ده حكايت ناب از ملانصرالدين ،‌ مجموعه ۳۵

داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : لانه قديمي ، لباس خريدن ، لباس سياه کلاغ ، لباس عوضي ، لباس گرانبها ، لباس گرم ، لحاف ، لرزيدن ، لقمه ، لنگه کفش .


متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...


لانه قديمي
مردي ملا را بالاي درخت ديد و گفت : آهاي ملا ! بالاي درخت چه مي کني ؟ ملانصرالدين جواب داد : به دنبال تخم پرنده ها مي گردم . مرد گفت : مگر نمي بيني که تمام اين لانه ها خالي هستند و مال سال پيش اند ؟ ملا جواب داد : چرا مي بينم اما اگر تو پرنده بودي و مي خواستي در جايي پنهان شوي مي رفتي يک لانه جديد مي ساختي تا همه بفهمند ؟


لباس خريدن
ملانصرالدين وارد حجره لباس فروشي شد . شلواري را برداشت و پوشيد . چند قدم که راه رفت ديد آن شلواري که مي خواهد نيست و دوباره آن را در آورد و به فروشنده گفت : اين را بگير ، به جايش يک پيراهن بده . فروشنده پيراهني آورد و ملا آن را پوشيد و راهش را گرفت و رفت . فروشنده گفت : پولش را نداديد . ملا گفت : به جاي اين پيراهن به شما شلوار دادم . فروشنده گفت : والا شما پول شلوار را هم نداده ايد . ملانصرالدين گفت : مگر من شلوار برداشتم که پولش را بدهم .


لباس سياه کلاغ
يک روز عيال ملا لباس مي شست . کلاغي آمد و قالب صابون را برداشت و رفت . زن ، ملا را صدا کرد و گفت : بيا که کلاغ صابون را برداشت و برد . ملانصرالدين نگاهي به کلاغ انداخت و گفت : عيبي ندارد ، او به صابون بيشتر از ما نياز دارد مگر نمي بيني لباسهاي کلاغ سياه تر از لباسهاي ماست .


لباس عوضي
روزي ملانصرالدين و پسرش را به دادگاه احضار کردند . ملا و پسرش به آنجا رفتند و همين که دم در رسيدند دربان جلوي آنها را گرفت و گفت : با اين لباسها نمي شود پيش حاکم برويد ، برويد و لباسهايتان را عوض کنيد و بياييد . ملانصرالدين و پسرش رفتند خانه و ديگر نيامدند . چند ساعت بعد ماموري به در خانه ملا آمد و گفت : چرا نيامديد ، همه منتظر شما و پسرتان هستند . ملانصرالدين گفت : قربان ، راستش دربان به ما گفت بياييم و لباسهايمان را عوض کنيم . ما هم آمديم اما هر کاري کرديم نشد ، چون لباس من به تن پسرم گشاد بود و لباس پسرم هم به تن من نمي رفت .


لباس گرانبها
روزي ملايي بر بالاي منبر مي گفت : هر کس در دنيا برهنه باشد در قيامت لباسهاي گرانبهايي خواهد داشت . ملانصرالدين رو به همسايه اش که هميشه لخت بود کرد و گفت : همسايه محترم ، اگر در دنيا چيزي براي پوشيدن نداري غصه نخور چون در عوض در قيامت بزازي باز مي کني و لباسهاي گرانبهايي گيرت مي آيد ، لطفا در آن دنيا ما را به ياد داشته باش .


لباس گرم
روزي ملانصرالدين اهالي ده را جمع کرد و گفت : امسال بايد پنبه ها را اول بزنيم و بعد بکاريم که احتياجي به حلاجي نداشته باشيم در ضمن کمي هم پشم بکاريم که زمستان امسال از محصول زمين خودمان لباس گرم درست کنيم .


لحاف
يک شب زمستاني که هوا بسيار سرد بود ملانصرالدين در خانه اش خوابيده بود که يک دفعه داد و قال زيادي از توي کوچه بلند شد . ملانصرالدين پاشد و لحافش را دور خودش پيچيد و رفت توي کوچه که دزدي مثل برق از راه رسيد و لحاف ملا را از سرش ورداشت و پاگذاشت به فرار . ملانصرالدين تا اوضاع را اين طوري ديد زود برگشت خانه . زنش پرسيد : اين همه دعوا و داد و قال براي چي بود ؟ ملا جواب داد : چيزي نبود ! دعوا براي لحاف من بيچاره بود .


لرزيدن
روزي به ملانصرالدين گفتند : زمستان امسال خيلي سرد مي شود شما براي فرار از سرما چه تهيه کرده ايد ؟ ملانصرالدين جواب داد : ديک و ديک لرزيدن .


لقمه
ملانصرالدين در خانه يکي از بزرگان شهر مهمان بود . موقع غذا خوردن تار مويي را در لقمه غذاي ملا ديد . صاحب خانه گفت : ملا جان تار مو را از غذايت بيرون بکش ، بعدا بخور . ملا لقمه را زمين گذاشت و عقب نشست . صاحب خانه که ناراحت شده بود علت غذا نخوردن ملا را پرسيد . ملانصرالدين گفت : طوري لقمه هاي مرا مي شماري که تار مويي از چشمت پنهان نمي ماند . لقمه غذاي تو ، توي گلويم گير کرده و ديگر پايين نمي رود .


لنگه کفش
يک روز ملا در کنار جوي آبي نشسته بود و داشت وضو مي گرفت . يک دفعه لنگه کفشش سر خورد افتاد توي جو و آب آن را برد . ملانصرالدين بلند شد و با عصبانيت بادي رها کرد و گفت : بيا وضويت را بگير و کفشم را پس بده .


 







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0