ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۱۱
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : تهيه ستاره ، توجيه ، تيغ سليماني ، ثواب صدقه ، جاي خوب ، جايگاه حاکمان ، جسارت ، جل الخالق ، جلد کلنگ ، جنگ رفتن .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
تهيه ستاره
از ملانصرالدين پرسيدند : وقتي که ماه نو در آسمان پيدا مي شود ، ماه کهنه را چکار مي کنند . ملا جواب داد : آن را ريز ريز مي کنند و باهاش ستاره مي سازند .
توجيه
روزي ملا نصرالدين از كوچه اي مي گذشت كه مردي محكم زد پس گردن او و گفت : احوال شما چطور است ؟ ملا تندي برگشت و به مرد نگاه كرد . مرد گفت : اي داد بيداد ! خيلي عذر مي خواهم . ببخشيد ! شما را به جاي يكي ديگر عوضي گرفتم . اما ملا عذر خواهي او را قبول نكرد . يقه اش را گرفت و او را كشان كشان پيش قاضي برد . وقتي قاضي از جريان با خبر شد به ملا گفت : حق با شماست و اگر دلت مي خواهد مي تواني يك پس گردني به آن بزني تا قصاص شود . ملا گفت : من به اين كار راضي نيستم . قاضي گفت : پس يك سكه طلا از او بگير ورضايت بده . ملا گفت : قبول دارم . مرد به قاضي گفت : من كه يك سكه طلا همراه ندارم ، اگر اجازه بدهيد بروم و از خانه بياورم . قاضي قبول كرد و مرد رفت و ديگر بر نگشت . ملا كه از انتظار كشيدن خسته شده بودپا شد و پس گردني محكمي به قاضي زدو گفت : جناب قاضي ! چون بنده كار دارم و بيشتر از اين نميتوانم منتظر بمانم هر وقت آن مرد سكه طلا را آورد آن را به جاي اين پس گردني براي خودت بردار .
تيغ سليماني
روزي ملانصرالدين به سلماني رفت . سلماني موقع کار دستش مي لرزيد . ملانصرالدين پرسيد : چرا دستتان مي لرزد ، مگر تازه کار هستيد ؟ سلماني گفت : بله ، شما اولين کسي هستيد که به سلماني من آمده ايد . ملانصرالدين گفت : پس مواظب دستت باش تا تيغ آن را نبرد .
ثواب صدقه
ملانصرالدين گوسفند مردم را مي دزديد و گوشتش را صدقه مي کرد . از او پرسيدند : اين چه کاريست که مي کني ؟ ملا جواب داد : ثواب صدقه با بره دزدي برابر است فقط در ميان پيه و دنبه اش توفير است !
جاي خوب
روزي ملايي بالاي منبر رفت و از خوبي بهشت و بدي جهنم براي مردم سخنراني کرد . در آخر صحبتهايش از مردم پرسيد : حالا چه کسي دوست دارد به بهشت برود ؟ همه مردم به غير از ملا دستشان را بالا بردند . ملاي موعظه گر دوباره پرسيد : حالا چه کسي دوست دارد به جهنم برود . اين دفعه هيچ کس دستش را بالا نبرد . ملا رو کرد به ملانصرالدين و گفت : جناب ملا ! تو نه دوست داري به بهشت بروي و نه دوست داري به جهنم بروي ، پس مي خواهي آخر و عاقبت کجا باشي ؟ ملانصرالدين جواب داد : همين جا براي من بسيار خوب است . خدا را شکر از جا و مکانم بسيار راضي هستم .
جايگاه حاکمان
روزي در مجلسي حاکم از ملانصرالدين پرسيد : مي داني آن دنيا جاي ما کجا خواهد بود ؟ ملانصرالدين گفت : البته که مي دانم ! جاي حاکمان و اميران پيش فرعون و نمرود و شداد است ، آن هم در بهترين نقطه جهنم .
جسارت
حاکم شهر دنبال مرد شجاعي مي گشت تا او را براي امر خطيري به ماموريت بفرستد . ملانصرالدين داوطلب شد تا اين کار مهم را انجام بدهد . حاکم گفت : تير انداز را خبر کنيد تا ملا را امتحان کنيم . تير انداز آمد و عمامه ملا را نشانه گرفت و تير انداخت ، عمامه ملا سوراخ شد اما ملا از جايش تکان نخورد . بار ديگر تيرانداز تيري برداشت و قباي ملا را نشانه گرفت و آن را سوراخ کرد باز هم ملا از جايش تکان نخورد . حاکم از شجاعت و جسارت ملا خوشش آمد و دستور داد يک عمامه و يک قباي نو به ملا بدهند و او را براي ماموريت بفرستند . ملانصرالدين گفت : اگر ممکن است يک شلوار نو هم ضميمه آنها کنيد . حاکم گفت : شلوارت که سوراخ نشده ؟ ملا گفت : اما پيش از آنها خيس شده بود .
جل الخالق
روزي چند تا دزد افسار الاغ ملا را دزديدند . چند روز بعد ملا افسار الاغش را به گردن الاغ ديگري ديد . ملانصرالدين الاغ را برانداز کرد و گفت : جل الخالق ! سر اين الاغ مال من است اما تنه اش هيچ ربطي به من ندارد .
جلد کلنگ
روزي مردي چکمه اي پيدا کرد و چون تا آن روز چکمه نديده بود ، آن را پيش ملانصرالدين برد و گفت : جناب ملا ! اين ديگر چيست ؟ ملا نگاهي به چکمه انداخت و تندي گفت : خوب معلوم است ديگر ، جلد کلنگ است .
جنگ رفتن
بين شهري که ملانصرالدين در آن زندگي مي کرد و يک شهر ديگر جنگ درگرفته بود . حاکم شهر عده اي را جمع کرد و فرستاد به جنگ . يک شمشير و يک سپر هم داد دست ملانصرالدين و او را هم راهي کرد . چند روزي که گذشت ملا با سر شکسته و بدن زخمي برگشت . گفتند : ملا ! چرا از خودت دفاع نکردي و گذاشتي زخمي ات کنند ؟ ملا جواب داد : چرا پرت و پلا مي گوييد ! اگر جاي من بوديد و يک دستتان به شمشير بند بود و يک دستتان به سپر ، آن وقت با کجايتان دفاع مي کرديد ؟
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
