ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۲۴
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : سفارش زن ، سكه حوض ، سگ تازي ، سن برادرش ، سه احمق ، سواري دادن ، سوخته دل ، شاعري ، شاعري در مبال ، شام شب .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
سفارش زن
يكي از دوستان ملا به او رسيد و گفت : ملا ! چرا اينقدر ناراحتي ؟ چي شده ! ملانصرالدين گفت : دستمالم را گم كرده ام . رفيق ملا گفت : اي كه ناراحتي ندارد . ملانصرالدين گفت : اين كه ناراحتي ندارد . ملانصرالدين گفت : خودم هم خوب مي دانم ! اما دستمالي كه من گم كرده ام يك دستمال معمولي نبود ، زنم گوشه اش را گره زده بود تا هنگام برگشتن به خانه يادم باشد برايش انار بخرم و حالا كه اين دستمال را گم كرده ام نمي دانم چطور سفارش زنم را به خاطر بياورم .
سكه حوض
روزي يکي از شاگردان ملا کنار حوض نشسته بود و داشت وضو مي گرفت . ناگهان سکه اي از جيبش افتاد و رفت ته حوض . شاگرد دنبال چيزي مي گشت تا با آن سکه را از ته حوض در بياورد . در همين موقع ملانصرالدين وارد حياط شد و شاگردش را ديد که داشت با عصا به ته حوض مي زد . ملا از چند و چون قضيه با خبر شد . بعد از کمي فکر کردن گفت : حالا من راهي به تو نشان مي دهم که زودتر به سکه ات برسي . بعد ملانصرالدين گفت : سر عصا را با آب دهانت خيس کن بعد آن را توي حوض ببر وقتي که سکه به ته عصا چسبيد آن را در بياور .
سگ تازي
روزي حاکم خسيسي به ملانصرالدين گفت : تو که در شکار سر رشته داري مي خواهم سگ تازي کمر باريک تيز پايي برايم بياوري . ملانصرالدين قبول کرد و چند روز بعد يک سگ گنده بي قواره گرفت و قلاده اي به گردنش زد و نزد حاکم برگشت . حاکم گفت : من از تو يک سگ تازي لاغر مي خواستم که مثل باد بدود ، آن وقت تو اين سگ ولگرد درشت هيکل را آورده اي ؟ ملانصرالدين گفت : جناب حاکم هيچ نگران نباشيد ، اين سگ اگر يک هفته در خانه شما بماند از سگ تازي هم لاغر تر مي شود .
سن برادرش
آشنايي از ملانصرالدين پرسيد : جناب ملا ! با برادرت چند سال اختلاف سني داري ؟ ملا جواب داد : هيچي . آشنا گفت : پس دو قلو هستيد ؟ ملانصرالدين باز هم جواب داد : نه ! اما سال پيش مادرم گفت : كه برادرم يك سال از من بزرگتر است با اين حساب امسال هر دو همسن هستيم .
سه احمق
دو تا احمق از راهي مي گذشتند . اولي گفت : دلم مي خواست خدا يك گله هزار تايي گوسفند به من ميداد و من زندگي ام را رو به راه مي كردم . دومي گفت : من هم دلم مي خواهد خدا صد تا گرگ درنده به من مي داد تا همه آنها به جان گوسفندان تو مي افتادند و همه آنها را مي خوردند . اولي فحشي به دومي داد و افتادند به جان هم . ملا كه از آن طرفها مي گذشت ديد كه آن دو دعوا مي كنند . علت دعوايشان را پرسيد و آن دو دست از دعوا كشيدند و ماجرا را براي ملا تعريف كردند . ملا كوزه عسلي را كه همراه داست به زمين زد و گفت : خون من مثل اين عسل به زمين بريزد اگر دروغ بگويم ! شما احمقترين آدمهاي روي زمين هستيد .
سواري دادن
خر ملانصرالدين مرده بود . روزي ملا براي کاري عازم يکي از شهرهاي اطراف شد . هوا گرم بود و ملا داشت از فرط خستگي از پا مي افتاد . در راه نشست تا کمي استراحت کند . با خودش زمزمه کرد : خدايا ميشه يک خري براي من بفرستي تا من از اين همه مشقت پياده روي خلاص شوم . هنوز دعاي ملا تمام نشده بود که يک دفعه مرد بلند بالايي در حاليکه افسار يک کره خر را گرفته بود از دور پيدايش شد . وقتي به ملا رسيد گفت : آهاي بيکاره ، اينجا نشسته اي که چي ، زود باش بيا و اين کره خر مرا کمي کول بگير که از فرط خستگي ناي راه رفتن ندارد . ملا که از هيبت مرد ترسيده بود اطاعت کرد و کره خر را به دوش گرفت . در راه با خودش گفت : خدايا من چي گفتم تو چي شنيدي من گفتم يه چيزي بفرست که ازش سواري بگيرم تو چيزي فرستادي که از من سواري گرفت !
سوخته دل
روزي ملانصرالدين را به ميهماني دعوت کردند . صاحبخانه برايش نان و کره و عسل آورد . ملانصرالدين همه را خورد و ته کاسه را هم ليسيد . صاحبخانه گفت : ملا ! عسل را هيچ وقت خالي نخور چون ته دلت را مي سوزاند . ملا جواب داد : خدا ميداند که دل چه کسي بيشتر سوخته است .
شاعري
از ملانصرالدين پرسيدند : از اشعار شاعران چيزي بلد هستي ؟ ملانصرالدين جواب داد : اين حرفها چيه ؟ من خودم شعر مي گويم . گفتند : پس کمي از اشعار خودت برايمان بخوان . ملا چند کلمه بي سر و ته گفت که نه وزن داشت و نه قافيه . گفتند : ملا ! اين شعرهاي تو که نه وزن دارد و نه قافيه . ملانصرالدين گفت : عجب آدم هاي احمقي هستيد . مگر نمي دانيد به هر چيزي که معنايي نداشته باشد شعر مي گويند . من هم شعر مي گويم نه وزن و قافيه .
شاعري در مبال
روزي در خلوتي مرد بي ادبي شعر چرندي براي ملا خواند . ملانصرالدين پرسيد : فلاني اين شعر را کي سرودي ؟ مرد گفت : راستش وقتي در مبال بودم به فکرم رسيد . ملانصرالدين گفت : خودم حدس ميزدم ، چون وقتي آن را مي خواندي بوي گندش همه جا را پر کرده بود .
شام شب
روزي ملانصرالدين در خانه حاکم شهر براي صرف ناهار مهمان بود . پس از صرف غذا از او پرسيدند : جناب ملا ! غذا چطور بود ؟ ملا جواب داد : بسيار بد . حاکم ناراحت شد وقتي ملا فهميد حرف بدي زده است فورا گفت : و اما علت بدي را نپرسيديد . غذا بي پشتوانه هميشه بد است اگر امير بخواهند طعام او بر ما گوارا باشد تهيه شام امشب را هم بايد ببينند .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
