ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۱۹
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : دزد بي گناه ، دزد نان ، دست و دلبازي ، دسته گل ، دعاي بي اثر ، دعاي خير ، دعواي پشت بام ، دفعه بعد ، دلسوزي ، دم خر .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
دزد بي گناه
يک شب ملانصرالدين با خيال راحت خوابيده بود ، صبح که از خواب بيدار شد ديد که خرش را دزديده اند . همسايگان او را سرزنش کردند و گفتند : ملا چرا مواظب خرت نبودي ؟ ديگري گفت : آخه مرد حسابي نبايد در طويله را قفل کني ؟ يعني اين قدر خوابت سنگين هستش که نمي فهمي خرت را کي برده ؟ ملانصرالدين آخر عصباني شد و گفت : مثل اينکه اين وسط من گناهکارم و اين دزد نابکار بي گناه است .
دزد نان
روزي پسر ملانصرالدين نشسته بود كنار رودخانه و نان مي خورد ناگهان تكه هاي نانش از دستش افتاد توي رودخانه . پسر سرش را خم كرد و تصوير خودش را كه نان در دهان دارد در آب ديد و ترسيد و دوان دوان پيش پدر رفت و گفت : پدر جان پسري در رودخانه نانم را گرفته و پس نمي دهد . ملا با شنيدن حرف پسرش خود را با عجله به آب رساند و به رودخانه نگاه كرد و توي آب تصوير خودش را ديد و گفت : اي احمق ! تو از اين ريش سفيدت خجالت نكشيدي كه نان پسرم را گرفته اي و خورده اي ؟
دست و دلبازي
روزي پسر ملانصرالدين به پدرش گفت : ديشب خواب ديدم دو دينار انعام به من داده اي . ملانصرالدين گفت : درست است ! پسر خوب و سر براهي باش تا آن را از تو نگيرم . حالا برو هر جور که دلت مي خواهد خرجش کن و خوش باش .
دسته گل
زماني كه ملا جوان بود يك روز كله سحر از خانه رفت بيرون و ديد مردي را كشته اند و جنازه اش را انداخته اند جلوي خانه ملا . ملا خيلي ترسيد و قبل از اينكه كسي سر برسد و تقصير را گردن او بي اندازدجنازه را كشان كشان برد توي حياط و انداخت توي چاه . ملانصرالدين هرجا مي نشست قضيه پيدا كردن جسد و انداختن آن در جاه را تعريف مي كرد تا اينكه اين ماجرا به گوش كس و كار مقتول رسيد و همه دنبال ملا راه افتادند و رفتند دور چاه جمع شدند . ملا خود به درون چاه رفت كه طناب را به دور جنازه ببندد وديگران آنرا بالا بكشند . وقتي به ته جاه رسيد فقط لاشه نره بزي را ديد . صدا زد : جنازه شده يك نره بز ، حالا طناب را به دمش ببندم يا به شاخش ؟ كساني كه دور چاه جمع شده بودند به عقل ملا خنديدندو رفتند دنبال كارشان .
دعاي بي اثر
روزي يکي از همسايه هاي ملا پيش او آمد و گفت : دختر من خيلي بد اخلاق است و هميشه با من دعوا دارد . دعايي برايش بنويس که خوش اخلاق شود . ملا گفت : براي دختر شما دعاي من پيرمرد فايده اي ندارد او را پيش جوان بيست و پنج ساله اي ببريد تا درمانش کند .
دعاي خير
روزي ملانصرالدين به عيادت يکي از دوستانش رفته بود . پرسيد : خوب حالت چطور است . مرد گفت : الحمدالله ، تا امروز تب داشتم و گردنم هم درد مي کرد اما از صبح تا حالا بهتر شده ام و تبم از صبح شکسته است . ملا گفت : خدا را شکر اميدوارم فردا گردنت هم بشکند .
دعواي پشت بام
يک شب تابستاني ، بين ملا و عيالش روي پشت بام دعوا شد . در حين دعوا ملا پايش سر خورد و از پشت بام افتاد روي زمين . همسايه ها که از صداي افتادن او بيدار شده بودند ، به سراغش آمدند و ملا را به هوش آوردند . پرسيدند : جناب ملا ! چطور اين اتفاق افتاد ؟ ملا گفت : هر کس مي خواهد از ته و توي قضيه با خبر شود ، با زنش روي پشت بام دعوا کند .
دفعه بعد
روزي ملانصرالدين به مجلس ترحيم يکي از دوستانش رفت . موقع برگشتن رفيقي او را ديد و گفت : ملا ، چرا مرا خبر نکردي . ملانصرالدين گفت : انشالله دفعه بعد يادم مي ماند .
دلسوزي
يک روز ملانصرالدين پيش دوستش رفت و گفت : ببين فلاني ، خيلي دلم به حالت مي سوزد . مرد گفت : براي چه ؟ ملا گفت : بخاطر اينکه بعد از مدتها جنگ و دعوا با عيالم امروز رفتم بازار و براي او چيزهاي که لازم داشت خريدم . دوستش گفت : خوب اين قضايا چه دخلي به من دارد . ملا گفت : اتفاقا خيلي هم به تو مربوط است . آخه وقتي زن تو ببيند که من براي عيالم کفش و لباس خريده ام او هم حسادت زنانگي اش گل مي کند و از روي چشم و هم چشمي با تو دعوا به راه مي اندازد و تا مطالباتش را انجام ندهي دست از سر تو بر نخواهد داشت و به همين دليل است که مي گويم به تو هم مربوط است .
دم خر
روزي دوستان ملا گفتند برويم و کمي سر به سر ملا بگذاريم . اولي گفت : ملا اگر گفتي مرکز زمين کجاست ؟ ملا گفت : همان جايي که خر من پاي چپش را گذاشته . مرد با تعجب گفت : چطور ممکن است . ملا گفت : اگر باور نميکني مي تواني اندازه بگيري . دومي گفت : اگر گفتي توي آسمان چقدر ستاره وجود دارد ؟ ملانصرالدين گفت : به بندازه موهاي دم خر من . مرد گفت : چطور چنين چيزي ممکن است ؟ ملا گفت : اگر باور نداري مي تواني بيايي و موهاي آن را بشماري . سومي دستي به ريشهاي بلند خود کشيد و گفت : اگر گفتي ريش من چند تا مو دارد ؟ ملا با حاضر جوابي گفت : به اندازه موهاي خر من . مرد با تعجب گفت : موي دم خر تو چه ارتباطي با ريش من دارد ؟ ملا گفت : اين تعجب ندارد . يک تار از موي دم خر من بکنيد يک تار هم از ريش شما اگر يک اندازه نبود حق با شماست .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
