ده حكايت ناب از بهلول مجنون ، مجموعه ۱۰
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : لعنت بر دروغگو ، مدح خليفه ، مرد شياد ، مرد صياد ، مرد عالم ، مرد عرب ، مردك ، مرگ الاغ ، مصيبت ، معماي خليفه .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
لعنت بر دروغگو
خواجه اي بد سرشت را پدر مرده بود و خود خبر نداشت . بهلول شتابان نزد او آمده پرسيد : حال پدرت خوب است ؟ گفت : الحمدالله كه هنوز سلامت است . بهلول گفت : بر پدر دروغگو لعنت !
مدح خليفه
روزي بهلول با دوستش در مجلس خليفه نشسته بود و در گوش هم نجوا مي كردند . خليفه گفت : باز با هم چه دروغ مي سازيد ؟ بهلول گفت : مدح شما مي كنيم !
مرد شياد
بهلول سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي كرد . مرد شيادي كه شنيده بود بهلول ديوانه است ، جلو آمد و گفت : اگر اين سكه را به من بدهي ، در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو مي دهم . بهلول چون سكه هاي او را ديد ، دانست كه سكه هاي او مسي است و ارزشي ندارد . بهلول گفت : به يك شرط قبول مي كنم . بشرط آنكه سه مرتبه مانند الاغ عرعر كني . مرد شياد قبول كرد و شروع به عرعر كرد . بهلول به او گفت : تو كه خر هستي فهميدي سكه هاي من طلاست و مال تو از مس ! چگونه مي خواهي ، من كه انسان هستم ، اين مطلب را ندانم . مرد شياد ، پا به فرار گذاشت .
مرد صياد
آورده اند كه خليفه هارون الرشيد در يكي از اعياد رسمي با زبيده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد . در آن حال صيادي زمين ادب را بوسه داد و ماهي بسيار فربه قشنگي را جهت خليفه آورده بود . هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صياد انعام بدهند . زبيده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : اين مبلغ براي صيادي زياد است به جهت اينكه تو بايد هر روز به افراد لشگري و كشوري انعام بدهي و چنانكه تو به آنها از اين مبلغ كمتر بدهي خواهند گفت كه ما به قدر صيادي هم نبوديم و اگر زياد بدهي خزينه تو به اندك مدتي تهي خواهد شد . هارون سخن زبيده را پسنديده و گفت الحال چه كنم ؟ گفت صياد را صدا كن و از او سوال نما اين ماهي نر است يا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانيست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نيست و او مجبور مي شود ماهي را پس ببرد و انعام را بگذارد . بهلول به هارون گفت : فريب زن نخور مزاحم صياد نشو ولي هارون قبول ننمود . صياد را صدا زد و به او گفت : ماهي نر است يا ماده ؟ صياد باز زمين ادب بوسيد و عرض نمود اين ماهي نه نر است نه ماده بلكه خنثي است . هارون از اين جواب صياد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم ديگر هم انعام به او بدهند . صياد پولها را گرفته ، در بندي ريخت و موقعي كه از پله هاي قصر پايين مي رفت يك درهم از پولها به زمين افتاد . صياد خم شد و پول را برداشت . زبيده به هارون گفت : اين مرد چه اندازه پست همت است كه از يك درهم هم نمي گذرد . هارون هم از پست فطرتي صياد بدش آمد و او را صدا زد و باز بهلول گفت مزاحم او نشويد . هارون قبول ننمود و صياد را صدا زد و گفت : چقدر پست فطرتي كه حاضر نيستي حتي يك درهم از اين پولها قسمت غلامان من شود . صياد باز زمين ادب بوسه زد و عرض كرد : من پست فطرت نيستم . بلكه نمك شناسم و از اين جهت پول را برداشتم كه ديدم يك طرف اين پول آيات قرآن و سمت ديگر آن اسم خليفه است و چنانچه روي زمين بماند شايد پا به آن نهند و از ادب دور است . خليفه باز از سخن صياد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم ديگر هم به صياد انعام دادند و هارون گفت : من از تو ديوانه ترم به جهت اينكه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به كار بستم و اين همه متضرر شدم .
مرد عالم
آورده اند كه عالم مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشيد شنيد كه آن مرد به شهر بغداد آمده اورا به دارالخلافه طلبيد . آن مرد نزد هارون الرشيد رفت . خليفه مقدم او را گرامي داشت و با عزت او را نزديك خود نشاند و مشغول مباحثه شدند . در همين اثنا بهلول وارد شد . هارون او را به امر جلوس داد . آن مرد نگاهي به وضع بهلول انداخت و به هارون الرشيد گفت : عجب است از مهر و محبت خليفه كه مردمان عادي را اينطور محبت مي نمايد و به نزد خود راه ميدهد . چون بهلول فهميد كه آن شخص نظرش به اوست با كمال قدرت به آن مرد تغيير نمود و گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما . من حاضرم با تو مباحثه نمايم و به خليفه ثابت نمايم كه تو هنوز چيزي نمي داني ؟ آن مرد در جواب گفت : شنيده ام كه تو ديوانه اي و مرا با ديوانه كاري نيست . بهلول گفت : من به ديوانگي خود اقرار مي نمايم ولي تو به نفهمي خود قائل نيستي ؟ هارون الرشيد نگاهي از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سكوت داد ولي بهلول ساكت نشد و به هارون الرشيد گفت اگر اين مرد به علم خود اطمينان دارد مباحثه نمايد . هارون به آن مرد عالم گفت : چه ضرر دارد مسائلي از بهلول سوال نمايي ؟ آن مرد گفت به يك شرط حاضرم و آن شرط بدين قرار است كه من يك معما از بهلول مي پرسم ، اگر جواب صحيح داد من هزار دينار زر سرخ به او مي دهم ولي اگر در جواب عاجز ماند بايد هزار دينار زر سرخ به من بدهد . بهلول گفت : من از مال دنيا چيزي را مالك نيستم و زر و ديناري موجود ندارم ولي حاضر چنانچه جواب معماي تو را دادم زر از تو بگيريم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختيار تو قرار بگيرم و مانند غلامي به تو خدمت نمايم . آن مرد قبول نمود و بعد معمايي بدين نحو از بهلول سوال كرد : در خانه اي زني با شوهر شرعي خود نشسته و در همين خانه يك نفر در حال نماز گذاردن است و نفر ديگر هم روزه دارد . در اين حال مردي از خارج وارد اين خانه ميشود به محض وارد شدن آن زن و شوهري كه در آن خانه بودند به يكديگر حرام مي شوند و آن مردي كه نماز مي خواند نمازش باطل و مرد ديگر روزه اش باطل مي گردد . آيا ميتواني بگويي اين مرد كه بود ؟ بهلول فورا جواب داد : مردي كه وارد اين خانه شد سابقا شوهر اين زن بود . به مسافرت مي رود و چون سفر او به طول مي انجامد و خبر مي آورند كه او مرده است ، آن زن با اجازه حاكم شرعي به ازدواج اين مرد كه پهلوي او نشسته بود در مي آيد و به دو نفر پول مي دهد كه يكي براي شوهر فوت شده اش نماز و ديگري روزه بگيرد . در اين بين شوهر سفر رفته كه خبر كشته شدن او را منتشر كرده بودند ، از سفر باز مي گردد . پس از شوهر دومي بر زن حرام مي شود و آن مرد كه نماز براي ميت مي خواند نمازش باطل مي گردد و همچنين آن يك نفر كه روزه داشت چون براي ميت بود روزه او هم باطل مي شود . هارون الرشيد و حاضرين مجلس از حل معما و جواب صحيح بهلول بسيار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرين گفتند . بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمايي سوال نمايم . آن مرد گفت سوال كن . بهلول گفت : اگر خمره اي پر از شيره و خمره اي پر از سركه داشته باشيم و بخواهيم سكنگبين درست نماييم . پس يك ظرف از سركه برداريم و يك ظرف هم از شيره و اين دو را در ظرفي ريخته و بعد متوجه شويم كه موشي در آنهاست ، آيا مي تواني تشخيص بدهي كه آن موش مرده در خمره سركه بوده يا در خمره شيره ؟ آن مرد بسيار فكر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند . هارون الرشيد از بهلول خواست تا خود جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت : اگر اين مرد به نفهمي خود اقرار نمايد جواب معما را مي دهم . ناچارا آن مرد اقرار نمود . سپس بهلول گفت : بايد آن موش را برداريم و در آب شسته و پس از آنكه كاملا از شيره و سركه پاك شد شكم او را پاره نماييم اگر در شكم او سركه باشد پس در خمره سركه افتاده و بايد سركه را دور ريخت و اگر در شكم او شيره باشد پس در خمره شيره افتاده و بايد شيره ها را بيرون ريخت . تمام اهل مجلس از علوم و فراست بهلول تعجب نمودند و بي اختيار او را آفرين مي گفتند و آن مرد فقيه سر به زير ناچارا هزار دينار كه شرط نموده بود را تسليم بهلول نمود و بهلول تماني آنها را در ميان فقيريان تقسيم نمود .
مرد عرب
بهلول روزي با عربي همراه شد . از عرب پرسيد : اسم شما چيست ؟ عرب در جواب گفت : مطر . يعني ( باران ) . بهلول گفت : كنيه تو چيست ؟ عرب گفت : ابوالغيث . يعني ( پدر باران ) . بهلول پرسيد : پدرت نامش چيست ؟ عرب گفت : فرات . بهلول پرسيد : كنيه پدرت چيست ؟ عرب گفت : ابوالفيض . يعني ( پدر آب باران ) . بهلول پرسيد : نام مادرت چيست ؟ عرب جواب داد : سحاب . يعني ( ابر ) . بهلول پرسيد : كنيه او چيست ؟ عرب گفت : ام البحر . يعني ( مادر دريا ) . بهلول گفت : تو رو به خدا صبر كن تا كشتي پيدا كنم و سوار شوم ، و گر نه مي ترسم در همراهي تو غرق شوم .
مردك
روزي بهلول از كوچه اي ميگذشت ، شخصي بالايش صدا زده گفت : اي بهلول دانا ! مبلغي پول دارم ، امسال چه بخرم كه فايده كنم ؟ برو ، تمباكو بخر ! مردك تمباكوخريد ، وقتيكه زمستان شد ، تمباكو قيمت پيدا كرد . به قيمت خوبي به فروش رسيد . بقيه هر قدر كه ماند ، هر چند كه از عمر تمباكو ميگذشت ، چون تمباكوي كهنه قيمت زياد تري داشت ، لهذا به قيمت بسيار خوبتر فروخته ميشد وسرانجام فايده بسياري نصيب اوشد . يك روز باز بهلول از كوچه مي گذشت كه مردك بالايش صد ا زده و گفت : اي بهلول ديوانه ! پارسال كار خوبي به من ياد دادي ، بسيار فايد ه كردم ، بگو امسال چه خريداري كنم ؟ برو ، پياز بخر ! مردك كه از گفته پارسال بهلول فايده ، خوبي برداشته بود ، با اعتمادي كه به گفته اش داشت هرچه سرمايه داشت و هر چه فايده كرده بود . همه را حريصانه پياز خريد و به خانه ها گدام كرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پياز ، فايده هنگفتي بر دارد . چون نگاهداري پياز را نمي دانست ، پياز ها همه نيش كشيده و خراب شد و هر روز صد ها من پياز گنده را بيرون كرده به خندق ميريختند و عاقبت تمام پياز ها از كار برامده خراب گرديد و مردك بيچاره نهايت خساره مند شد . مردك اين مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول ميگشت تا او را يافته و انتقام خود را از وي بگيرد . همينكه به بهلول رسيد ، گفت : اي بهلول ! چرا گفتي كه پياز بخرم و اينقدرها خساره مند شوم ؟ بهلول در جوابش گفت : اي برادر ! آن وقت كه مرا بهلول دانا خطاب كردي ، از روي دانايي گفتم برو ، تمباكو بخر اين مرتبه كه مرا بهلول ديوانه گفتي ، از روي ديوانگي گفتم برو ، پياز بخر و اين جزاي عمل خود تست . مردك خجل شده راه خود را پيش گرفته رفت و خود را ملامت ميكرد كه براستي ، گناه از او بوده .
مرگ الاغ
بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت . كاروان خليفه هارون الرشيد با جلال و شكوه و آشكار شد . خليفه خواست ، با او شوخي كند . گفت : موجب حيرت است كه تو را پياده مي بينيم ! پس الاغت كو ؟ بهلول گفت : همين امروز عمرش را داد به شما .
مصيبت
روزي داروغه بهلول را گفت : تا چند روز ديگر مرا به شهري ديگر مي فرستند . اينك از همه خداحافظي ميكنم . بهلول : اين مصيبتي عظيم است . داروغه : براي شما ؟ بهلول : نه ، براي آن شهر ديگر !
معماي خليفه
هارون الرشيد كه مست باده ناب بود در قصري مشرف به دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشان دجله مشغول . در اين حال بهلول بر هارون وارد شد . هارون الرشيد خنده مستانه نمود و بعد از خوش آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت : امروز يك معما از تو سوال مي نمايم . اگر جواب صحيح دادي هزار دينار زر سرخ به تو مي دهم و چنانچه از جواب عاجز بماني امر مي كنم از همين محل تو را به دجله اندازند ، بهلول گفت من به زر احتياجي ندارم ولي به يك شرط قبول مي نمايم . كه اگر جواب معماي تو را صحيح دادم ، بايد صد نفر از اشخاصي كه در زندانهاي تو و از دوستان من مي باشند را آزاد نمايي و اگر جواب صحيح ندادم مرا در دجله غرق نما . هارون قبول نمود و معما را بدين طريق طرح نمود : اگر يك گوسفند و يك گرگ و يك دسته علف داشته باشيم و بخواهيم اين سه را به تنهايي يك يك از اين طرف رودخانه به آن طرف ببريم ، آيا به چند طريق بايد آنها را به آن طرف رودخانه برد كه نه گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را ؟ بهلول گفت : اول بايد گرگ را بگذاريم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببريم و بعد برگرديم علف را برداريم و ببريم و چون علف را آن طرف رودخانه برديم باز گوسفند را برگردانيم به جاي اول و گوسفند را بگذاريم و گرگ را ببريم و بعد هم برگرديم و گوسفند را بر داريم و ببريم . پس اينها يك به يك برده مي شوند و نه گوسفند مي تواند علف را بخورد و نه گرگ مي تواند گوسفند را بدرد . هارون گفت : احسنت جواب صحيح دادي ، بعد بهلول نام يكصد نفر از دوستان را كه همه آنها از شيعيان علي بودند گفت و م نشي همه آنها را ذكر نمودند و چون به نظر هارون رسيد و آنها را شناخت از شرط خود سرباز زد ولي با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشيد و از زندان آزاد نمود .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 20 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
