ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۲۹

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : عمامه دراز ، عهد دقيانوس ، عيال بي عقل ، عيال بي نام ، عيال زحمتکش ، غذا و در ، غذاي چرب ، غذاي کامل ، غصه نخور ، غلط کردي .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


عمامه دراز
روزي ملا داشت عمامه اش را مي پيچيد كه روي سرش بگذارد ، اما هر چقدر آنرا پيچيد به انتهاي آن نرسيد و از دراز بودنش كلافه شد و تصميم گرفت آنرا بفروشد . فرداي آنروز به بازار رفت و عمامه را به فروش گذاشت . خريداري آمد و عمامه را خوب وارسي كرد و گفت : ملا اين كه عمامه خوبي است چرا مي خواهي آنرا بفروشي ؟ ملا گفت : اگر راستش را بخواهي عمامه من يك عيب بزرگ دارد و اگر آن عيب را نداشت هرگز آنرا نمي فروختم . خريدار گفت : مثلا چه عيبي دارد ؟ ملانصرالدين گفت : درازي بيش از اندازه !


عهد دقيانوس
روزي ملا نصرالدين ميخ طويله اي را به ديوار طويله همسايه مي کوبيد که ناگهان سوراخي در ديوار ايجاد شد . ملا با عجله زنش را صدا کرد و گفت : عيال بيا که يک طويله پر از اسب و شتر پيدا کردم . زن هم با خوشحالي از سوراخ نگاه کرد و تعداد زيادي اسب و شتر ديد . ملا نصرالدين گفت : غلط نکنم اينها را کسي از زمان عهد دقيانوس اينجا بسته است .


عيال بي عقل
روزي يکي از رفقاي ملا او را ديد و گفت : شنيده ام که عيالت عقلش را از دست داده ، درست مي گو يند ؟ ملانصرالدين گفت : اشتباه به عرضتان رسانده اند چون زن من اصلا عقل نداشت که آن را از دست بدهد .


عيال بي نام
ملا ديگه از دست کارهاي زنش خسته شده بود قصد داشت او را طلاق بدهد به همين خاطر نزد قاضي رفت . قاضي پرسيد : اسم زنت چيست ؟ ملا گفت : نمي دانم ! قاضي گفت : چند سال است که او زن توست ؟ گفت : بيشتر از بيست سال . قاضي با تعجب پرسيد : پس چه طور اسم او را نمي داني ؟ ملا گفت : چون با او معاشر نيستم ، اسمش را نمي دانم .


عيال زحمتکش
ملانصرالدين زن خودش را براي رخت شويي به خانه ديگران مي فرستاد و زن رختشويي هم به خانه آنها مي آمد و رختهاي آنها را مي شست . از ملانصرالدين پرسيدند : چرا اين کار را نمي کني ؟ گفت : زنم کار مي کند و پول در مي آورد و مزد رخت شور را مي دهد . اين طوري هم احتراممان به جاست و هم در زندگي صرفه جويي مي کنيم .


غذا و در
روزي مادر ملا گفت : ملا جان وقتي مي آيي تو غذا را بياور و در را هم پشت سرت ببند . ملا گفت : ببخشيد خيلي تند گفتيد متوجه نشدم که اول غذا را بياورم و بعد در را ببندم و يا اول در را ببندم و بعد غذا را بياورم !


غذاي چرب
يک شب ملا از عيالش پرسيد : امشب براي پلو چي لازم داري ؟ گفت : نيم من برنج و يک من روغن . ملانصرالدين گفت : يک من روغن براي نيم من برنج ؟ زن گفت : پلويي که در کار نيست ، پس اقلا بگذار چربيش زياد باشد .


غذاي کامل
روزي ملانصرالدين سر سفره رو به دوستانش کرد و گفت : يک روز نشد که ما غذاي کامل بخوريم . دوستانش پرسيدند : جه طور مگه ؟ ملا گفت : وقتي سيب زميني داريم ، گوشت نداريم ، وقتي گوشت داريم ، برنج نداريم ، وقتي همه اينها مهيا است ، خودم نيستم که بخورم .


غصه نخور
روزي مردي براي ملانصرالدين درد و دل مي کرد که : من چند من گندم داشتم اما تا آمدم خبردار شوم موشها همه آنها را تمام کرده بودند . ملا گفت : غصه نخور ! من هم اگر چند من گندم داشتم تا موشها بيايند خبردار شوند خودم تمامشان کرده بودم .


غلط کردي
روزي ملانصرالدين در مجلسي نشسته بود و از مرد خودبيني تعريف و تمجيد مي کرد و مي گفت : ديشب خواب ديدم که سوار اسب زيبايي شده ايد . مرد خوشحال شد . ملانصرالدين گفت : و ديدم که تمام مردم شهر به شما احترام مي گذارند . مرد خوشحالتر شد و بعد ملانصرالدين ادامه داد : بعد که دقت کردم ديدم که بجاي کلاه پوست هندوانه اي بر سر گذاشته ايد . مرد مغرور عصباني شد و گفت : تو غلط کردي که مرا در خواب اين طوري ديدي . ملانصرالدين هم جواب داد : تو هم غلط کرده اي که به خواب من آمده اي .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0