ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۲۸
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : عذر خواهي ، عرق سياه ، عروسي همسايه ، عزاداري ، عکس شيطان ، علاج واقعه ، علت دويدن ، علت زندگي ، عمامه ، عمامه با سواد .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
عذر خواهي
روزي پسر ملانصرالدين به مرد محترمي بي احترامي کرد . ملا وقتي قضيه را فهميد براي عذر خواهي پيش آن مرد رفت و گفت : حضرت آقا ، اين پسره خر است ، شما بايد او را ببخشيد ، آخر او جاي پسر شماست .
عرق سياه
ملانصرالدين غلام سياه پوستي به نام عماد داشت . روز عيد که لباس نو پوشيده بود خواست براي يکي از دوستانش نامه اي بنويسد که ناگهان چند قطره مرکب روي لباسش چکيد . ملانصرالدين همين که خواست يواشکي به اتاق برود و لباسش را عوض کند عيالش او را ديد و داد و بيداد راه انداخت و گفت : تو لياقت نداري لباس نو بپوشي . ملانصرالدين گفت : عيال جان ، چرا نپرسيده الکي ايراد مي گيري ؟ عيالش پرسيد : خوب ، بنال ببينم علتش چه بوده ؟ ملانصرالدين گفت : امروز عماد به مناسبت عيد مي خواست دست مرا ببوسد ، صورتش عرق کرده بود ، بعد هم قطره هاي عرق او روي لباس من چکيد و آن را سياه کرد .
عروسي همسايه
مردي پيش ملانصرالدين رفت و گفت : از قرار معلوم همسايه شما مي خواهد بساط عروسي راه بيندازد . ملا جواب داد : به من چه ! مرد گفت : شنيده ام که مي خواهد يک سيني شيريني هم براي شما بياورد . ملا گفت : خوب در اين صورت به تو چه !
عزاداري
عيال بيچاره ملا تازه مرحوم شده بود اما ملا زياد به روي خودش نمي آورد . اما همينکه خرش مرد تا چند روز گريه و زاري مي کرد . از او علت کارش را پرسيدند . ملا جواب داد : زنم که مرد ، غصه اي نداشتم چون همسايه ها و رفقايم جمع شدند و گفتند غصه نخور ، يک زن ديگر برايت پيدا مي کنيم ، اما خرم که مرد هيچ کس هيچ حرفي به من نزد .
عکس شيطان
روزي مرد زورگويي ملا را ديد و گفت : جناب ملا ! خيلي دلم مي خواهد شيطان را ببينم . ملانصرالدين گفت : مگر شما در خانه آينه نداريد ؟ مرد گفت : چرا ! داريم . ملا گفت : پس چطور تا حالا شيطان را نديده اي ؟
علاج واقعه
پسر ملانصرالدين بيماري سختي گرفته بود و توي رختخواب افتاده بود . ملانصرالدين رو کرد به عيالش و گفت : زن پاشو وسايل کفن و دفنش را حاضر کن ! زن گفت : اين چه حرفي که مي زني ، طفل معصوم که هنوز نمرده . ملا گفت : مگر نشنيده اي که علاج قبل از وقوع بايد کرد . تا تو بروي و کفن بخري و مرده شور و گور کن را آماده کني او هم مرده است .
علت دويدن
روزي باران شديدي مي باريد . ملا پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بيرون را نگاه مي کرد . در همين حين همسايه اش را ديد که داشت به سرعت از کوچه مي گذشت . ملا داد زد : آهاي فلاني ! کجا با اين عجله ؟ همسايه جواب داد : مگر نمي بيني چه باراني دارد مي بارد ؟ ملا گفت : مردک خجالت نمي کشي از رحمت الهي فرار مي کني ؟ همسايه خجالت کشيد و آرام آرام راه خانه را در پيش گرفت . چند روزي گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باريدن کرد و اين دفعه همسايه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بيرون را تماشا مي کرد که يکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبايش را روي سر کشيده است و دارد به سمت خانه مي دود . فرياد زد : آهاي ملا ! مگر حرفت يادت رفته ؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار مي کني ؟ ملانصرالدين گفت : مرد حسابي ، من دارم مي دوم که کمتر نعمت خدا را زير پايم لگد کنم .
علت زندگي
ملا به آشنايي گفت : راستي فلاني خبر داري رفيقمان عمرش به دنيا کوتاه بود و مرد . رفيقش گفت : نه ! علت مرگش چه بود ؟ ملا گفت : آن بيچاره علت زندگيش معلوم نبود چه برسد به علت مرگش .
عمامه
روزي ملانصرالدين داشت از چاه آب مي کشيد و به خرش مي داد . يکدفعه پوزه خر به کله ملا خورد و عمامه اش افتاد توي آب . ملانصرالدين سريع افسار خر را باز کرد و انداخت توي چاه . رفيقي او را ديد و گفت : ملا ، اين چه کاري بود که کردي ؟ ملا گفت : براي اينکه هر کسي رفت افسار الاغ را بياورد عمامه من را نيز با خودش بالا بياورد .
عمامه با سواد
مرد بي سوادي رفت پيش ملانصرالدين و نوشته بد خطي را جلو او گذاشت و گفت : جناب ملا ! لطفا اين نامه را براي من بخوانيد . ملا نگاهي به نوشته انداخت و وقتي ديد که با چه خط خرچنگ قورباغه اي نوشته شده است ، رو کرد به مرد و گفت : تو که سواد نداري چرا عمامه اي به اين بزرگي سرت مي گذاري ؟ ملا بلافاصله عمامه اش را از سرش برداشت و روي سر مرد گذاشت و گفت : اگر عمامه سواد مي آورد ، بفرما خودت بخوان .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
