ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۳۳
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : کدخدا ، کشتي ، کفاره گناه ، کفش خوش شانس ، کليد و صندوقچه ، کمک رساني ، کودني ، کوزه ، کيميا ، گاو بي زبان .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
کدخدا
روزي ملانصرالدين به اتفاق کدخداي ده به حمام رفتند . کدخدا از ملا پرسيد : اگر من کدخدا نبودم و فقط يک غلام بودم چقدر مي ازيدم . ملا گفت : پنج دينار . کدخدا ناراحت شد و گفت : اي کودن ! چرا چرت و پرت مي گويي ، تنها لنگي که من دور خودم پيچيده ام پنچ دينار مي ارزد . ملانصرالدين جواب داد : من هم قيمت لنگ را گفتم وگرنه خودت که ارزشي نداري .
کشتي
ملانصرالدين با کشتي مسافرت مي کرد . روزي در بين راه ، دريا طوفاني شد و کشتي تکانهاي شديدي مي خورد و داشت غرق مي شد . ملوانان به روي دکل ها رفتند که بادبانها را پايين بياورند . ملانصرالدين فرياد زد : ته اين کشتي تکان مي خورد ، شما مي خواهيد سرش را نگه داريد .
کفاره گناه
يک شب ملانصرالدين بي خود و بي جهت به صورت زن خود زل زده بود . زنش پرسيد : چي شده هي داري بر بر من را نگاه مي کني ؟ ملانصرالدين گفت : امروز چشمم به زني مثل ماه افتاد . هر کار کردم نگاهش نکنم ، نشد . امشب براي اينکه گناهم بخشيده بشود ، دارم تو را دو برابر نگاه مي کنم .
کفش خوش شانس
روزي ملانصرالدين داشت زمينش را شخم مي زد که يک دفعه خاري به کف پايش فرو رفت . ملا با هزار زحمت خار را از پايش در آورد و جايش را با پارچه اي محکم بست . بعد دستهايش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت : خداوندا قربان لطف و مرحمتت . اتفاقا آشنايي از آنجا مي گذشت و شاهد اين ماجرا بود . جلو آمد و گفت : ملا ! کجاي اين کار شکر داشت که اين طور داري از ته دل شکرگذاري مي کني ؟ ملانصرالدين نيشخندي زد و گفت : آدم حسابي ! من دارم خدا را شکر مي کنم که کفش نويي که ديروز خريده بودم در پايم نبود وگرنه حالا آن هم سوراخ شده بود .
کليد و صندوقچه
شبي دزد به خانه ملا آمد و صندوقچه جواهرات عيالش را با خودش برد . عيال ملا يک دفعه از خواب پريد و ديد که صندوقچه نيست . با سر و صدا ملا را از خواب بيدار کرد و شروع کرد به گريه کردن ، که اي واي بدبخت شديم . ملانصرالدين خواب آلود زنش را آرام کرد و گفت : هيچ نگران نباش ، کليد صندوقچه پيش من است .
کمک رساني
روزي مردي در چاه افتاد و شروع کرد به داد و بيداد که اي مردم کمک کنيد . ملانصرالدين به بالاي سرش آمد و گفت : همين جا بمان برم طناب بخرم و بيارم اينجا تا تو را بيرون بيارم .
کودني
عده اي در بيابان قطب نمايي پيدا کردند و پيش ملا آوردند تا به آنها بگويد که آن چيست . ملا هاي هاي زد زير گريه و بعدش قاه قاه شروع کرد به خنديدن . گفتند : ملا همه کار هاي تو عجيب است ، نه به اين گريه و نه به اين خنديدن ؟ ملانصرالدين گفت : گريه کردم ديدم شما چه قدر بي شعور هستيد که نمي دانيد چيز به اين کوچکي چيست . بعدش خنده ام گرفت براي اينکه ديدم من از شما بي شعورترم و خودم هم نمي دانم .
کوزه
يک روز که ملا رفته بود از رودخانه آب بياورد کوزه اش از دستش ليز خورد و درون رودخانه افتاد . زن ملا که ديد او تا عصر برنگشته نگران شد و پي او رفت . ديد که ملا هنوز همان جا نشسته . با تشر گفت : مرد تو رفتي آب بياري يا آب بسازي . ملا گفت : کوزه ام افتاد توي آب ، همين جا نشسته ام تا باد کند و روي آب بيايد تا آن را بردارم .
کيميا
روزي ملانصرالدين داشت گندمهايش را به آسياب مي برد تا آنها را آرد کند . در راه از بخت بد خودش شکايت مي کرد . رو به آسمان کرد و گفت : خدايا چه مي شد اگر اين گندمهايم را تبديل به طلا مي نمودي و مرا از اين فلاکت نجات مي دادي . هنوز چند قدمي جلوتر نرفته بود که ته کيسه گندمها پاره شد و تمام آن بر روي زمين ولو شد . ملا همانطور که داشت گندمها را از روي زمين جمع مي کرد گفت : خدايا اگر برايم کيميا نمي کني حداقل مرا مفلس تر از آنچه که هستم نکن .
گاو بي زبان
ملانصرالدين از شاگردش پرسيد : اگر دو تا گاو به دنبال هم از کوچه تنگي عبور کنند و اتفاقي شاخ هاي گاو دومي زير دم گاو جلويي گير کند کدام يک از آنها مي توانند بگويند که من زير دمم شاخ دارم ؟ شاگرد کمي فکر کرد و گفت : گاو اولي . ملا گفت : نه . شاگرد گفت : گاو دومي . ملا گفت : نه . شاگرد گفت : هر دو تا گاو . ملا گفت : نه . شاگرد گفت : پس کدام گاو . ملا جواب داد : هيچ کدام ، براي اينکه گاو حرف نمي زند .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
