ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۷

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : بي خوابي ، بي دردسري ، بي عقلي ، بي فکري ، بيچارگي ، بيماري عجيب ، پاداش مناسب ، پالان خر ، پاي بي وضو ، پخمه .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...

 


بي خوابي
يك شب ملانصرالدين يكدفعه از خواب پريدو ديگه خوابش نبرد . از ناچاري بلند شد و در كوچه ها به راه افتاد . رفيقي او را ديد و گفت : ملا اين نصفه شبي دنبال چه مي گردي ؟ ملا گفت : چه عرض كنم والا ، ناغافلي خواب از سرم فرار كردولي هرچه دنبالش ميگردم پيدايش نمي كنم .


بي دردسري
روزي مردي مقداري زردآلو توي دستمالي بسته بود . به ملانصرالدين رسيد و گفت : اگر بگويي توي دستمال چيست يکي از زردآلو هاي توي دستمال را به تو مي دهم . ملانصرالدين گفت : آهاي آقا ! من آدم صاف و ساده اي هستم و از غيبگويي هم هيچ سر رشته اي ندارم ، شما را به خدا راهت را بگير و برو و بيخودي دردسر راه نينداز .


بي عقلي
از ملانصرالدين پرسيدند : چند ساله بودي که زن گرفتي ؟ ملانصرالدين جواب داد : يادم نيست ، چون هنوز عاقل نشده بودم و چيزي نمي فهميدم .


بي فکري
شخصي با زن ملا سر و سري داشت . يک روز آن شخص جواني را پيش زن ملا فرستاد . زن از او خوشش آمد و آن را به خانه دعوت کرد . يک دفعه آن مرد وارد خانه شد . زن ملا جوان را در جايي پنهان کرد و با مرد شروع کرد به خوش و بش کردن . در همين موقع صداي پاي ملا شنيده شد . زن ملا که اوضاع را اينطور ديد چاقويي به دست رفيقش داد و گفت : با من دعوا کن و بگو غلام مرا کجا پنهان کرده اي . ملا وارد اتاق شد و پرسيد : چه اتفاقي افتاده است ؟ زن گفت : غلام اين مرد فرار کرده و به خانه ما پناه آورده و من او را قايم کرده ام که او را نزند . آن مرد با شفاعت ملا جوان را بخشيد و هر دو از آنجا بيرون آمدند .


بيچارگي
يک روز دختر ملا به زير زمين رفت که آذوقه اي بردارد . ديد پدرش در پشت کوزه ها خوابيده است . او را بيدار کرد و گفت : بابا ، اينجا چه کار مي کني ؟ ملا جواب داد : صدايش را در نياور ، از دست مادرت به اينجا پناه آوردمه ام . شايد فکر کند من مرده ام ، دست از سرم بردارد .


بيماري عجيب
روزي ملانصرالدين با درد و ناراحتي پيش حكيم رفت و گفت : حكيم به دادم برس دارم از دست مي روم . حكيم پرسيد : بگو ببينم كجايت درد مي كند ؟ ملا گفت : ريشم درد ميكند . حكيم گفت : امروز غذا چه خورده اي ؟ ملانصرالدين گفت : نان و برف . حكيم گفت : بلند شو و برو دنبال كارت كه نه غذا خوردنت مثل آدمهاست و نه مريض شدنت .


پاداش مناسب
ملانصرالدين خرش را گم کرد و هر چه گشت او را پيدا نکرد . در شهر جار زد که هر کس خر مرا پيدا کرد خر را با جل و افسارش به او مي دهم . گفتند : ملا اگر خرت را با جل و افسارش ببخشي ، ديگر پيدا شدنش چه فايده دارد ؟ ملانصرالدين گفت : آخر شما نمي دانيد وقتي آدم گمشده اش را پيدا مي کند ، چه کيفي دارد .


پالان خر
روزي ملانصرالدين در کنار نهري ايستاد . بالاپوش را درآورد و روي خرش گذاشت و خودش به سمت آب رفت تا صورتش را خنک کند . در همين اثنا دزدي آمد و بالاپوش ملا را دزديد . وقتي ملا به سمت خر آمد و بالاپوش را نديد پالان خر را برداشت و پوشيد و بعد با خوشحالي گفت : هر وقت تو لباس مرا دادي من هم پالان تو را برمي گردانم .


پاي بي وضو
روزي ملا مشغول وضو گرفتن بود . قبل از اينکه مسح پاي چپ را تمام کند ، آب تمام شد . ملا وقت نماز روي يک پا ايستاد . علتش را پرسيدند ملا جواب داد : براي اينکه پاي چپم وضو ندارد .


پخمه
ملانصرالدين تبري داشت که بسيار برايش با ارزش بود و هر شب آن را در تنور پنهان مي کرد و در تنور را هم مي گذاشت . عيالش گفت : ملا تبر را چرا در تنور مي گذاري ؟ ملا جواب داد : از دست گربه قايم مي کنم . زن گفت : گربه تبر را مي خواهد چه کند ؟ ملانصرالدين گفت : عجب زن احمقي هستي ! گربه تکه گوشتي را که قيمتي ندارد مي برد ، اما تبري را که ده دينار خريده ام رها خواهد کرد ؟


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 21 فروردین 1394 

نظرات ، 0