ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۳۴

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : گاو بيچاره ، گاو چابک ، گربه ، گردش عيال ، گردنبند ، گرفتاري ، گريه ، گناه شش ماهه ، گوساله ، گوش درد .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


گاو بيچاره
يک روز گاوي سرش را توي خمره کرد تا آب بخورد اما ديگر نتوانست سرش رابيرون بياورد . مردم شهر رفتند سراغ ملا و از او خواستند تا کاري برايشان بکند . ملانصرالدين با عجله خودش را به آنجا رساند و گفت : زود باشيد تا حرام نشده سرش را ببريد . قصاب هم سر گاو را بيخ تا بيخ بريد . مردم شهر دوباره گفتند : ملا حالا چطوري سر گاو را از خمره بيرون در آوريم . ملا گفت : حالا چاره اي نداريم جز اينکه خمره را بشکنيم بعد مردم هم همين کار را کردند .


گاو چابک
يک روز حاکم شهر ملا را براي بازي چوگان به ميدان شهر دعوت کرد . ملا سوار گاو پيري شد و به ميدان رفت . حاکم از ديدن ملانصرالدين خنده اش گرفت و گفت : در ميدان چوگان همه سوار اسبي چابک مي شوند و تو آن وقت سوار گاوي به اين پيري شده اي ؟ ملانصرالدين جواب داد : ده سال قبل اين گاو گوساله جواني بود ، اينقدر چابک بود که از ده تا اسب هم جلو مي افتاد .


گربه
روزي ملانصرالدين مقداري دل و جگر توي سيني بزرگي ريخته بود و برده بود بازار و مرتب داد مي زد : بادمجان تازه دارم ، کدو حلوايي دارم . يکي رفت پيش ملانصرالدين و گفت : جناب ملا ! تو که داري دل و جگر مي فروشي پس چرا هي داد مي زني که بادمجان و کدو حلوايي مي فروشم . ملانصرالدين گفت : راستش را بخواهي بالاي سرم گربه اي نشسته و من مخصوصا اين طور مي گويم که گربه نفهمد دل و جگر مي فروشم .


گردش عيال
از ملانصرالدين پرسيدند : چرا عيال تو هميشه در گردش و مهماني است و توي هر خانه اي سرك مي كشد ؟ ملا گفت : اين حرف دروغ است ! اگر اين طور بود كه شما مي فرماييد پس چرا تا حالا خانه خودمان نيامده است ؟


گردنبند
ملانصرالدين دو تا زن داشت و هميشه از دست در خواست هاي آنها در عذاب بود . يک روز براي هر دو آنها دستبندي خريد تا از غر غر کردن هاي آنها خلاص شود . چند روزي گذشت و هر دو زن پيش ملا آمدند و از او پرسيدند که کدام يک از ما را بيشتر دوست داري . ملانصرالدين جواب داد : به آن که دستبند داده ام علاقه بيشتري دارم .


گرفتاري
روزي يکي از رفقاي ملا او را ديد و گفت : جناب ملا ، معلوم است کجايي ؟ خيلي وقت است که پيدايتان نيست . ملا نصرالدين گفت : از تو چه پنهان ! هفته پيش چند مرغابي خريدم ، چون مي ترسيدم ناغافلي توي حوض بروند و غرق شوند خانه مانده بودم و شنا يادشان مي دادم .


گريه
مرد ثروتمندي از دنيا رفت . روز تشيع جنازه ملا به دنبال جنازه حركت مي كرد و با صداي بلند گريه مي كرد . يكي از عابران از او پرسيد : جناب ملا ايشان با شما چه نسبتي داشتند ؟ ملا با ناراحتي گفت : چون ايشان هيچ نسبتي با من ندارند اينگونه ناراحت هستم .


گناه شش ماهه
ملانصرالدين در يکي از جلسات درس از واعظي شنيد که اگر کسي در روز عرفه روزه بگيرد گناهان يک ساله او آمرزيده خواهد شد . تابستان بود و روز عرفه نزديک ، ملا روز عرفه که رسيد روزه گرفت اما از فرط گرما و عطش روزه اش را شکست . زنش گفت : ملا اين چه کاري بود که تو کردي ؟ ملانصرالدين با خونسردي گفت : عيال ناراحت نباش ، عجالتا ؟ اين نصف روزه که من گرفتم کفايت پاک کردن گناهان شش ماهه ام را مي کند انشاالله شش ماه بعد هم خدا کريم است .


گوساله
روزي مردي رفت پيش ملا و گفت : جناب ملا ! اگر روزي گاو نر شما طوري به ماده گاو شما شاخ بزند به طوري که گوساله در شکمش بميرد تکليف چيست ؟ ملانصرالدين جواب داد : از حيوان که نمي شود بازخواست کرد . اين کار هم به طور اتفاقي پيش آمده و جريمه اي به صاحبش تعلق نمي گيرد . مرد با عذر خواهي گفت : ملا ! فکر مي کنم در طرح مسئله اشتباهي شده است و بايد آن را اين طور بيان کرد که گاو نر ما با شاخ زده به ماده گاو شما و گوساله را توي شکمش سقط کرده است . ملانصرالدين کمي فکر کرد و گفت : در اين صورت بايد به کتاب مراجعه کنم و ببينم براي حل اين مسئله چکار بايد کرد .


گوش درد
ملانصرالدين و همسايه اش مبتلا به گوش درد شدند . با هم به پيش طبيب رفتند . طبيب اول گوش همسايه ملا را شست و روغن زد . همسايه ملا مرتب داد و بيداد مي کرد و از درد شکايت داشت ، تا اينکه نوبت به ملا رسيد . اما همسايه ديد که هيچ صدايي از ملا در نمي آيد . از حجره طبيب که بيرون آمدند همسايه ملا رو کرد به ملا و گفت : آفرين به تو ، عجب طاقتي داري . ملانصرالدين گفت : مي داني چه کار کردم که گوشم درد نگرفت ؟ همسايه پرسيد : چکار کردي ؟ ملانصرالدين گفت : هيچي ، گوش سالمم را جلو بردم و دادم طبيب درمانش کند .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0