ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۱۸
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : خوش شانسي ، خوشامد تاجر ، خون بها ، خير دنيا و آخرت ، دارايي ، دانا ، درد بي دوا ، درد بي علاج ، درس زندگي ، دروغ .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
خوش شانسي
روزي پانصد دينار از پولهاي ملا را دزديدند . ملا به مسجد رفت و دست به دعا برداشت که : خداوندا کاري کن که پولهاي من پيدا شود . يکي از تاجرهاي شهر هم که کشتي اش در حال غرق شدن بود آنجا بود . او هم از خدا مي خواست که اموالش سالم به دستش برسد و اگر دعايش مستجاب شود پانصد دينار به ملا بدهد . خبر دادند که اموال تاجر سالم هستند و کشتي اش را از غرق شدن نجات داده اند . تاجر طبق قولي که داده بود پانصد دينار به ملا داد . ملانصرالدين گفت : اگر هزار دينار به رمال مي دادم نمي توانست پيش بيني کند که پول من از اين راه پر پيچ و خم بدستم برسد .
خوشامد تاجر
يکي از دوستان ملانصرالدين برايش خبر آورد که نوکر فلان تاجر مرده است . ملانصرالدين سر تا پا سياه پوشيد و گريه کنان به سمت خانه تاجر راه افتاد . در بين راه متوجه شد که خبر اشتباه بوده و خود تاجر مرده است . ملانصرالدين راه رفته را برگشت ، دوستش پرسيد پس چرا برگشتي ؟ ملا جواب داد : من براي خوشامد تاجر مي رفتم حالا براي خوشامد چه کسي بروم ؟
خون بها
روزي از ملانصرالدين پرسيدند : دوست داري يتيم شوي اما ميراث خوار پدرت شوي ؟ ملا جواب داد : ابدا ! دلم مي خواهد او را بکشند تا هم ميراث او به من برسد و هم خون بهاي او را بگيرم .
خير دنيا و آخرت
به ملانصرالدين گفتند : ملا دست از اين چرت و پرت هايي که مي گويي بردار . اگر کمي اخبار و احاديث ياد بگيري ، در دنيا و آخرت عاقبت به خير مي شوي . ملا گفت : بر حسب اتفاق از اين دو علم هم بهره اي دارم . گفتند : خوب يکي از آنها را بگو . ملانصرالدين گفت : در حديث است که اگر کسي داراي اين دو صفت که مي گويم باشند در دنيا و آخرت رستگار خواهد شد . پرسيدند : خوب آن دو صفت را بگو . گفت : راستش يکي از آن دو را وقتي ملايمان مي گفت فراموش کردم يکي را هم خودم يادم نيست .
دارايي
ملانصرالدين کنار ديواري نشسته بود . ديد تعدادي بر سر سفره اي جمع شده اند و دارند غذا مي خورند . يکي از آنها رو کرد به ملا و گفت : اشتها داري ؟ ملا گفت : من مسکين در جهان فقط همين يک رقم جنس را دارم .
دانا
روزي ملانصرالدين در جمعي موعظه مي کرد که : هشيار در ميان مستان مانند زنده در ميان مردگان است ، نقلشان را مي خورد و به عقلشان مي خندد .
درد بي دوا
ملانصرالدين پيش طبيب رفت و گفت : ريشم درد مي کند . طبيب پرسيد : چه خورده اي ؟ ملا گفت : نان و يخ . طبيب گفت : همان بهتر که بميري ، چون نه دردت به درد آدمي مي ماند و نه غذا خوردنت مثل آدمهاست .
درد بي علاج
يک شب ملانصرالدين مهمان کدخداي ده بود . شام مفصلي آوردند و ملا با اشتهاي زياد همه را خورد . ملا که حسابي سنگين شده بود در کنار بچه کدخدا که در رختخواب کناري خوابيده بود ، به خواب رفت . نيمه هاي شب بود که ملا تنگش گرفت . خواست به مستراح برود که ديد در حياط سگ درشت هيکلي را بسته اند و هر لحظه منتظر است تا او را بگيرد . از ترس به اتاق برگشت اما ديگه طاقت نداشت . رفت و در رختخواب بچه خودش را راحت کرد . صبح که زن کدخدا داشت رختخواب بچه را جمع مي کرد متوجه شد که بچه جايش را خيس کرده است . نگران شد و رو به شوهرش کرد و گفت : مرد فکر مي کنم که طفلک ناخوش شده است . بايد دردش را علاج کنيم . ملا گفت : تا زماني که مهمان شام مفصل بخورد و سگ هاري نيز در حياط داشته باشيد دردش بي علاج مي ماند .
درس زندگي
روزي ملانصرالدين به زنش گفت : امروز ظهر مهمان داريم و از همين حالا به فکر ناهار باش . زن ملا با اوقات تلخي گفت : اين چه وقت مهمان دعوت کردن است ؟ مي داني که اول بايد بروم مادرم را بيارم که مراقبت بچه ها باشد ، بعد هم بايد سري به خواهرم بزنم ، موقع برگشتن از خانه خواهرم بايد به بازار مسگرها بروم و ديگي را که داده بودم سفيد کنند بياورم . از اين گذشته چيزي در خانه نداريم که با آن ناهار درست کنم . ملانصرالدين گفت : من هم براي همين امروز رفيقم را دعوت کرده ام که ناهار را اينجا بخورد چون مي خواهد زن بگيرد ، مي خواستم درسي به او بدهم که سر عقل بيايد و خودش را بيچاره نکند .
دروغ
روزي بچه هاي ملانصرالدين دور او را گرفته بودند و اذيتش مي کردند . ملا براي اينکه خودش را از دست آنها خلاص کند ، گفت : در فلان محل ، جاليزي پر از خربزه است . بچه ها با خوشحالي به همان محل دويدند . ملانصرالدين هم پشت سر آنها شروع کرد به دويدن . مردم گفتند : ملا ، تو ديگر کجا مي روي ؟ ملانصرالدين گفت : خدا را چه ديديد ، شايد دروغم درست از آب در آمد .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
