ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۱۲

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : جواب بجا ، جواب سوال ، جواب مودبانه ، جواني ، جوجه عزادار ، چابک سوار ، چاپار ، چاره جويي ، چاره کار ، چاقوکشي .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


جواب بجا
روزي ملانصرالدين در جايي که آدمهاي دزد و رند فراوان ايستاده بودند ، گيوه به پا به نماز ايستاده بود . دزدي که خيال داشت گيوه هاي ملا را بدزدد به او گفت : ملا ! با گيوه نماز درست نيست . ملانصرالدين گفت : اگر نمازم درست نباشد ، گيوه هايم که سالم و درست است !


جواب سوال
روزي شخصي پيش ملانصرالدين رفت تا از او سوالي بپرسد . ملانصرالدين گفت : در عوضش چه مي دهي ؟ مرد نگاهي به توبره اش کرد و گفت : سيب . ملانصرالدين پذيرفت و مرد سوالش را مطرح کرد . ملانصرالدين سيبي گرفت و جوابش را داد و همين طور جلو رفتند تا سيب ها تمام شد . وقتي ملا همه سيب ها را خورد ، مرد گفت : مي توانم يک سوال ديگر از شما بپرسم . ملا گفت : بپرس . مرد گفت : چطور توانستي اين همه سيب را بخوري ؟ ملانصرالدين جواب داد : اگر يک سيب ديگر داشتي اين مشکلت را هم حل مي کردم .


جواب مودبانه
روزي ملا از راهي مي گذشت . آشنايي سر راهش قرار گرفت و گفت : ملا الاغت كو ! چرا پياده مي روي ؟ ملا گفت : اي بابا ، دست به دلم نگذار ، دو روز پيش الاغم مرد و عمرش را داد به شما .


جواني
روزي ملانصرالدين مي خواست سوار خرش شود . هر کاري کرد نتوانست . گفت : جواني کجايي که يادت به خير . بعد ملا دور و برش را نگاه کرد و وقتي ديد کسي آنجا نيست زير لبي گفت : خودمانيم ها ، توي جواني هم هيچ عددي نبوديم .


جوجه عزادار
روزي ملانصرالدين خروسي خريد اما بعد از مدتي مرد . ملا چند تا تکه پارچه مشکي برداشت و به بال جوجه هايش بست . پرسيدند : ملا ! اين چه کاريست که مي کني ؟ ملا جواب داد : بيچاره جوجه ها ، پدرشان مرده ، عزادارند .


چابک سوار
روزي عده اي دور هم نشسته بودند و از زرنگي هاي خودشان تعريف مي کردند . نوبت به ملانصرالدين که رسيد ، گفت : جوانيها خيلي زبر و زرنگ بودم . يکروز اسبي آورده بودند تو ميدان اسب دواني که از شرارت آتش از چشمانش مي باريد و هر که نزديکش مي شد شروع مي کرد به جفتک زدن و چنان گرد و خاکي راه مي انداخت که زهره شير از هيبتش آب مي شد . وقتي ديدم هيچ کس جرات نمي کند نزديکش شود پاشنه هاي گيوه ام را ور کشيدم و شروع کردم دور اسب چرخيدن و خوب که گيجش کردم يک دفعه چنگ انداختم طرف افسارش . حرف هاي ملا مه به اينجا رسيد دو نفر از رفقاي ايام جوانيش وارد مجلس شدند . تا چشم ملا به آنها افتاد گفت : ولي هر قدر به خودم قوت قلب دادم ديدم دل و جراتش را ندارم سوارش بشوم .


چاپار
يکي از همسايه هاي ملا زني گرفت و پس از سه ماه زاييد . ملانصرالدين را دعوت کردند و از او خواستند تا براي بچه اسمي بگذارد . ملانصرالدين گفت : اسم او را چاپار بگذاريد . پرسيدند : چرا ! ملانصرالدين گفت : براي اينکه راه نه ماهه را سه ماهه طي کرده است .


چاره جويي
روزي يکي از دوستان ملا به او گفت : مدتي است که گوشم به شدت درد مي کند . هر دوا و درماني هم که کرده ام افاقه نمي کند . ملا گفت : زود به پيش دلاک باشي برو و آن را بکش . آن مرد با تعجب گفت : مگر گوش را هم مي کشند ؟ ملا گفت : البته که مي کشند . مدتي پيش دندان من خيلي درد مي کرد من هم پيش دلاک رفتم و آن را کشيدم بعد هم از درد آن خلاص شدم .


چاره کار
زن ملا حامله بود و پا به ماه بود . اما براي زايمان دچار زحمت شده بود و نزديکانش را ناراحت و نگران کرده بود . بعضي از آنها پيش ملا آمدند و چاره جويي کردند . ملانصرالدين فکري کرد و گفت : الان درستش مي کنم . بعد از خانه بيرون رفت و چند تا گردو خريد و به زن ها داد و گفت : گردوها را بگذاريد زير زن ، بچه تا آنها را ببيند براي گردو بازي بيرون مي آيد .


چاقوکشي
روزي ملانصرالدين وقتي مي خواست از روي طاقچه چيزي بردارد ، غربالي که پر از پياز بود روي سرش افتاد و سرش درد گرفت . ملا با عصبانيت غربال را برداشت و محکم به زمين زد . غربال بلند شد و خورد به پيشاني ملا و خون آمد . ملانصرالدين رفت به آشپزخانه و چاقوي بزرگي برداشت و به اتاق آمد و گفت : حالا هر چه غربال است بيايد جلو تا شکمش را سفره کنم و حقش را کف دستش بگذارم .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0