ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۳۰

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : فاميل محترم ، فتوا به جاي پول ، فرار از مرگ ، فرزند ، فرشته ، فرق دو گره ، فروش خانه ، فروش خر ، فضولي ، فکر بکر .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


فاميل محترم
روزي ملانصرالدين سگي را ديد که داشت قبري را آبياري مي کرد . خواست او را دک کند که يک دفعه سگ به او حمله کرد . ملانصرالدين گفت : ببخشيد ، نمي دانستم با آن مرحوم نسبتي داريد .


فتوا به جاي پول
ملانصرالدين روزي پيش حاکم رفت و گفت : جناب حاکم خيال دارم به زيارت خانه خدا بروم . حاکم گفت : سفر بي خطر ان شالله مبارک است . ملانصرالدين گفت : اما جناب حاکم بنده پولي ندارم که به زيارت بروم . حاکم گفت : خوب اگر پولي نداري ، زيارت بر تو واجب نيست و مي تواني نروي . ملانصرالدين گفت : قربان ، من از شما پول خواستم نه قتوا .


فرار از مرگ
روزي ملانصرالدين گردويي پيدا کرد و خواست آن را با سنگي بشکند و بخورد . همين که سنگ را برداشت و زد روي گردو ، گردو از زير سنگ در رفت و گوشه اي افتاد . ملا با تعجب نگاهي به گردو کرد و گفت : جل الخالق ، همه از مرگ فرار مي کنند ، حتي اين گردو هم از مردن فرار مي کند .


فرزند
روزي مردي ميهمان ملا نصرالدين بود . از ملا پرسيد : شما فرزند هم داريد ؟ ملا جواب داد : بله ! يک پسر دارم . مرد گفت : مثل جوانهاي امروزي دنبال وقت تلف کردن و هدر دادن عمرش که نيست ؟ ملا نصرالدين گفت : نه . مرد پرسيد : اهل خوردن شراب و دود و دم و قمار و اين جور چيزها هم که نيست ؟ ملا نصرالدين گفت : نه ! اصلا و ابدا . مرد گفت : پس خدا را هزار مرتبه شکر ! به شما به خاطر چنين فرزند صالحي تبريک مي گويم . خوب فرزند ذکور حضرت عالي چند سال دارند ؟ ملا نصرالدين جواب داد : والا هنوز شيرخواره هستند و خدا همين چند ماه پيش او را به ما داده است .


فرشته
زن ملانصرالدين چهره اي زشت و پر از چاله چوله داشت . روزي خودش را در آينه نگاه کرد و بعد به ملا گفت : تا حالا زني به قشنگي من ديدي ؟ ملانصرالدين جواب داد : نه عزيزم ! اگر قبل از تو ديده بودم با او ازدواج مي کردم . تو خودت فرشته اي ، تو فرشته اي هستي که از آسمان براي من به زمين افتاده ايي پايين ، اما متاسفانه در اثر سقوط يک کم دماغش پهن شده و يک مشت شن و ماسه هم توي صورتش رفته .


فرق دو گره
روزي ملا ، کيسه گندمي را آرد کرده بود و داشت به خانه اش مي برد . در راه با خدا راز و نياز مي کرد که خداوند گره از مشکلاتش باز کند . ناگهان گره کيسه آرد باز شد و تمام آردها به زمين ريخت . ملا با ناراحتي سرش را به آسمان بلند کرد و گفت : خدايا بعد از اين همه سال خدايي کردن فرق دو تا گره را نمي داني و من را اين طور ذليل و بيچاره مي کني !


فروش خانه
سه دانگ از خانه مال ملانصرالدين بود . روزي ملا رفت پيش دلالي و گفت : اگر بتواني نصف خانه ام را بفروشي ، سه دانگ ديگرش را هم خودم مي خرم كه همش مال من شود !


فروش خر
روزي ملا خرش را برد به بازار و به دست دلادلي سپرد تا آن را بفروشد و بعد خودش به كناري رفت و به تماشا نشست . مرد دلال شروع كرد به تعريف كردن كه اي مردم ! به جانم قسم كه هر كه اين خر را بخرد بداند كه نانش توي روغن است ، چون مثل اين خر توي همه دنيا پيدا نمي شود . ملانصرالدين وقتي تعريفهاي دلال را شنيد : با خودش گفت : حالا كه اينطور است چرا خودم اين خر را نخرم . بلند شد و رفت پيش مرد دلال و بعد از كلي چانه زدن خر خودش را خريد و به خانه رفت و تمام ماجرا را براي زنش تعريف كرد . زن ملانصرالدين گفت : من هم امروز خيلي شانس آوردم . ملا گفت : بارك الله ، بگو ببينم چه شانسي آوردي ؟ زن گفت : وقتي مي خواستم از شير فروش شير بخرم يواشكي دستبند طلايم را انداختم توي ترازوي شيرفروش . شيرفروش هم نفهميد و من به او كلك زدم و به اندازه دستبندم شير اضافي به من داد و بعد هم ترازو و دستبند را جمع كرد و رفت . ملانصرالدين گفت : مرحبا به زن زرنگ و باهوش ! من با خريد خرم و تو با خريد شير ، توانستيم با زرنگ بازي كاري كنيم كه خرج و برجمان جور شود و زندگيمان به خوبي و خوشي بگذرد .


فضولي
روزي ملانصرالدين زير درخت گردويي نشسته بود و عمامه اش را در آورده بود و داشت استراحت مي کرد . در کنار او جاليزي بود و هندوانه هاي بزرگي در آن کاشته بودند . ملا با خودش گفت : خدايا چقدر کارهاي تو هم عجيب است . هندوانه به اين بزرگي را در اين جاليز کوچک درست مي کني و گردو به اين کوچکي را روي درختي به اين بزرگي . در همين حين گردويي از درخت کنده شد و محکم به سر ملا کوبيده شد . ملا زود بلند شد عمامه اش را روي سرش گذاشت و با ناراحتي گفت : خدايا غلط کردم ديگه از اين فضولي ها در کار تو نمي کنم چون معلوم نيست اگر جاي اين گردو ، هندوانه را روي درخت کاشته بودي چه مصيبتي من بايد مي کشيدم .


فکر بکر
روزي ملانصرالدين بالاي منبر معطل مانده بود که اين دفعه براي مردم چه بگويد . در اين هنگام صداي زنگ شترهاي کارواني که از جلوي مسجد مي گذشت به گوشش رسيد . ملانصرالدين دستي به ريشش کشيد و گفت : ايهالناس ! خدا را شکر کنيد که به شتر پر و بال نداده است وگرنه مي پريد بر بام خانه هايتان و روي آن مي نشست و سقف را بر سرتان خراب مي کرد .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0