضرب تازيانه از مردم باج و خراج مي گيرند و در خزانه ي تو مي ريزند ، از اين جهت ديدم كه نياز تو از همه بيشتر است ، لذا وجه را به خودت بازگرداندم .
فيلسوف يوناني
هارون مجلسي آراسته بود و فيلسوفي از فلاسفه يونان نيز در آن مجلس حضور داشت . بهلول و دو تن از يارانش وارد شدند . خردمند يوناني سخن مي گفت در آن مجلس كه ناگاه بهلول در آن ميان از او پرسيد : كار شما چيست ؟ خردمند يوناني مي دانست كه بهلول ديوانه است و بر آن بود تا ديوانگي او را عيان كند . گفت : من فيلسوفم و كارم اين است كه اگر عقل از سر كسي بپرد ، عقل را به او بازگردانم . بهلول گفت : با اين سخنان عقل از سر كسي مپران كه بعد مجبور شوي بازش گرداني
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 20 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
