ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۸

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : پدرش ، پرسش ، پسر عاقل ، پسر نااهل ، پشتکار ، پشيماني ، پنبه زار ، پنج انگشتي ، پوستين ، پيرزن باردار .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...

 


پدرش
کنيز پدر ملا خوابيده بود ، ملا که او را ديد پيش او رفت و کنارش خوابيد . کنيز پرسيد : تو کيستي ؟ ملانصرالدين جواب داد : من پدرم هستم .


پرسش
ملا چند نفر از همسايه ها را دور خوش جمع کرد و گفت : زني برايم پيدا کنيد که هم دختر باشد ، هم پولدار باشد ، هم خوشگل باشد و هم خوش اخلاق . يکي از زنان همسايه گفت : مشکل بشود اين چهار صفت را در يک نفر پيدا کرد . اجازه مي دهيد چهار زن براي شما پيدا کنيم که هر کدام يکي از اين صفات را داشته باشد ؟ ملانصرالدين سري تکان داد و گفت : نيکي و پرسش ؟


پسر عاقل
ملانصرالدين مي خواست پسرش را داماد کند . يکي از دوستانش به ملا گفت : جناب ملا ، بگذار پسرت بزرگتر سود ، حالا زود است . ملا جواب داد : اگر بزرگتر شود ، عاقل مي شود و ديگر زن نمي گيرد .


پسر نااهل
روزي ملانصرالدين پسرش را سرزنش كرد وگفت ، پسر دست از اين كارهايت بردارو شبها زودتر به خانه بيا . وقتي كه من به سن و سال تو بودم اگر يك شب دير به خانه مي آمدم پدرم كاري مي كرد كه صد بار بگويم غلط كردم . پسر ملا گفت : از اين قرار پدر شما خيلي آدم سنگ دلي بوده است . ملانصرالدين عصباني شد و فرياد كشيد : خفه شو ، پدر من از پدر احمق تو هزار مرتبه بهتر و مهربانتر بود .


پشتکار
ملانصرالدين هميشه آرزو داشت بفهمد که وقتي در وسط شاخ هاي گاوش بنشيند چه پيش مي آيد ! يک روز وقتي که گاوش تازه از صحرا آمده بود و داشت چرت مي زد ملا زود پريد روي گردن گاو و در وسط شاخهاي حيوان زبان بسته نشست . گاو که عصباني شده بود گردنش را تکاني داد و ملا را نقش بر زمين کرد . زن ملا که صداي افتادن چيزي را شنيده بود وقتي سر و صورت خونين ملا را ديد دو دستي به سرش کوبيد و گفت : آخه مرد باز چه دست گلي به آب دادي ؟ ملا با آه و ناله گفت : ناراحت نباش عيال ، بالاخره به هدفم رسيدم و توانستم که وسط شاخهاي گاو بنشينم .


پشيماني
روزي عده اي آدم عوضي و بدجنس رفتندپيش ملانصرالدين و گفتند : ملانصرالدين خيال كن همين فردا دنيا به آخر مي رسد و قيامت بر پا مي شود . تا فرصت هست بيا و ما را به باغ با صفائي ببرو آن گوسفند چاق و چله ات را براي ما بكش و كباب مفصلي بده بخوريم تا همه دعايت كنيم تا در آن دنيا رو سفيد شوي . ملا قبول كرد . گوسفند را برداشت و رفتند در باغي و آنرا كشتند و كباب مفصلي خوردند . كمي بعد از ناهار ، وقتي هوا خيلي گرم شد ، همه به غير از ملا لخت شدند و رفتند توي استخر درون باغ و شنا كردند . ملانصرالدين كه از كشتن گوسفند پشيمان شده بود ، لباسهاي آنها را روي هم انداخت و آتش زد . وقتي مهمانهاي بدجنس از آب بيرون آمدند و ديدند لباسهايشان سوخته ، به ملا گفتند : اين چه كاري بود كه كردي ؟ مگر ديوانه شدي ؟ ملا گفت : شما هم خيال كنيد كه همين فردا دنيا به آخر ميرسد و قيامت برپا مي شود ، با حساب ديگر لباس به چه دردتان مي خورد ؟


پنبه زار
ملانصرالدين براي اصلاح موهاي خود به سلماني رفت . سلماني موقع کار سر ملا را زخم مي کرد و جاي زخم ها پنبه مي گذاشت . ملانصرالدين که از ناشي گري هاي سلماني به تنگ آمده بود گفت : استاد سلماني ! تا همين جا ديگر بس است . نصف ديگرش را خودم مي خواهم جو بکارم .


پنج انگشتي
روزي ملانصرالدين با اشتهاي زيادي داشت غذا مي خورد . مردي به ملا رسيد و گفت : چرا با پنج تا انگشت غذا مي خوري ؟ ملا جواب داد : براي اينکه شش تا انگشت ندارم .


پوستين
ملانصرالدين هميشه پوستينش را از تنش در مي آورد بعد سر پوستين را مي بست و آن را به ديوار آويزان مي کرد . سپس کنار آتش مي نشست . آشنايي دليل اين کار را پرسيد . ملا جواب داد : براي اين مي بندم که گرماي داخل آن بيرون نرود و همان طور گرم بماند تا من احتياج به آتش روشن کردن نداشته باشم .


پيرزن باردار
از ملانصرالدين پرسيدند : آيا امکان دارد زن صد ساله اي باردار شود و بچه اي به دنيا بياورد . ملانصرالدين گفت : آيا اين زن همسايه هم دارد . جواب دادند : بله . ملا گفت : بله باردار مي شود به شرطي که جوان بيست ساله اي همسايه اش باشد .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 21 فروردین 1394 

نظرات ، 0