ده حكايت ناب از بهلول مجنون ، مجموعه ۹
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : قاضي ، قبرستان ، قصه خروس ، قيمت پادشاهي ، كار عصا ، كتاب فلسفه ، كفاش دزد ، كلنگ ، كوه خواجه ، گول زدن .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
قاضي
آورده اند كه كسي عزيمت سفر حج نمود . چون فرزندان كوچك داشت ، هزار دينار نزد قاضي برده و در حضور اعضاء دارالقضاء تسليم قاضي نمود و گفت : چنانچه در اين سفر مرا اجل در رسيد ، شما وصي من هستيد و آنچه ميل شما است به فرزندان من دهيد و چنانچه به سلامت باز آمدم ، امانت را خودم خواهم گرفت . چوم از محضر قاضي بقصد سفر عزيمت نمود ، از قضاي الهي در راه در گذشت و چون فرزندان او بحد بلوغ و رشد رسيدند ، امانتي را كه از پدر نزد قاضي بود مطالبه كردند . قاضي گفت : بنا بر وصيت پدر شما كه در حضور جمعي نموده ، من هرچه دلم بخواهد به شما بايد بدهم . بنابراين ، فقط صد دينار به شما مي توانم بدهم . ايشان بناي داد و فرياد را گذاشتند . قاضي ، كساني را كه در آن محضر حاضر بودند و ديده بودند كه پدر بچه ها هزار دينار زر تسليم كرده ، حاضر كرد و به آنها گفت : شما گواه بوديد آن روز كه پدر بچه ها هزار دينار طلا به ما داد و وصيت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم ، هرچه دلت خواست از اين زرها به فرزندان من بده . آنها همگي گواه دادن كه چنين گفت . قاضي گفت : الحال بيش از صد دينار به شما نخواهم داد . آن بيچاره ها متحير ماندند و به هركس التجا كردند ، آنها براي اين حيله شرعي راهي پيدا نمي كردند ، تا اينكه خبر به بهلول رسيد . بهلول بچه ها را با خود نزد قاضي برد و گفت : چرا حق اين ايتام را نمي دهي ؟ قاضي گفت : پدرشان وصيت نموده آنچه من دلم بخواهد به ايشان بدهم و من صد دينار بيشتر دلم نميخواهد بدهم . بهلول به قاضي گفت : اي قاضي ! واقعيت اين است كه دلت نهصد دينار را مي خواهد ، و چون اينطور است ، لذا طبق وصيت پدر اين ايتام مي بايست نهصد دينار را بپردازي ، زيرا كه طبق خواسته دلت ، مبلغي كه مي بايست پرداخت كني ، نهصد دينار است ، نه صد دينار . قاضي پس از شرمندگي بسيار مجبور به پرداخت نهصد دينار شد .
قبرستان
روزي بهلول از قبرستان مي آمد ، از او پرسيدند : از كجا مي آيي ؟ گفت : از پيش اين قافله كه دراين سرزمين نزول كرده اند . گفتند : آيا از آنها سوالاتي هم كرده اي ؟ فرمود : آري ، از آنها پرسيدم كي از اينجا حركت و كوچ خواهيد نمود ، جواب دادند كه : ما انتظار شما را داريم تا هر وقت همگي به ما ملحق شديد ، حركت كنيم .
قصه خروس
شيادي به خضور هارون الرشيد خليفه عباسي بار يافت و خود را سياح معرفي كرد . هارون الرشيد از محصولات و جواهرات و صنايع ممالكي كه آن سياح رفته بود سوالاتي كرد تا به محصولات و جواهرات و صنايع هندوستان رسيد . مرد شياد شرح جواهرات را براي خليفه عباسي بيان مي نمود كه خليفه ناديده عاشق و طالب آنها بود . منجمله به خليفه گفت : در هندوستان معجوني مي سازند قوه و نيروي جواني را به انسان باز ميگرداند و مرد شصت ساله اگر از آن معجون بخورد ، مانند جواني بيست ساله با نشاط و مقتدرميشود . خليفه بي اندازه طالب آن معجون و پاره اي ا ز جواهراتي را كه آن شياد شرح داد گرديد و گفت : چه مبلغ لازم است تا به تو بدهم كه آن معجون و جواهرات كه شرح دادي بياوري ؟ آن مرد شياد براي آوردن آنها ، مبلغ پنجاه هزار دينار در خواست نمود . هارون پنجاه هزار دينار را حواله كرد تا خزانه دار به آن مرد شياد بدهد . مرد شياد آن مبلغ را گرفت و رهسپار وطن خود گرديد . خليفه تا مدتي به انتظار نشست ، ولي خبري از آن مرد نشد . خليفه بي اندازه از اين موضوع غمگين شد و هر موقع بياد مي آورد ، افسوس مي خورد و روزي كه جعفر برمكي و چند نفر ديگر در حضور بودند ، سخن آن مرد شياد را بياد آورد . خليفه گفت : اگر اين مرد شياد را به چنگ آورم ، علاوه بر اينكه چند برابر مبلغي كه به او داده ام خواهم گرفت ، دستور مي دهم سر او را از بدن جدا و به دروازه بغداد آويزان نمايند تا عبرت ديگران شود . بهلول قهقهه اي زد و گفت : اي هارون ، قصه تو با مرد شياد در ست مثل قصه خروس و پيره زن و روباه است . هارون گفت : چگونه است قصه خروس و روباه و پيره زن ، بيان كن . بهلول گفت : گويند شغالي خروسي را از پيره زني گرفت . آن پيره زن به عقب شغال مي دويد و فرياد مي زد به دادم برسيد كه شغال خروس دومني مرا برد . شغال پريشان با خود مي گفت : اين زن چرا دروغ مي گويد ، اين خروس اين مقدار كه اين پيره زن مي گويد نيست . از قضا روباهي سررسيد و به شغال گفت : چرا متفكري ؟ شغال ماوقع را بيان كرد . روباه گفت : خروس را زمين بگذار تا من او را وزن نمايم . چون شغال خروس را زمين گذارد ، روباه آنرا برداشت و فرار كرد و گفت : به پيره زن بگو پاي من اين خروس را سه من حساب نمايد . هارون از قصه بهلول خنده بسيار كرد و او را آفرين گفت .
قيمت پادشاهي
روزي بهلول بر هارون وارد شد . هارون گفت : اي بهلول مرا پندي ده . بهلول گفت : اگر در بياباني هيچ آبي نباشد تشنگي بر تو غلبه كند و مي خواهي به هلاكت برسي چه مي دهي تا تو را جرئه اي آب دهند كه خود را سيراب كني ؟ گفت : صد دينار طلا . بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضايت ندهد چه مي دهي ؟ گفت : نصف پادشاهي خود را مي دهم . بهلول گفت : پس از آنكه آشاميدي ، اگر به مرض حيس اليوم مبتلا گردي و نتواني آن را رفع كني ، باز چه مي دهي تا كسي آن مريضي را از بين ببرد ؟ هارون گفت : نصف ديگر پادشاهي خود را مي دهم . بهلول گفت : پس مغرور به اين پادشاهي نباش كه قيمت آن يك جرعه آب بيش نيست . آيا سزاوار نيست كه با خلق خداي عزوجل نيكويي كني ؟
كار عصا
بهلول را پرسیدند که عصا به چه کار آید ؟ بهلول گفت : عصا به این کار آید که روزی هزار بار زمین می خورد تا صاحبش زمین نخورد .
كتاب فلسفه
روزي بهلول به مسجد رفت . چون روز عيد بود ، جمع كثيري از مردم آمده بودند . بهلول خواست وارد شبستان مسجد شود ، ديد دم در كفشهاي فراواني جمع است . چون قبلا كفش او را دزديده بودند ، ترسيد مانند دفعات پيش كفش او را ببرند يا با كفشها ، عوض شود . به اين سبب كفشها را در دستمالي پيچيد و زير لباده خود پنهان كرد . وقتي وارد شبستان شد ، گوشه اي نشست . شخصي كه نزديك او نشسته بود ، بر آمدگي زيربغل و دستمال پيچيده شده بهلول را ديد وگفت : گمان ميكنم كتاب ذيقيمتي زير بغل داريد ، ممكن است بگوييد چه كتابي است ؟ بهلول جواب داد : فلسفه است . آن مرد گفت : از كدام كتاب فروشي خريده ايد ؟ بهلول گفت : از كفاشي خريده ام .
كفاش دزد
آورده اند كه بهلول در خرابه اي مسكن داشت و جنب آن خرابه كفش دوزي دكان داشت كه پنجره اي از كفش دوزي به خرابه بود . بهلول چند درهمي ذخيره نموده بود و آنها را در زير خاك پنهان كرده و گه گاه پولها را بيرون آورده و به قدر احتياج از آنها بر مي داشت . از قضا روزي به پول احتياج داشت رفت و جاي پولها را زير و رو نمود ، اثري از پولها نديد . فهميد كه پولها را همان كفش دوز كه پنجره دكان او رو به خرابه است برده است . بدون آنكه سرو صدايي كند نزد او رفت و كنار او نشست و بنا نمود از هر دري سخن گفتن و خوب كه سر كفش دوز را گرم كرد آنگاه گفت : رفيق عزيز براي من حسابي بنما . كفش دوز گفت بگو تا حساب كنم . بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را كه مي برد مبلغي هم ذكر مي نمود تا آخر و آخرين مرتبه گفت : در اين خرابه هم كه من منزل دارم فلان مبلغ . بعد جمع حسابها را از كفش دوز پرسيد كه دو هزار دينار مي شد . بهلول تاملي نمود و بعد گفت : رفيق عزيز الحال مي خواهم يك مشورت هم از تو بنمايم . كفش دوز گفت بكن . بهلول گفت : مي خواهم اين پولها را كه در جاهاي ديگر پنهان نموده ام تمامي را در همين خرابه كه منزل دارم پنهان نمايم آيا صلاح است يا خير ؟ كفشدوز گفت : بسيار فكر خوب و عالي است و تمام پولهايي را كه در جاهاي ديگر داري در اين منزل پنهان نما . بهلول گفت پس فرمايش تو را قبول مي نمايم و مي روم تا تمام پولها را بردارم و بياورم و در همين خرابه پنهان نمايم و اين را بگفت و فورا از نزد كفشدوز د ور شد . كفشدوز با خود گفت خوب است اين مختصر پولي را كه از زير خاك بيرون آورده ام سرجاي خود بگذارم بعد كه بهلول تمامي پولها را آورد به يكبار محل آنها را پيدا نمايم و تمام پولهاي او را بردارم . با اين فكر تمام پولهايي را كه از بهلول ربوده بود سر جايش گذاشت . پس از چند ساعتي كه بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را نگاه كرد ديد كه كفشدوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است . پولها را برداشت و شكر خداي را به جاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل ديگري رفت ولي كفشدوز هرچه انتظار بهلول را مي كشيد اثري از او نمي ديد . بعد از چند روز فهميد كه بهلول او را فريب داده و به اين ترتيب پولهاي خود را باز گرفته است .
كلنگ
روزي بهلول نزد قاضي بغداد نشته بود كه قلم قاضي از دستش به زمين افتاد . بهلول به قاضي گفت : جناب قاضي كلنگت افتاد آنرا از زمين بردار . قاضي بمسخره گفت : واقعا اينكه ميگويند بهلول ديوانه است ، صحيح است آخر قلم است نه كلنگ . بهلول جواب داد : مردك تو ديوانه هستي كه هنوز نميداني . با احكاميكه به اين قلم مينويسي خانه هاي مردم خراب مي كني تو بگو قلم است يا كلنگ ؟
كوه خواجه
مردي لاف زن ادعا مي كرد كه در روستاي ما ، كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه هم خواجه را صدا مي زند و مي گويد : خواجه . خواجه . بهلول گفت : اين كه چيزي نيست ، در روستاي ما كوه بزرگي است كه وقتي فرياد مي زنيم : خواجه ، كوه مي پرسد : كدام خواجه !
گول زدن
داروغه بغداد در بين جمعي ادعا مي كرد تا به حال كسي نتوانسته است مرا گول بزند . بهلول در ميان آن جمع بود ، به داروغه گفت : گول زدن تو كار آساني است ، ولي به زحمتش نمي ارزد . داروغه گفت : چون از عهده بر نمي آيي ، اين حرف را ميزني . بهلول گفت : افسوس كه الساعه كار خيلي واجبي دارم ، والا همين الساعه تو را گول مي زدم . داروغه گفت : حاضري بروي و فوري كارت را انجام دهي و برگردي ؟ بهلول گفت : بلي . همين جا منتظر من باش ، فوري مي آيم . بهلول رفت و ديگر بازنگشت . داروغه پس از دو ساعت معطلي ، شروع كرد به فرياد كردن و گفت : اولين دفعه است كه اين ديوانه مرا اين قسم گول زد و و چندين ساعت بيجهت من را معطل كرد و از كار انداخت
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 20 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
