ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۱۳
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : چرت حسابي ، چشم غره ، چشم کم سو ، چشمه ديوانه ، چند نوع قيامت ، چيني بندزن ، حاضر جوابي ، حالت مرگ ، حبه انگور ، حرف حساب .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
چرت حسابي
شبي ملانصرالدين را به شام دعوت کرده بودند . وقتي ديد صاحبخانه عجله اي براي آوردن شام ندارد و يک بند حرف مي زند ، حوصله اش سر رفت و شروع کرد به خميازه کشيدن . صاحبخانه پرسيد : جناب ملا ! چه چيزي باعث خميازه کردن مي شود ؟ ملانصرالدين جواب داد : گشنگي و بي خوابي ، ولي بايد بگويم که مورد دوم درباره من صدق نمي کند چون امروز حسابي چرت زده ام .
چشم غره
بيچاره عيال ملا هر وقت مي خواست لباس بشويد هوا باراني مي شد . ملانصرالدين به عيالش گفت : فکري به خاطرم رسيد تا تو بتواني لباس چرکها را بشويي ، بايد کاري کنم که خدا متوجه نشود که ما چه وقت مي خواهيم اين کار را بکنيم . زن گفت : ملا ، کفر نگو مگر مي شود چيزي از خدا پنهان کرد ؟ ملا گفت : چرا نمي شود ، يک روز که هوا خوب بود تو به من اشاره کن تا من بروم بازار و برايت صابون بخرم و بيارم بعد تو لباسها را بشوي . چند روز گذشت و هوا خوب و آفتابي بود . زن ملا اشاره اي به ملا کرد و ملا راه بازار را در پيش گرفت . صابوني خريد و همين که پايش را از بازار بيرون گذاشت ديد نم نم باران شروع شده است . ملا سرش را بالا گرفت و نگاهي به آسمان انداخت . يک دفعه آسمان شروع شد و رعد و برق تندي زد . ملانصرالدين صابون را زير قبايش قايم کرد و گفت : خدايا ، غلط کرديم ديگر اين همه توپ و تشر و چشم غره رفتن لازم نيست . از قرار معلوم امروز هم نمي توانيم لباسهايمان را بشوييم .
چشم کم سو
شبي ملانصرالدين زنش را از خواب بيدار کرد و گفت : زود باش عينک من را بياور . زن عينک را آورد و پرسيد : اين وقت شب عينک را مي خواهي چه کار ؟ ملا گفت : داشتم خواب خوبي مي ديدم اما بعضي از جاهايش تاريک بود ، بدون عينک درست نمي ديدم .
چشمه ديوانه
روزي ملانصرالدين در بياباني مي رفت . خيلي احساس تشنگي مي کرد که ناگهان چشمه آبي ديد و خود را به آن رساند . ديد که جلوي آب را با چوبي بسته اند . ملا چوب را برداشت که يکدفعه فشار آب زياد شد و تمام هيکل ملا را خيس کرد . ملا عصباني شد و به آب گفت : همين ديوانه بازي ها را در آورده اي که چوب را در آورده اي که چوب را در يک جايت چپانده اند !
چند نوع قيامت
از ملا پرسيدند : کي قيامت بر پا مي شود ؟ پرسيد : کدام قيامت ؟ گفتند : مگر چند تا قيامت داريم ؟ گفت : وقتي زنم بميرد ، قيامت کوچک بر پا مي شود ، وقتي خودم بميرم ، قيامت بزرگ .
چيني بندزن
روزي ملانصرالدين بازار رفت و قوري قشنگي خريد . داشت برميگشت كه به فكر فرو رفت و پيش خودش گفت : اگر اين قوري را بردم خانه و آن وقت افتاد شكست آن وقت چه ميشود ؟ بعد خودش در جواب خودش گفت : چاره اي ندارم جز اينكه آنرا بياورم بازار و بدهم چيني بند زن آنرا بند بزند . پس بهتر است كه همين حالا كه در بازار هستم و چيني بندزن هم در دسترس است قوري را بدهم برايم بند بزندو خيال خودم را راحت كنم كه ديگه نمي خواهم برگردم . ملانصرالدين هرچه فكر كرد ديد راهي بهتر از آن بنظرش نمي رسد و بعد قوري را به زمين زد و تكه هايش را برد پيش چيني بندزن تا برايش بند بزند .
حاضر جوابي
وقتي که ملا بچه بود و به مکتب مي رفت روزي ملاي آنها از او پرسيد : نصرالدين بگو ببينم نصر چه کلمه اي است ؟ نصرالدين گفت : مصدر است . ملا گفت : چرا درست را خوب جواب نمي دهي . ملانصرالدين گفت : آخر نصر فعل است و فعل اقسام مختلفي همچون ماضي و مضارع و امر دارد بنابراين گفتم مصدر است و اينطوري هم خودم را راحت کردم و هم شما را .
حالت مرگ
روزي ملا نصرالدين از رفيقش پرسيد : آهاي رفيق ! زماني که آدم مي ميرد چه حالتي برايش پيش مي آيد . رفيقش گفت : دست و پاهايش مثل يخ سرد مي شود . چند روزي گذشت تا اينکه يک روز زمستان که هوا خيلي سرد بود ، ملانصرالدين رفته بود جنگل تا هيزم براي اجاقشان بياورد و دست و پاهايش مثل يخ سرد شده بود و پيش خود فکر کرد که مرده و دراز به دراز روي برفها خوابيد . طولي نکشيد که چند تا گرگ از راه رسيدند و الاغ ملا را دوره کردند . ملا سرش را از روي برفها بلند کرد و رو به گرگها گفت : حالا يک الاغ چاق و چله و صاحب مرده پيدا کرده ايد معطل چي هستيد ؟ برويد جلو و دلي از عزا درآوريد .
حبه انگور
روزي ملانصرالدين چند سبد انگور روي خرش گذاشته بود و به شهر مي رفت . جوانهاي محل او را دوره کردند و گفتند : ملا به ما انگور نمي دهي ؟ ملا جمعيت را نگاه کرد و ديد اگر به هر يک ، يک خوشه بدهد چيزي باقي نمي ماند ، بنابراين يک خوشه بيرون آورد و به هر يک دو حبه انگور داد و گفت : چون غرض چشيدن است مزه يک حبه با يک خوشه انگور يکي است و کم و زياد آن فرقي نمي کند .
حرف حساب
روزي ملانصرالدين به خانه يكي از تجار شهر رفت و خواست او را ببيندنوكر تاجر گفت : آقا خانه نيست . روز بعد ، همان تاجر به طور تصادفي كارش به ملا افتاد ، رفت در خانه ملا را زد . ملا نصرالدين از پشت در گفت : من خانه نيستم آقا ! تاجر گفت : شوخي نكن ملا ! خودت هستي ؟ ملا گفت : خودت شوخي نكن . من ديروز حرف نوكر بي قابليت تو را باور كردم و تو امروز حرف من را باور نمي كني ؟
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
