ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۳۱
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : قاضي خدانشناس ، قاضي عادل ، قبا ، قربوني کردن ، قرض ، قرض دو روزه ، قسمت ، قصاص ، قصاص به مثل ، قضاي حاجت .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
قاضي خدانشناس
فردي پيش قاضي رفت و ادعا کرد که از ملانصرالدين صد دينار طلب دارد . قاضي شکايت شاکي را شنيد و گفت : شاهدي هم داري ؟ گفت : بله ، خدا ! ملانصرالدين گفت : براي شهادتت بايد کسي را معرفي کني که قاضي را بشناسد .
قاضي عادل
روزي مردي پيش ملانصرالدين آمد و از دست رفيقش شکايت کرد و آنقدر جريان دعوا را با آب و تاب براي او تعريف کرد که ملا گفت : حق با تو است . روز بعد رفيق آن مرد پيش ملا رفت و او هم جريان را براي او توضيح داد . ملا گفت : حق با تو است . زن ملا که شاهد اين قضايا بود گفت : مرد اين چه قضاوتي است که تو مي کني مگر مي شود دو طرف دعوا حق داشته باشند ؟ ملا گفت : بله ، صحيح است ، شما حق داريد .
قبا
روزي همسايه ملانصرالدين دم در آمد و گفت : ملا ! ديشب توي خانه تان چه خبر بود ؟ انگار چيزي از بالاي پله ها افتاد پايين . ملا جواب داد : چيزي نبود ! عيال بنده کمي عصباني شده بود قبايم را از پله ها به پايين پرت کرد . همسايه جواب داد : جناب ملا ! پرت کردن قبا که اينجوري صدا نمي دهد . ملا نصرالدين گفت : آخه من هم لاي قبا بودم !
قربوني کردن
روزي عيال ملا پيراهن شوهرش را شسته بود و آن را روي طناب آويزان کرده بود تا خشک شود . ناگهان باد تندي وزيد و پيراهن از روي طناب افتاد . ملانصرالدين زنش را صدا کرد و گفت : خانم ! يادت باشد امروز قربوني کنيم . زن پرسيد : مگر چه اتفاقي افتاده ؟ ملا گفت : چه اتفاقي بالاتر از اين که اگر من توي پيراهنم بودم الان هزار بلا سرم آمده بود ؟
قرض
شبي ملانصرالدين مردي که به او ده سکه طلا بدهکار بود را در خواب ديد . زود يقه او را گرفت و گفت : آهاي فلاني ، بالاخره اينجا گيرت آوردم زود باش قرض مرا بده . آن مرد از جيب خود هشت سکه در آورد و گفت : ملا جان فعلا ؟ اين چند سکه را بگير تا در وقت بهتري تمام قرض تو را ادا کنم . ملا که مي خواست در اين فرصت تمام و کمال طلب خود را از مرد بگيرد گفت : نه ، نمي شود يا همين الان تمام پولم را مي دهي وگرنه من ول کن تو نيستم . خلاصه کار به جار و جنجال کشيد و در همين اثنا ملا از خواب پريد . وقتي ملا ديد که هيچ سکه اي در کار نيست زود خودش را به خواب زد و گفت : آهاي فلاني ، فعلا ؟ همان هشت سکه را بده تا در يک شب ديگر باقي سکه ها را از تو پس بگيرم .
قرض دو روزه
مردي رفت پيش ملا و گفت : چند شب پيش خواب ديدم يکي آمد به خوابم و بيست دينار از من قرض گرفت و قول داد دو روزه آن را پس دهد . اما حالا چند روز گذشته و هنوز قرضش را پس نداده است . ملا جان ! کمکم کن تا من بتوانم طلبم را پس بگيرم . ملانصرالدين جواب داد : اين مشکل هيچ راه حلي ندارد مگر اينکه دوباره بخوابي و صبر کني دوستت دوباره به خوابت بياييد و در خواب طلبت را از او بگيري .
قسمت
روزي ملايي بالاي منبر رفت و گفت : هر کس امشب دو رکعت نماز حاجت بخواند ، خداوند به او يک حوري بهشتي مي بخشد که سرش در شمال باشد و پايش در جنوب . ملانصرالدين گفت : اي بابا نخواستيم ، معلوم نيست اين حوري بهشتي کدام قسمتش نصيب ما مي شود .
قصاص
ملانصرالدين کوزه اي دست دخترش داد و کشيده اي به گوشش زد و گفت : برو سرچشمه آب بياور . دختر بيچاره گريه کنان رفت . از ملانصرالدين پرسيدند : چرا طفل معصوم را بي خودي زدي ؟ ملا گفت : او را زدم که کوزه را نشکند . چون بعد از شکستن کوزه ، نتيجه اي عايد من نمي شود .
قصاص به مثل
روزي از بد روزگار ملانصرالدين در صندلي قضاوت نشسته بود و قضاوت مي کرد ، دختري پيش او آمد و از جواني شکايت کرد که او را به زور بوسيده است . ملا گفت : دخترم ، راي من قصاص به مثل است ، تو هم او را به زور ببوس !
قضاي حاجت
روزي ملانصرالدين داشت توي جاليزي خربزه مي چيد . باغبان او را ديد و فرياد زد : آهاي ! اونجا چکار مي کني ؟ ملا از ترس گفت : دارم قضاي حاجت مي کنم . باغبان جلو آمد و گفت : کجا قضاي حاجت کردي ؟ ملا نگاهي به اطراف انداخت و پهن گاوي را نشان داد . باغبان گفت : اين که پهن گاو است نه تو . ملانصرالدين گفت : اي بابا خدا خيرت بدهد ! مگر تو گذاشتي ما مثل آدم قضاي حاجت کنيم .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
