ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۳
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : اندازه دنيا ، انصاف ، انگشت نما ، انگشتر ، اهل قبور ، اولياي بدون کبر ، آب رفتن روزها ، آبگوشت مرغابي ، آتش ، آخ آخ مردم .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
اندازه دنيا
روزي جمعي در کوچه جلو ملا را گرفتند و پرسيدند : دنيا چند متر دارد ؟ قبل از اينکه ملا جواب دهد جنازه اي را از آنجا رد مي کردند . ملا تابوت را نشان داد و گفت : اين مساله را از اين مرده بپرسيد که دنيا را متر کرده و دارد مي رود .
انصاف
روزي شاعري براي ملانصرالدين شعري خواند . ملا گفت : شعر بي سر و تهي گفته اي . شاعر عصباني شد و شروع کرد به ملا بد و بيراه گفتن . ملانصرالدين گفت : احسنت ، انصافا که نثرت از نظمت بهتر است .
انگشت نما
روزي ملانصرالدين آماده شد که به حمام برود . وقتي به حمام رسيد حمامي به او گفت : آهاي ملا امروز حمام در قرق بزرگان شهر است . ملا گفت : بزرگان شهر چه کساني هستند ؟ حمامي گفت : بزرگان شهر کساني هستند که وقتي در شهر راه مي روند انگشت نماي مردم شهر هستند . ملا سريع به خانه رفت ، جل و پلاس خرش را برداشت و آن را حسابي قشنگ کرد و به آن سوار شد و به شهر رفت . مردم او را با خنده نشان هم مي دادند . ملا با دبدبه و کبکبه به حمام نزديک شد و جلوي در حمام ايستاد و به حمامي گفت : آهاي حمامي برو کنار که بزرگترين انگشت نماي شهر دارد به حمام مي آيد !
انگشتر
شبي ملانصرالدين انگشترش را در اتاق تاريکي گم کرد و هر چه دنبالش گشت پيدايش نکرد . ملا به طرف حياط رفت و در آنجا به دنبال انگشترش گشت . زن ملا وقتي او را در حياط ديد گفت : ملا ! تو انگشترت را در اتاق گم کرده اي و حالا در حياط دنبالش مي گردي . ملانصرالدين جواب داد : زن تو چقدر کودني ! مگر نمي بيني که اتاق چقدر تاريک است براي همين در حياط که روشنتر است دنبالش مي گردم .
اهل قبور
ملانصرالدين از صحرايي مي گذشت . سه سوار را ديد که به طرفش مي آيند . از ترس لباسهايش را در آورد و در قبري پنهان شد . سواران که او را ديدند به دنبالش اسب تاختند تا به او رسيدند . گفتند : آهاي مردک ، تو کيستي ؟ ملا از ترس جواب داد : من يکي از اهل قبورم که الان کارهايم تمام شده و آمده ام کمي خستگي در کنم .
اولياي بدون کبر
از ملانصرالدين پرسيدند : تو که مي گويي از اوليا هستي چطوري مي خواهي اين مسئله را ثابت کني ؟ ملا گفت : من به هر درختي اشاره کنم سريع پيش من مي آيد . ملانصرالدين سه بار درخت را صدا زد و گفت : اي درخت پيش من بيا . اما حتي برگ درخت هم تکان نخورد . ملا آرام به طرف درخت رفت و ايستاد . او را مسخره کردند و گفتند : درخت که جلو نيامد ، چرا تو خودت جلو رفتي ؟ ملانصرالدين جواب داد : اوليا کبر و غرور ندارند ، اگر درخت پيش من نيامد من پيش درخت مي روم .
آب رفتن روزها
چند نفر بر سر اينکه چرا روزهاي زمستان از روزهاي تابستان کوتاهتر است با هم بحث و جدل کردند و چون به نتيجه اي نرسيدند رفتند پيش ملا و گفتند : ملا قضيه از اين قرار است حالا بين ما داوري کن و بگو که کدام يک از ما درست مي گوييم . ملانصرالدين گفت : اين که معلوم است ! مگر وقتي پارچه را آب مي کشند کوتاهتر نمي شود ؟ همه گفتند چرا ! ملا گفت : خوب ! روزها هم در زمستان با اينهمه آب و برف و باران آب مي کشند و کوتاه مي شوند .
آبگوشت مرغابي
روزي ملانصرالدين ديد يک دسته مرغابي دارند توي آب شنا مي کنند . رفت کنار درياچه و سعي کرد که يکي از آنها را شکار کند اما موفق نشد . بنابراين لب درياچه نشست و ناني از توي خورجينش بيرون آورد . تکه اي از آن را کند و زد توي آب و شروع کرد به خوردن . آشنايي از راه رسيد و پرسيد : ملا چکار مي کني ؟ ملا گفت : دارم آبگوشت مرغابي مي خورم .
آتش
ملانصرالدين سر پيري به فکر افتاده بود که زن تازه اي بگيرد . يکي از دوستانش گفت : ملا ! حالا چه وقت زن گرفتن است تو بايد به فکر آن دنيا باشي . ملانصرالدين جواب داد : عجب خنگي هستي . مگر نمي داني که توي زمستان آتش بيشتر مزه مي دهد .
آخ آخ مردم
يک شب گرم تابستاني ملانصرالدين به يک مهماني دعوت شد . صاحبخانه در ديگ بزرگي شربت درست کرد و آن را آورد وسط جمع گذاشت و يکي يک قاشق به آنها داد و خودش هم يک ملاقه برداشت و شروع کرد به خوردن و هر ملاقه اي که سر مي کشيد مي گفت : آخ آخ مردم از بس که خوردم . ملانصرالدين که ديگه حسابي عصباني شده بود ملاقه را از دست ميزبان گرفت و گفت : آهاي ! ملاقه را عجالتا بده به ما و اجازه بده يکبار هم به جاي تو بميريم .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 21 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
