ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۱۵

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : حضرت آقا ، خاصيت پنير ، خانه ، خانه با شکوه ، خانه برزخي ، خانه بي سقف ، خجالت بکش ، خدا بد ندهد ، خر بيچاره ، خر چند پا .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


حضرت آقا
شبي دزدي رفت سراغ خانه ملا و کورمال کورمال شروع کرد به گشتن . ملانصرالدين در همين حين از خواب بيدار شد و دزد را ديد و گفت : آقا جان ، شرمنده ام والا به خدا . چيزي که تو در تاريکي شب به دنبالش مي گردي ، ما در روز روشن گشتيم و پيدايش نکرديم .


خاصيت پنير
روزي ملانصرالدين زنش را صدا کرد و گفت : عيال ! کمي پنير برايم بياور تا بخورم زيرا براي سلامتي بسيار مفيد است و اشتها را زياد مي کند . زن گفت : ملا جان ! پنيرمان تمام شده است . ملانصرالدين گفت : اين که خيلي خوب است ، چون پنير بسيار مضر است و چربي بدن را بالا مي برد و خون را غليظ مي کند . زن گفت : چرا اين قدر پرت و پلا مي گويي ؟ من بالاخره نفهميدم پنير خوب است يا بد ؟ ملا جواب داد : بسيار ساده است اگر پنير داشتيم خوب است و اگر نداشتيم بدان که بسيار بد و مضر است .


خانه
روزي از ملا پرسيدند : قبل از خلقت آسمان و زمين ، ملائک کجا بودند ؟ ملانصرالدين جواب داد : سر خانه و زندگيشان .


خانه با شکوه
ملانصرالدين روزي از منار مسجدي رد مي شد با خودش گفت : خدا رحمت کند آنکه اين خانه باشکوه را بنا کرده است .


خانه برزخي
ملانصرالدين و پسرش داشتند از راهي مي گذشتند که يک دفعه ديدند عده اي جنازه اي را به سمت قبرستان مي برند . پسر ملا از پدرش پرسيد : بابا جان ، چه توي اين صندوق است ؟ ملانصرالدين جواب داد : انسان . پسر دوباره پرسيد : او را کجا مي برند ؟ ملا جواب داد : به جايي که نه در آن از آب و نان خبري است و نه از فرش و رو انداز . پسر گفت : پدر جان ، به گمانم او را به خانه ما مي برند .


خانه بي سقف
روزي حاکم انگشتر بدون نگيني به ملا هديه داد . ملانصرالدين انگشتر را به دست کرد و از خدا خواست که به جاي محبتي که حاکم در حق او کرده است خداوند يک خانه بي سقف در بهشت به او عطا کند . حاکم پرسيد : چرا بي سقف ؟ ملانصرالدين گفت : قربانتان بروم ! شما به دل نگيريد ، ان شاالله وقتي نگين انگشتري رسيد سقف خانه هم ساخته مي شود .


خجالت بکش
روزي ملانصرالدين از کنار دريا مي گذشت ، حسابي تشنه شده بود و هرچه گشت آب شيرين براي خوردن پيدا نکرد . بالاخره راهي کوه و کمر شد تا اينکه چشمه اي پيدا کرد و تا دلش خواست از آن آب خورد . بعد کمي از آب چشمه را برداشت و برد و ريخت توي دريا و گفت : دراز بي قواره ، اين قدر سر و صدا نکن ، يک کم از اين آب بخور و از شوري خودت خجالت بکش .


خدا بد ندهد
يک روز ملا لباس سياه پوشيده بود و توي بازار راه مي رفت . پرسيدند : جناب ملا ، خدا بد ندهد اتفاقي افتاده ؟ ملانصرالدين گفت : بد نبينيد ، بله پدر پسرم فوت کرده .


خر بيچاره
روزي ملا با زنش نشسته بود و ناهار مي خورد که يک دفعه مردي از توي کوچه او را صدا کرد و گفت : آهاي ملا ! خر من کره اي زاييده که گوش و دم ندارد . ملا دست از غذا خوردن برداشت و رفت تو فکر . زنش گفت : غذات را بخور ، چرا اينقدر فکر مي کني ؟ ملا جواب داد : به فکر آن کره خر بيچاره ام که اگر روزي بار روي آن باشد و زمين بخورد چطور مي شود آن را از روي زمين بلند کرد ، چون نه گوش دارد و نه دم !


خر چند پا
روزي ملانصرالدين سوار خرش بود و از راهي مي گذشت . مردي او را ديد و پرسيد : ملا خرت چند تا پا دارد ؟ ملانصرالدين از خر پياده شد و پاهاي خرش را شمرد و گفت : چهار تا پا دارد . ملانصرالدين از خر پياده شد و پاهاي خرش را شمرد و گفت : چهار تا پا دارد . مرد خنديد و گفت : يعني تو تا حالا نمي دانستي خر چند پا دارد که پياده شده اي و پاهاي آن را مي شماري . ملانصرالدين گفت : اتفاقا من همين ديشب پاهاي خرم را شمردم اما حالا مي خواستم مطمئن بشم که از ديشب تا حالا کم و زياد نشده باشد .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0