ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۲۳
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : زن عاقل ، زن لوچ ، زندان ، سبقت گرفتن ، سجده اتاق ، سجده بي موقع ، سر خاراندن ، سر زا رفتن ، سرشکستگي ، سرکه هفت ساله .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
زن عاقل
يک روز به ملا خبر دادند که سرت سلامت ، عيالت فوت کرد . ملا جواب داد : زن عاقلي بود ، راضي به زحمت من هم نشد ، چون خيال داشتم طلاقش بدهم .
زن لوچ
ملا مي خواست زن بگيرد . همسايه ها زني به او معرفي کردند و مخصوصا ؟ از چشمان زيبايش آن قدر تعريف کردند که ملا نديده يک دل نه صد دل عاشق او شد و بالاخره عقدش کرد . شب عروسي يک خربزه خريد و به خانه برد . زن که چشمانش چپ بود گفت : ملا جان ! چرا دو تا خربزه خريده اي ؟ ملا فهميد که زنش لوچ است ، ولي چاره اي نداشت . بعد از چند لحضه زن سر سفره به او نگاه کرد و گفت : ملا مردي که پيش تو نشسته کيه ؟ ملا گفت : قربان چشمان لوچت بروم ، هر چيزي را دو تا مي بيني عيبي ندارد ، خواهش مي کنم اين يکي را دو تايي نبين .
زندان
روزي حاکم ملانصرالدين را به قصر خود دعوت کرد و برايش شعر بي سر و تهي خواند و نظر ملا را درباره شعر خواست . ملانصرالدين گفت : متاسفانه شعر شما بسيار ضعيف بود . حاکم ناراحت شد و دستور داد که ملا را بياورند و اين بار هم شعر بي سر و ته ديگري برايش خواند و دوباره نظرش را جويا شد . ملانصرالدين بدون اينکه حرفي بزند بلند شد و راه افتاد . حاکم به ملا نهيب زد و گفت : آهاي فلاني کجا مي روي ؟ ملانصرالدين جواب داد : زندان !
سبقت گرفتن
روزي از ملانصرالدين سوال کردند : ملا تا حالا شده از کسي سبقت بگيري . ملا با خوشحالي گفت : بله خيلي . گفتند : مثلا ؟ چه موقع ؟ ملا گفت : هميشه موقع بيرون آمدن از مسجد من از همه سبقت مي گيرم . مردم گفتند : عجب ! چطور اين کار را مي کني ؟ ملا گفت : به خاطر اينکه هميشه من آخرين نفري هستم که به مسجد مي آيم و هميشه اولين نفري هم هستم که از مسجد بيرون مي آيم .
سجده اتاق
ملانصرالدين از سر نداري اتاقي اجاره کرده بود که با کوچکترين باد و باراني در و ديوارش مي لغزيد . ملانصرالدين پيش صاحبخانه رفت و گفت : اين اتاقي که به من اجاره داده ايد در و ديوارش صدا مي دهد . صاحب خانه گفت : اصلا فکرش را هم نکن همانطور که مردم نيايش و دعا مي کنند اينها هم در حال دعا و نيايش هستند . ملانصرالدين گفت : شما درست مي گوييد اما موجودات بعد از نيايش سجده مي کنند و خود را روي زمين مي اندازدند و من هم از سجده کردن اتاق مي ترسم .
سجده بي موقع
وزي ملا سوار بر الاغ داشت مي رفت خانه پيش عيالش ، که در بين راه زلزله آمد . ملا بلافاصله پياده شد و سجده شکر به جا آورد . دوستي جلويش را گرفت و گفت : جناب ملا ! اين چه وقت سجده کردن است ؟ ملانصرالدين جواب داد : لابد سقف خراب خانه ام تا حالا ريخته و اگر من آنجا بودم کارم تمام شده بود . حالا که از چنين بلايي جان به در برده ام و عمر دوباره اي نصيبم شده است شما بگوييد جاي شکر ندارد ؟
سر خاراندن
شبي ملانصرالدين کنار دوستش خوابيده بود . ناگهان سرش به خارش افتاد و شروع کرد به خاراندن سر دوستش . دوستش از خواب پريد و گفت : مرد حسابي ! چرا سر مرا مي خاراني ؟ ملانصرالدين گفت : اه ! فکر کردم سر خودم است . ديدم خوشم نمي آيد .
سر زا رفتن
روزي ملانصرالدين ديگ همسايه اش را قرض گرفت و بعد از چند روز ديگ کوچکي توي آن گذاشت و به همسايه پس داد . همسايه پرسيد : اين ديگ کوچک ديگر چيست ؟ ملانصرالدين جواب داد : ديگ شما بار دار بود و ديشب زاييد و اين هم بچه آن است . همسايه خوشحال شد و ديگ را گرفت و به خانه برد . چند روز بعد ملا دوباره رفت و همان ديگ را از همسايه گرفت . مدتي گذشت اما از ديگ خبري نشد . همسايه به در خانه ملا رفت و ديگش را خواست . ملانصرالدين گفت : تنت سلامت ديگتان مرحوم شده اند . همسايه با تعجب گفت : مگر ديگ هم مرحوم مي شود . ملانصرالدين جواب داد : همان طور که ديگتان قبلا زاييد ، اين دفعه هم سر زا رفت .
سرشکستگي
روزي ملا به دوستش وصيت کرد که وقتي من مردم روي قبرم سنگ نگذاريد . دوستش پرسيد : آخه واسه چي ؟ ملانصرالدين جواب داد : براي اينکه خوش ندارم روز قيامت وقتي از قبر بيرون بيام سرم به سنگ بخورد و با سري شکسته در آن دنيا حاضر شوم .
سرکه هفت ساله
روزي شخصي پيش ملا آمد و گفت : ملا ! شنيده ام که سرکه هفت ساله داري ، راست است ؟ ملانصرالدين گفت : بله که دارم . مرد گفت : خواهش مي کنم يک پياله از آن به من بده . ملا گفت : عجب ! اگر مي خواستم يک پياله از آن به هر کسي بدهم که يک ماه هم نمي ماند .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
