ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۲
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : اصل حال ، اصل مطلب ، اطمينان خاطر ، افسوس جواني ، الاغ خريدن ، الاغ دم بريده ، القاب مزاحم ، امانت داري ، انبر با ارزش ، انتظار بي جا .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
اصل حال
يکي از دوستان ملا او را ديد و گفت : ملا جان ! حالت چطور است ؟ ملانصرالدين جواب داد : حالم خوب است اما اصل حالم بد است .
اصل مطلب
يک شب عيال ملا به او گفت : ملا ! پسرمان بزرگ شده ، آرزو دارم عروسي او را ببينم . ملانصرالدين گفت : خودت مي داني ، پولي در بساط نيست . زن گفت : خر را بفروش و خرج عروسي پسرمان کن . بعد حرف توي حرف آمد و موضوع فراموش شد . بعد پسر ملانصرالدين سرش را از زير لحاف بيرون آورد و گفت : پس موضوع خر چي شد ؟
اطمينان خاطر
ملانصرالدين مريض بود . رو به عيالش کرد و گفت : عيال جان ، خواهش مي کنم بعد از مردن من با آن همسايه که سالهاست با ما دشمني دارد و مرا اين همه به زحمت انداخته ، شوهر نکني . زن ملانصرالدين گفت : خيالت راحت من به کس ديگري قول داده ام .
افسوس جواني
روزي ملانصرالدين پايش را روي رکاب اسب رهواري گذاشت و خواست تا از او سواري بگيرد . اما هر چه تقلا کرد نتوانست ، بنابراين با صداي بلند از شجاعتهاي زمان جوانيش تعريف کرد و افسوس خورد . بعد زير چشمي دور و برش را نگاه کرد و وقتي ديد کسي آن نزديکيها نيست ، زير لبي گفت : خودمانيم ها ! توي جواني هم هيچ عددي نبوديم .
الاغ خريدن
ملانصرالدين داشت به طرف بازار مال فروشها مي رفت که در راه رفيقي او را ديد بعد ايستاد و با ملا احوالپرسي کرد . دوست ملا گفت : جناب ملا ! به سلامتي کجا مي روي ؟ ملانصرالدين گفت : دارم مي روم براي خودم خري بخرم . دوستش گفت : بگو انشاالله . ملا گفت : عجب آدمي هستي تو ! پول نقد در جيب من است و خر هم حي و حاضر در بازار ، ديگر چه لزومي دارد بگويم انشالله . بعد راهش را گرفت و رفت . به ميدان مال فروشها که رسيد خر مورد نظرش را انتخاب کرد دست کرد تو جيبش ديد دزد همه پولهايش را برده . ملا دست از پا درازتر راه افتاد طرف خانه و در راه باز همان دوستش را ديد . دوست ملا پرسيد : جناب ملا ! چي شده مگر نمي خواستي خر بخري ؟ ملا با عصبانيت جواب داد : انشالله دزدي جيبم را زد و انشالله خدا تو را لعنت کند که سر راه من قرار گرفتي و با حرفهاي شومت باعث شدي پولم را از دست بدهم و انشالله سالم برسم خانه ، انشالله خانه ام سر جايش باشد . دوست ملا گفت : به جاي همه اينها همان اول يک انشالله مي گفتي و خيال خودت را راحت مي کردي .
الاغ دم بريده
روزي ملا الاغش را مي برد بازار تا آنرا بفروشد كه يكدفعه توي راه الاغ توي گدالي افتادو دمش كثيف شد . ملانصرالدين گفت اگر الاغ را با دم كثيف توي بازار ببرم كسي آنرا نمي خرد ، پس دم الاغ را بريد و در خورجين گذاشت . وقتي رفت به بازار مشتري آمد جلو و گفت : عجب الاغ خوبي ، اما حيف كه دم ندارد . ملانصرالدين با خوشحالي جلو آمد و گفت : شما بپسنديد ، نگران دمش نباشيد توي خورجين است به موقع آنرا تقديم مي كنم .
القاب مزاحم
يک شب ملانصرالدين دير به خانه آمد . عيالش از روي ناراحتي در را به رويش باز نکرد . ملا هر چه گشت جايي براي خوابيدن پيدا نکرد . به ناچار نيمه هاي شب به سمت کاروانسراي شهر رفت و در زد . صاحب کاروانسرا گفت : کيه ؟ ملانصرالدين جواب داد : حضرت اجل ، عالي اعظم ، اکرم حاجي ، ملانصرالدين ، عالم شهر ، قاضي محترم اين شهر نزول اجلال فرموده اند . صاحب کاروانسرا از همان پشت در جواب داد : خيلي ببخشيد ما براي اينهمه آدم جا نداريم .
امانت داري
ملانصرالدين در صحرايي نشسته بود و داشت مرغ برياني را مي خورد . رهگذري به او رسيد و گفت : ملا ! اجازه بدهيد من هم يک لقمه بردارم . ملانصرالدين جواب داد : خير اجازه نمي دهم چون مال کسي است . رهگذر گفت : شما که خودتان مشغول خوردنش هستيد . ملا گفت : درست است ، ولي صاحب اين مرغ آن را به من داده تا من آن را بخورم نه کس ديگري .
انبر با ارزش
روزي مردي شمشيرش را برده بود به بازاري تا بفروشد . ملا از او پرسيد : برادر شمشيرت را چند مي فروشي ؟ مرد گفت : سه هزار دينار . ملا گفت : چرا اينقدر گران مي فروشي ؟ مرد گفت : اين شمشير به هنگام نبرد پنج گز بلند مي شود . ملا بلافاصله به خانه رفت و انبرش را آورد و گفت : آهاي مردم ، اين انبر را سه هزار دينار مي فروشم . عابري از او پرسيد : ملا به چه حسابي روي انبرت كه ارزشش يك دينار هم نيست سه هزار دينار قيمت گذاشته اي ؟ ملانصرالدين گفت : وقتي روي شمشيري كه فقط پنج گز دراز مي شودسه هزار دينار قبمت مي گذارندچرا نبايد من بر روي انبرم كه زنم از ده گزي آن را روي سرم مي كوبدسه هزار دينار قيمت بگذارم ؟
انتظار بي جا
روزي ملانصرالدين مي خواست به مستراح برود . پشت در مستراح كه رسيد چند بار اهن و اوهن كرداما جوابي نشنيد . يواش در را باز كرد و رفت تو ، اما ديد كه هيچكس توي مستراح نيست . با عصبانيت گفت : اي بابا ، تو كه اينجا نيستي چرا زودتر اطلاع نداديتا من هم انقدر سر و صدا نكنم و منتظر نمانم .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 21 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
