ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۲۷
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : صرفه جويي ، ضمير خواني ، طالع بيني ، طبابت ، طبابت ، طفل پنج روزه ، طناب پيچ ، طناب گوسفند ، عاقبت انديشي ، عجب احمقي .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
صرفه جويي
روزي ملانصرالدين مردي را ديد که دهانش باز است و دارد خميازه مي کشد . ملانصرالدين نزديکش شد و در گوشش گفت : حالا که دهانت باز است عيال بنده را هم صدا کن .
ضمير خواني
روزي ملانصرالدين ادعاي کرامت کرد . گفتند : دليلي و نشاني برايمان بياور ؟ گفت : مثلا مي توانم بگويم که الساعه در ضمير شما چه مي گذرد . گفتند : اگر راست مي گويي بگو . گفت : همگي در اين فکر هستيد که من قادر به اثبات ادعايم هستم يا خير ؟
طالع بيني
روزي مردي از ملا نصرالدين پرسيد : بگو ببينم ملا ، تو در چه برجي به دنيا آمده اي ؟ ملا گفت : در برج گوسفند . مرد با تعجب گفت : ما در بين برج فلكي برج بره را شنيده بوديماما تا حالا برج گوسفند را نه ! ملانصرالدين گفت : ده سال پيش كه طالع خودم را ديدم در برج بره بود ، اما تا حالا لابد آن بره يك گوسفند درست و حسابي شده است .
طبابت
روزي ملانصرالدين ادعا كرد كه مي تواند هرمرضي را شفا دهد . از قضا پيرزني كه بچه موشي خورده بود ، آوردند پيش او و گفتند : ملا جان ! چه كار كنيم تا بچه موش از گلوي اين پيرزن بيرون بيايد ؟ ملانصرالدين گفت : اين كه معلوم است ! يك بچه گربه را در يك ليوان آب جوش حل كنيد و بريزيد توي حلقش و ديگر كارتان نباشد . بچه موش بلادرنگ از حلقومش بيرون مي پرد !
طبابت
ملانصرالدين در دهي خودش را به عنوان طبيب معرفي کرده بود . روزي مريضي پيش او آمد و گفت : جناب ملا ، دلم درد مي کند . ملانصرالدين پرسيد : بگو ببينم چه خورده اي ؟ مرد جواب داد : دو من خيار خورده ام ولي شما يک من حساب کنيد . دو من طالبي خورده ام اما شما يک من حساب کنيد و يک من نان و پنير خورده ام اما حضرت عالي نيم من حساب کنيد و البته سه من انگور ، که اين را هم شما دو چارک حساب کنيد . ملانصرالدين کمي شکم مرد را معاينه کرد و گفت : شش ماه تب خواهيد کرد ، شما سه ماه حساب کنيد . بعدش فوت مي کنيد ، شما خودتان را زنده حساب کنيد . شما را در قبر مي گذارند شما اتاق حساب کنيد . يک خروار هم خاک روي شما مي ريزند اما شما به روي مبارک نياوريد .
طفل پنج روزه
ملانصرالدين زني گرفت که بعد از پنج روز فرزندش به دنيا آمد . ملانصرالدين زود به بازار رفت و دفتر و قلمي براي او خريد . رفيقي او را در راه ديد و گفت : ملا ، تو که بچه ات تازه به دنيا آمده اين دفتر و قلم را براي کي خريده اي ؟ ملا جواب داد : طفلي که پنج روزه به دنيا بيايد حتما سه روزه هم به مکتب مي رود .
طناب پيچ
ملانصرالدين بر سر چاهي رفت و خواست آب بکشد که ناگهان طناب پاره شد و سطل آب کشي دورن چاه افتاد . ملا مدتي بر سر چاه نشست . مردي از آنجا رد شد و گفت : ملا ! منتظر چي هستي ؟ ملا جواب داد : سطلم ته چاه افتاده منتظرم بيرون بيايد تا يقه اش را بگيرم و طناب پيچش کنم .
طناب گوسفند
ملانصرالدين گوسفند پيري داشت که ديگه به دردش نمي خورد . يک روز زن ملا که از دست علف دادن به اون خسته شده بود گفت : ملا زود باش حاضر شو و اين گوسفند را ببر بازار و در عوض براي من قند و نمک و چاي و حنا و صابون و گل سر شور بخر و بيا . در همين اثنا مرد رندي از کنار خانه آنها مي گذشت و حرفهاي آنها را شنيد . آهسته به دنبال ملا به راه افتاد . در راه ملا ايستاد تا کمي استراحت کند و چرت کوتاهي بزند . بنابراين طناب گوسفند را به دستش بست و خوابيد . مرد از فرصت استفاده کرد و طناب را از دست ملا باز کرد و به دست خودش بست و کنار ملا دراز کشيد . ملا وقتي که از خواب بيدار شد ديد که مردي کنارش خوابيده و طناب گوسفند هم در دست اوست . با خودش گفت : من اينم يا اين من . آخر سر هم به نتيجه نرسيد . مرد را از خواب بيدار کرد و گفت : آهاي تو کي هستي . مرد گفت : خوب معلومه من ملا هستم . ملا پرسيد : پس من کي هستم ؟ مرد گفت : خوب معلومه تو هم من هستي . خلاصه ملا هم باور کرد که جاي آنها عوض شده . مرد هم گوسفند را برداشت و به بازار برد و فروخت و سفارشات زن ملا را گرفت و رفت به خانه ملا ، ملا هم که باورش شده بود جاي آن مرد است به خانه او رفت . زن ملا وقتي مرد رند را ديد او را با لگد از خانه بيرون انداخت ولي زن مرد رند با ملا چه کرد الله اعلم .
عاقبت انديشي
روزي ملانصرالدين پاي زنش را به چارپايه اي بسته بود و گذاشته بود وسط اتاق . همسايه ها از اين ماجرا با خبر شدند و به ملا گفتند : جناب ملا ! اين کار از شما بعيد است . چرا پاي زنت را بسته اي ؟ ملانصرالدين جواب داد : مي خواهم بي خبر از خانه بيرون نرود . همسايه ها گفتند : تو که در خانه هستي . ملا گفت : اين طوري خيالم راحت تر است و کار از محکم کاري عيب نمي کند .
عجب احمقي
شبي زن ملا در خواب شروع کرد به حرف زدن . ملانصرالدين او را بيدار کرد و گفت : چي شده ؟ زن گفت هيچي ملا ، خواب بدي ديدم . ملانصرالدين گفت : چه خوابي ديدي . زن گفت : خواب ديدم از جاي بلندي پرت شدم پايين و در جا مردم . بعد در و همسايه ها دور و برم جمع شدند و جنازه ام را با گريه و زاري برداشتند و بردند قبرستان و داشتند خاکم مي کردند که تو بيدارم کردي . ملانصرالدين گفت : عجب احمقي بودم که تو را در چنين موقعيت مناسبي بيدار کردم !
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
