ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۲۰

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : دم خروس ، دنياي کج ، دهن دره ، دو غازي ، دواي دردها ، دوست عيال ، دوستي نسيه ، دوغ درست کردن ، ديزي پنبه ، راز .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


دم خروس
دزدي خروس ملا را دزديد و در خورجينش گذاشت . ملانصرالدين جلوي راهش را گرفت و گفت : اي دزد نابکار خروسم را پس بده . دزد گفت : به حضرت عباس ، من خروس تو را ندزديده ام . ملا گفت : قسم حضرت عباس را قبول کنم يا دم خروس را ؟


دنياي کج
از ملانصرالدين پرسيدند : چرا صبح ها يک عده از مردم از اين طرف مي روند و عده اي ديگر از آن طرف ؟ جواب داد : چون اگر همه از يک طرف بروند ، يک طرف دنيا سنگين تر مي شود و زمين از جاي خودش حرکت مي کند و کج مي شود و آن وقت تعادل دنيا به هم مي خورد .


دهن دره
ملانصرالدين در دهي مهمان بود . خيلي زود به محل مهماني رسيد و هنوز خيلي از مهمانها نيامده بودند و تا دو ساعت ديگر مي رسيدند . ملا شروع کرد به خميازه کشيدن . صاحب خانه پرسيد : راستي ملا ، چه چيزي باعث خميازه مي شود ؟ ملا جواب داد : گرسنگي و بي خوابي و البته اينجا گرسنگي .


دو غازي
قاضي شهر عوض شده بود و ملانصرالدين رفته بود ديدن قاضي جديد . موقع صحبت گفت : قاضي بودن هم چقدر عجيب و غريب است . اگر ترقي کني مي شوي دو غازي و اگر تنزل کني مي شوي نيم غازي .


دواي دردها
مادر ملا مريض شده بود . ملا طبيبي را بالاي سر او آورد . طبيب گفت : دواي اين زن فقط شوهر کردن است . مادر ملا رو به پسرش کرد و گفت : به به ! عجب طبيب با شعوري !


دوست عيال
يک روز که عيال ملا طبق معمول با رفيقش خلوت کرده بود ، ملا سر زده وارد خانه شد . زن دستپاچه شد و رفيقش را در دو لابچه قايم کرد و به استقبال ملا رفت . ملا آن روز بادمجان خريده بود . زن ملا بادمجان را از او گرفت و يکي از آنها را قايم کرد و بقيه را توي دولابچه گذاشت . چند دقيقه بعد سراغ دولابچه رفت و با تعجبي ساختگي گفت : يکي از بادمجان ها آدم شده ! ملا رفت و ديد زن راست مي گويد . بادمجان ها را شمرد و ديد نوزده تاست . ملاي پخمه آن شخص را برد به دکاني که از آنجا بادمجان خريده بود . گفت : آهاي فلاني اين را عوض بادمجان به من داده اي . سبزي فروش که مرد رندي بود ، کشيده اي زير گوش آن شخص خواباند و گفت : تو شلغمي ، چرا خودت را قاطي بادمجان ها کرده اي ؟ و در عوض آن شخص بادمجاني به ملا داد و او را هم خوشحال و سرحال پيش عيالش برگشت .


دوستي نسيه
روزي مردي از ملانصرالدين پرسيد : چه کسي را بيشتر از همه دوست داري ؟ ملانصرالدين گفت : کسي که من را سير کند . مرد گفت : انشالله من روزي تو را سير مي کنم ، حالا من را بيشتر از همه دوست داري ؟ ملا جواب داد : متاسفانه نه ! دوستي نسيه نداريم .


دوغ درست کردن
روزي ملانصرالدين کنار دريا نشسته بود و قاشق قاشق ماست توي دريا مي ريخت . مردم وقتي او را ديدند گفتند : ملا چه کار مي کني مگر عقلت را از دست داده اي . ملانصرالدين گفت : اتفاقا ؟ برعکس دارم دوغ درست مي کنم . گفتند : مگر مي شود با اين چند قاشق ماست توي آب دريا دوغ درست کرد . ملا گفت : البته که نميشه ولي مي دونيد اگر ميشد چي ميشد ؟


ديزي پنبه
روزي ملانصرالدين ظرف ديزي کهنه اي را به بازار برد تا بفروشد . مشتري آمد و ديزي را ديد و گفت : ته ظرف که سوراخ است و همه چيز از آن مي ريزد . ملانصرالدين جواب داد : اختيار داريد ، الان چند سال است که عيالم در آن پنبه نگه مي دارد و تا الان هم چيزي از آن نريخته .


راز
روزي از ملانصرالدين پرسيدند : ملا ! تو اسرار خودت را با چه کسي در ميان مي گذاري . ملانصرالدين جواب داد : چون سينه ديگران جاي نگهداري اسرار من نيست ، تا به حال سر خود را به کسي نگفته ام .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0