ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۲۲

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : ريش جنباندن ، زبان بي ادبي ، زبان درازي ، زرنگي ، زمان مرگ ، زن پولدار ، زن جديد ، زن ذليلي ، زن زشت ، زن شناگر .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


ريش جنباندن
روزي ملانصرالدين نزد معلمي امانتي سپرده بود . بعد از مدتي ملا به پيش معلم رفت و امانتش را از او طلب کرد . معلم گفت : کمي منتظر باش تا درسم تمام شود بعد امانت را پس مي دهم . ملانصرالدين هر چه منتظر ماند ديد که معلم هي ريشش را مي جنباند و درسش تمام نمي شود . ملا بالاخره حوصله اش سر رفت و گفت : تو برو امانت من را بياور من به جاي تو ريش مي جنبانم .


زبان بي ادبي
ملانصرالدين به همراه نوکرش به شهري سفر کرد . يکي از اعيان آنجا او را به ناهار دعوت کرد . سر سفره غذاهاي خوشمزه اي گذاشته بودند و ميهماني با شکوهي بود . ملانصرالدين لباس فاخري پوشيد و سر سفره نشست و بيش از اندازه غذا خورد بعد کنترل خودش را از دست داد و مرتب از خود باد خارج مي کرد . موقع برگشتن نوکرش گفت : جناب ملا ! شما کار خوبي نکرديد که پيش چنين افراد محترمي اين صداها را از خود در آورديد . ملانصرالدين گفت : اي احمق ! آنها مال شهر ديگري هستند و زبان ما را نمي دانند ، کاري هم که من کردم به زبان آنها نبود که بفهمند .


زبان درازي
درويشي پيش ملانصرالدين رفت و ادعاي کرامت کرد و گفت : من مي توانم کاري کنم که لال مادر زاد مانند بلبل به زبان بيايد . ملانصرالدين گفت : اي درويش ! اگر مي خواهي من به کرامت تو ايمان بياورم کاري کن که زبان زن من بند بيايد تا دستت را ببوسم و يک عمر مريد و ثناگوي تو باشم .


زرنگي
روزي مردي که با ملا زياد ميانه خوبي نداشت خر ملا را به امانت خواست . ملا گفت : بايد از خودش بپرسم . او رفت و بعد از مدتي برگشت و گفت : خرم راضي نيست . او مي گويد مرا به اين شخص نده ، زيرا هم مرا مي زند و هم به صاحبم ناسزا مي گويد .


زمان مرگ
روزي ملا روي شاخه درخت بلندي نشست و مشغول بريدن همان شاخه شد . آشنايي ملا را بالاي درخت ديد و فرياد زد : آهاي ملا ! اين کار را نکن ، از اون بالا پرت مي شوي ها ! ملانصرالدين به حرف رفيقش گوش نکرد و به کارش ادامه داد و مدت زيادي نگذشته بود که از اون بالا پرت شد پايين . با بدني کوفته و زخمي دويد دنبال رفيقش داد کشيد : آهاي صبر کن ببينم تو از کجا فهميدي که پرت مي شوم پايين . حالا که اينطور شد بايد به من بگويي که من کي مي ميرم . دوست ملا که ديد ملانصرالدين ول کن نيست گفت : تو موقعي مي ميري که الاغت بالاي تپه است و زير بار سنگين هيزم دوبار پشت سرهم با صداي بلند عرعر کند . مدتي از اين ماجرا گذشت تا اينکه يک روز ملانصرالدين هيزم زيادي بار الاغش کرد و داشت از بالاي تپه مي گذشت ، الاغش پشت سرهم دوبار با صداي بلند عر عر کرد . ملانصرالدين گفت : اي داد بيداد ! بالاخره عمر من هم به سر آمد و موقع مرگم فرا رسيده و همان جا دراز به دراز خوابيد و چشمانش را بست . چند ساعتي گذشت بعد عده اي از دوستانش ملا را ديدند و او را در تابوت گذاشتند و راهي قبرستان شدند . در بين راه بر سر يک دو راهي عزاداران ايستادند و شروع به بحث کردند که از کدام طرف بروند تا زودتر به قبرستان برسند . بگو مگوي عزاداران طولاني شد . دراين بين ، ملانصرالدين که حوصله اش سر رفته بود سرش را از تابوت بيرون آورد و گفت : چرا اين قدر طول مي دهيد ؟ همه ميدانيد که راه دست چپ نزديکتر است . خود من هم هميشه شبهاي جمعه از اين راه مي رفتم .


زن پولدار
روزي ملانصرالدين در کنار رودخانه ايستاده بود و آه مي کشيد . يکي از دوستان به او رسيد و از او علت ناراحتي اش را پرسيد . ملا با ناراحتي گفت : چند سال پيش زن اولم موقع آبتني توي رودخانه غرق شد و مرد . دوستش گفت : ملا جان ناشکر نباش ، الان که زن قشنگ و مالداري نصيبت شده ديگر نبايد ناراحت باشي . ملا گفت : ناراحتي من از اينست که اين زنم برعکس اولي اصلا ميلي به آبتني کردن ندارد .


زن جديد
روزي فک و فاميل ملانصرالدين را گول زدند و برايش زني گرفتند که از زشتي رو دست نداشت . فرداي عروسي وقتي ملانصرالدين مي خواست از خانه خارج شود زنش گفت : ملا جان ، کاش قبل از رفتنت به من ياد مي دادي که با فک و فاميلت چه طور رفتار کنم ، به کي کار داشته باشم و به کي کاري نداشته باشم . ملانصرالدين جواب داد : تو فقط به من کاري نداشته باش ، بقيه را خودت مي داني .


زن ذليلي
روزي رفيقي از ملا پرسيد : تو در چه ساعت هايي از شبانه روز استراحت مي کني ؟ ملانصرالدين جواب داد : چند ساعت در شب و دو ساعت هم بعد از ظهر ها که او مي خوابد . رفيقش پرسيد : اون ديگه کيه ؟ ملانصرالدين جواب داد : عيالم را مي گويم . دوستش پرسيد : من پرسيدم که تو کي استراحت مي کني ، نپرسيدم که زنت کي استراحت مي کند . ملانصرالدين گفت : آخر شما که نمي دانيد ، من فقط زماني استراحت مي کنم که عيالم خواب است .


زن زشت
شبي ملانصرالدين از زنش قهر کرد و رفت گوشه اي خودش را به خواب زد . زن ملا رفت سراغ آينه و چهره زشت خودش را توي آن نگاه کرد و گريه کنان گفت : اگر من زن زيبايي بودم اين قدر شوهرم با من نامهرباني نمي کرد . ملا که خوابش نبرده بود از توي رختخواب بلند شد و نشست و شروع کرد ، هاي هاي گريه کردن . زن ملانصرالدين هول شد و سريع رفت پيش ملا و گفت : قربانت بروم چه شده ؟ چرا يک دفعه زدي زير گريه ؟ ملا گفت : دارم به حال زار خودم اشک مي ريزم ، تو يک بار صورت خودت را در آينه ديدي و گريه ات گرفت ، حالا ببين من که سالها تو را مي بينم و معلوم نيست تا کي اين امر ادامه داشته باشد چطور ميتوانم براي بخت بد خودم گريه نکنم ؟


زن شناگر
ملا دو تا زن داشت . يک روز زن ها دوتايي پيش ملا آمدند و پرسيدند : کدام يک از ما را بيشتر دوست داري ؟ ملا که خيلي سعي داشت هر دو را راضي نگه دارد و باعث رنجش هيچ کدام از آنها نشود ، گفت : من هر دوي شما را به يک اندازه دوست دارم . زن ها قانع نشدند و سوال خود را تکرار کردند . زن جوان گفت : مثلا ؟ اگر ما دو نفر سوار قايقي باشيم و قايق در رودخانه غرق بشود ، تو اول کدام يکي از ما را نجات مي دهي ؟ ملا هر چه فکر کرد ، جوابي پيدا نکرد . چون تعلق خاطر بيشتري نسبت به زن جوانترش داشت ، رو به زن اولش کرد و گفت : به نظرم تو کمي شنا بلد باشي !


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0