ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۴
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : آدم ، آدم بي سر ، آدم عاقل ، آرزو ، آرزو به دل ، آسمان چهارم ، آش خوردن ، آشنايي ، آفتاب ماهي ، آفتابه .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
آدم
روزي ملانصرالدين از مرد زشتي پرسيد : اسمت چيه ؟ مرد جواب داد : آدم . ملانصرالدين گفت : خدا پدرت را بيامرزد که اين اسم را بر روي تو گذاشت وگرنه با اين قيافه از کجا مي فهميديم که تو آدم هستي !
آدم بي سر
روزي ملانصرالدين و دوستانش به شكار رفتند . اما بعد از كلي اين ور و اون ور و از كوه بالا رفتن دست خالي مانده بودند . در همين حين چشماش به گرگي افتاد . اما گرگ تا آنها را ديد پا به فرار گذاشت و رفت توي لانه اش . دوست ملا كه نمي خواست دست خالي به خانه برگردددست بردار نبود . سرش را كرد توي لانه گرگ ، اما بيرون نيامد و تا مدتي همانطور مانده بود . ملا وقتي ديد دوستش بيرون نم آيد پاهاي او را بيرون كشيد ولي ديد دوستش بدون سر بيرون آمد . ملا زود خودش را به شهر رساند و به خانه دوستش رفت و از زنش پرسيد : ببينم همشيره صبح كه شوهرت از خانه بيرون رفت سرش را برداشته بود يا توي خانه جا گذاشته بود ؟
آدم عاقل
روزي ملانصرالدين الاغش را برد تا در بازار بفروشد . به دلالي گفت : اگر بتواني اين الاغ چموشم را برايم بفروشي انعام خوبي به تو ميدهم . دلال افسار الاغ را گرفت و رفت وسط بازار و شروع كرد به تعريف كردن از الاغ و اينقدر ازچالاكي و نجابت و سلامت الاغ تعريف كرد ملا پشيمان شد و با خودش گفت : مگر هيچ آدم عاقلي چنين مالي را از دست ميدهد . سريع افسار الاغ را از دست دلال بيرون كشيد و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد .
آرزو
روزي ملانصرالدين و رفقايش نشسته بودند و از آرزوهايشان صحبت مي کردند . يکي از دوستان ملا پرسيد : ملا چه آرزويي داري ؟ ملا گفت : من آرزو دارم که حاکم بشوم . دوستش پرسيد : و اگر حاکم بودي آن وقت چه کار مي کردي ؟ ملا گفت : امر مي کردم که ماهيانه هزار دينار به من بدهند تا ديگر مجبور نباشم از صبح تا شب جان بکنم تايک لقمه نان بخور و نمير پيدا بکنم .
آرزو به دل
ملانصرالدين در ايام پيري به فکر افتاده بود تا زن تازه اي بگيرد . يکي از دوستانش گفت : جناب ملا ، فکر نمي کني براي زن گرفتن ديگر خيلي دير باشد ، ديگه سني از شما گذشته و پايت لب گور است بجاي اين کارها بيا و به فکر آخرتت باش . ملانصرالدين گفت : شما درست مي گو ييد اگر مي بيني مي خواهم زن بگيرم علتش اين است که امسال پول ندارم براي زمستان هيزم بخرم و با اين سن و سالي که از من گذشته مي ترسم اگر زن نگيرم از سرماي زمستان بميرم و بهار را نديده ، آرزو به دل از دنيا بروم .
آسمان چهارم
ملانصرالدين به دهي رفته بود تا موعظه کند . روزي بالاي منبر رفت و از حضرت عيسي صحبت کرد و گفت : الان که من دارم با شما صحبت مي کنم حضرت عيسي در طبقه چهارم آسمان دارد براي خودش به خوبي و خوشي زندگي مي کند . وقتي ملانصرالدين از منبر پايين آمد پيرزني از او پرسيد : جناب ملا ! حضرت عيسي در طبقه چهارم آسمان چي مي خورد و چي مي نوشد ؟ ملانصرالدين گفت : عجب سوالي مي کنيد ! دو ماه است که من در ده شما گشنه و تشنه و آواره شده ام و هيچ کس تا حالا نپرسيده از کجا غذا به دست مي آورم و چطور روزگارم مي گذرانم ، آن موقع تو مي پرسي حضرت عيسي در آسمان چهارم چي مي خورد و چي مي نوشد ؟
آش خوردن
روزي زن ملا نصرالدين يك كاسه آش جلوي ملا گذاشت و خودش هم نشست كنار دست او و شروع كرد به خوردن . قاشق اول را كه در دهانش گذاشت طوري دهانش سوخت كه اشك در چشمانش جمع شد ، اما صدايش را در نياورد تا ملا نفهمد آش خيلي داغ است و دهان او نيز بسوزد . ملا به زنش گفت چي شد كه يكدفعه گريه ات گرفت ؟ زن در جواب گفت : هيچي ! يادم افتاد به مرحوم مادرم كه خيلي آش دوست داشت . ملا گفت : خدا رحمتش كند ! و بعد يك قاشق از آش داغ خوردو دهانش به قدزي سوخت كه اشك در چشمانش حلقه بست . زن ملا با خوشحالي گفت : تو هم به ياد كسي افتاده اي ؟ ملا سري تكان داد وگفت : نه ، دارم به حال و روز خودم گريه مي كنم . زن پرسيد : چطور مگه ؟ ملا نصر الدين گفت : من هم يادم افتاد كه مادرت چه خوب توانست دختر بدجنس و پاچه ورماليده اش را به من بياندازد . به همين خاطر از غصه گريه ام گرفت .
آشنايي
عده اي در بيابان نشسته بودند و غذا مي خوردند . ملا که از آنجا مي گذشت بدون تعارف کنارشان نشست و شروع کرد به خوردن . يکي از آنها پرسيد : جناب عالي از دوستان چه کسي هستيد ؟ ملانصرالدين غذا را نشان داد و گفت : آشناي ايشان .
آفتاب ماهي
روزي ملا نصرالدين با رفيقش براي گردش به لب دريا رفتند . رفيقش گفت : ببين چه ماهي بزرگي آنجاست . ملا نصرالدين رو به ساحل و آنجا را نگاه کرد . رفيقش گفت : چرا ماسه ها را نگاه مي کني ، مگر ماهي به غير از آب جاي ديگري هم هست ؟ ملا جواب داد : فکر کردم از آب بيرون آمده تا حمام آفتاب بگيرد .
آفتابه
يک روز عيال ملانصرالدين گفت : آفتابه سوراخ شده ، آب در آن بند نمي شود . ملا جواب داد : اين که کاري ندارد ، هميشه بعد از قضاي حاجت طهارت مي گرفتي ، اين دفعه اول طهارت بگير و بعدا قضاي حاجت کن .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 21 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
