ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۲۶

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : شمردن ستاره ، شنا کردن ، شناخت ، شوق ديدار ، شوهر مهربان ، شير يني ، صاحب با وفا ، صداي پا ، صداي تار ، صداي نکره .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


شمردن ستاره
آشنايي از ملانصرالدين پرسيد : ملا ميداني كه چندتا ستاره توي آسمان است ؟ ملا كمي فكر كرد و جواب داد : راستش نه ! اما مدتي است كه مي خواهم از تعداد آنها با خبر شوم اما هرچقدر فكر مي كنم راهي به مغزم نمي رسد مگر اينكه خودم بروم به آسمان و آنها را بشمارم . مرد گفت : پس چرا تا به حال اين كار را نكرده اي ؟ ملا گفت : به دو علت ! يكي اينكه روزها هم گرفتارم و هم ستاره اي در آسمان نيست و ديگر اينكه شبها با اينكه فرصت دارم مي ترسم . مرد پرسيد چرا ؟ ملانصرالدين گفت : براي اين مي ترسم كه اين همه راه به آسمان بروم اما در آنجا چراغي نباشد . و من نتوانم درتاريكي ستاره ها را بشمارم .


شنا کردن
روزي ملانصرالدين کنار استخر آبي ايستاده بود و آه مي کشيد . يکي از دوستانش گفت : ملا چرا اين قدر ناراحتي ؟ ملا گفت : مگر تو نمي داني ؟ چند سال پيش زن اولم افتاد توي همين استخر و غرق شد . رفيق ملانصرالدين گفت : گذشته ها گذشته ، ديگر فکرش را نکن . در عوض زن قشنگ تر و بهتري نصيبت شده . ملانصرالدين گفت : من هم براي همين ناراحتم وآه مي کشم ، چون اين يکي برعکس اولي اصلا علاقه اي به شنا ندارد .


شناخت
روزي ملا رسيد به مردي و شروع كرد با او چاق سلامتي كردن . مرد گفت : فكر مي كنم شما من را با كس ديگري اشتباه گرفته ايد ، چون اصلا من شما را به ياد نمي آورم . ملا گفت : من هم همينطور !


شوق ديدار
روزي ملانصرالدين از خواب بيدار شد . هنوز لباسهايش را نپوشيده بود که شنيد چند نفر سوار گاري شده اند و مي خواهند به شهري بروند که قوم و خويشهاي ملا در آنجا هستند . ملانصرالدين که مال مفت پيدا کرده بود ، همان طور لخت سوار گاري شد و به آن شهر رسيد . جماعتي که شنيده بودند ملا را به شهر آنها مي آيد گوشه اي جمع شده بودند تا او را ببينند . تا ملا را ديدند تعجب کردند و هاج و واج او را نگاه کردند . ملا که تعجب آنها را ديده بود با خونسردي گفت : شوق ديدار شما به من رخصت لباس پوشيدن نداد .


شوهر مهربان
روزي يکي از همسايه هاي ملا پيش او رفت و گفت : ملا ! سگ شما زن مرا گاز گرفته است . ملا گفت : خوب ! تقصير من چيه ؟ همسايه گفت : بالاخره سگ شما اين کار را کرده و هر طور شده بايد جبران کني . ملانصرالدين گفت : چيزي که عوض دارد گله ندارد ، شما هم سگتان را بفرستيد تا پاي من را گاز بگيرد .


شير يني
روزي ملانصرالدين در بازار از شيريني هاي دکان شيريني فروشي تعريف مي کرد . دوستش گفت : به نظر من شيريني خوب آن شيريني است که ثروتمندان در خانه خودشان مي پزند . ملانصرالدين به خانه آمد و به عيالش گفت که برايم شيريني درست کن . زن گفت : تخم مرغ نداريم . ملانصرالدين گفت : هيچ اشکالي ندارد بدون تخم مرغ درست کن . زن گفت : قند نداريم . ملانصرالدين گفت : خوب بدون قند درست کن . بالاخره زن ملا هر چي گفت که اين را نداريم و اون را نداريم ملا يک جوابي داد . زن ملا طبق دستورات شوهرش عمل کرد و شيريني را پخت و حاضر کرد و جلوي ملا گذاشت . ملا اولين تکه را که خورد حالش بهم خورد و گفت : من نمي دانم اين پولدارها چه طوري مي توانند شيريني هايي به اين بد مزگي را بخورند .


صاحب با وفا
روزي ملانصرالدين کيسه بزرگي کول کرده بود و سوار بر خر داشت از بازار به خانه بر مي گشت . يکي از دوستان به ملا رسيد و گفت : جناب ملا ! چرا کيسه را نمي گذاري جلويت و خودت را بيخودي خسته مي کني ؟ ملانصرالدين جواب داد : اين طوري خرم کمتر خسته مي شود چون من کيسه را مي برم و خر هم من را مي برد .


صداي پا
زن ملانصرالدين از او پرسيد : ملا ! دزد چطوري به خانه آدم مي آيد . ملانصرالدين گفت : طوري مي ياد که صداي پايش شنيده نشود . يک شب زن ملانصرالدين خوابش نبرد . ملا را بيدار کرد . ملا از خواب بيدار شد و گفت : چه خبرت ؟ زن ملا گفت : فکر مي کنم که دزد آمده باشد . ملا گفت : از کجا فهميدي ؟ زن گفت : از آنجا که هر چه گوش مي کنم صداي پايي نمي شنوم .


صداي تار
آخر شب بود و ملانصرالدين با نوکرش داشت از جايي بر مي گشت . در راه بازگشتن چند تا دزد ديد که به جان قفل دکاني افتاده اند و مي خواهند آن را باز کنند . ملانصرالدين از ترس دزدها خودش را به کوچه علي چپ زد و با عجله از کنار آنها رد شد . نوکر ملا خودش را به ملا رساند و گفت : آقا شما صداي خش خشي را نشنيديد ؟ ملانصرالدين گفت : چرا شنيدم . نوکر گفت : نمي دانيد صداي چي بود ؟ ملانصرالدين گفت : چرا عده اي نشسته بودند و داشتند تار مي زدند . نوکر پرسيد : پس چرا صداي تار زدنشان در نمي آمد ؟ ملا جواب داد : صداي اين جور تارها بعدا مي آيد .


صداي نکره
يک روز ملانصرالدين آواز مي خواند و مي دويد . مردي او را ديد و گفت : ملا ! اين ديگه چه جور آواز خواندن است ؟ ملانصرالدين جواب داد : عيالم مي گويد صداي من از دور خوب است دارم ميدوم تا صدايم را از دور بشنوم .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0