ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۳۶
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : مادرش ، مال خودش ، مامايي ، ماهي با نمک ، ماهي خوردن ، ماهي يونس ، مرد مسيحي ، مردم آزار ، مردم مهربان ، مردن .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
مادرش
ملانصرالدين والده پيري داشت . روزي در جمع بستگان نشسته بود و شروع کرد به تعريف کردن از مادرش . يکي گفت : تو که مادر به اين خوبي داري چرا برايش شوهر پيدا نمي کني ؟ ملا گفت : سرت به کار خودت باشد ، با من از اين شوخي ها نکن . مادر ملا رو به پسرش گفت : مادر جون چرا ناراحتي ، حرف حساب که جواب ندارد !
مال خودش
روزي ملانصرالدين با يکي از دوستان به دهي مي رفت و هر کدامشان تکه ناني همراهشان بود . دوست ملا گفت : بيا نانهايمان را با هم قسمت کنيم . ملا گفت : مگر ما جز دو نان چيز ديگري هم داريم ، اگر قصد بدي نداري پس تو نان خودت را بخور من هم نان خودم .
مامايي
در دهي که ملانصرالدين زندگي مي کرد زني وقت زايمانش بود و درد زيادي مي کشيد . همسايه ها رفتند پيش ملا و از او خواستند براي زن کاري انجام بدهد . ملانصرالدين کمي فکر کرد و گفت : برويد چند تا گردو بريزيد آن نزديکي ها ، بچه به هواي گردو بازي مي آيد بيرون .
ماهي با نمک
از ملانصرالدين پرسيدند : چرا اينقدر آب دريا شور است ؟ ملانصرالدين جواب داد : مگر تا به حال ماهي نخورده ايد تا ببينيد چقدر شور است . چند تا از اين ماهي ها کافيست تا دريايي را شور کند .
ماهي خوردن
روزي ملانصرالدين يک ماهي خريد و به خانه آورد که زنش کباب کند . زن مشغول پختن ماهي بود که ملانصرالدين خوابش برد . عيال ملا ماهي را به تنهايي نوش جان کرد . بعد روغن ماهي برداشت و دست ملا را با آن چرب کرد . وقتي ملا بيدار شد غذا را خواست . زن ملا گفت : ماهي را خورده اي ، يادت نيست . اگر باور نداري دستتس را بو کن . ملا دستش را بو کرد و گفت : عجب ، دستم شهادت مي دهد که ماهي خورده ام اما شکمم مي گويد که دستم دروغ مي گويد .
ماهي يونس
ماهيگيران کنار رودخانه اي مشغول ماهيگيري بودند . ملا ايستاده بود و آنها را نگاه مي کرد که يک دفعه پايش ليز خورد و افتاد توي آب . يکي از ماهيگيران پرسيد : حضرت عالي را بجا نمي آورم ؟ ملانصرالدين گفت : فرض کنيد ماهي حضرت يونس .
مرد مسيحي
ملانصرالدين وارد خانه يک مرد مسيحي شد و ديد که او دارد گوشت مي خورد . او هم سر سفره نشست و شروع کرد به خوردن . مسيحي گفت : اين گوسفند از نظر شما ذبح شرعي نشده . ملانصرالدين گفت : از نظر من اشکالي ندارد ، من بين مسلمانها مثل تو در ميان مسحيان هستم .
مردم آزار
ملا دوست مردم آزاري بود که همه را اذيت مي کرد و مثل بختک روي سر اين و آن مي افتاد . روزي خبر مرگ اين دوست را شنيد و گفت : هم مردم را راحت کرد و هم خودش از دست خودش راحت شد .
مردم مهربان
روزي ملانصرالدين از جلوي دکان حلوا فروشي مي گذشت . يک دفعه بد جوري هوس حلوا کرد ، طاقت نياورد و وارد دکان شد و شروع به حلوا خوردن کرد و بعد هم راهش را کشيد و رفت . صاحب دکان نگاهي به ملا کرد و گفت : پس پولش کو ؟ ملا نصرالدين جيبهاي خاليش را نشان داد و گفت : از پول خبري نيست . صاحب دکان چوبي برداشت و شروع به زدن ملانصرالدين کرد . ملا هم از فرصت استفاده کرد و تند تند حلوا مي خورد و مي گفت : به به ! عجب شهر خوبي ، چه مردم مهرباني دارد ، به زور شيريني و حلوا به خورد آدم مي دهند .
مردن
روزي ملا نصرالدين در بيرون شهر قدم مي زد که ناگهان حالت عجيبي به او دست داد . ملا با خودش گفت : غلط نکنم دارم مي ميرم . بي معطلي روي زمين و رو به قبله دراز کشيد ولي هر چه منتظر شد کسي از آن نزديکيها رد نشد . ملا با خودش گفت : اگر اينجا استخوانهاي آدم را لاشخورها بخورند کسي نيست به خانواده ام خبر بدهد . سپس ملا با اوقاتي تلخ بلند شد و سراغ زنش رفت و گفت : اي زن ، تو کجايي ! خيلي وقت است که من در فلان جا مرده ام ولي هيچ کس نمي داند که من مرده ام . ملا اين را گفت و دوباره با عجله برگشت و سر جاي خود به دراز خوابيد . عيال ملا با شنيدن اين خبر به سر و صورت خودش زد و شروع کرد به شيون کردن . همسايه ها با شنيدن ناله هاي زن ملا به سراغش رفتند و علت گريه و زاريش را پرسيدند . زن ملا به زحمت جلو گلويش را گرفت و گفت : ملاي بيچاره در فلان جا مرده و کسي نيست جنازه اش را از زمين بردارد . يکي از همسايه ها پرسيد چه کسي برايت خبر آورده ؟ زن ملا جواب داد : مگر آدم بي کس و کار تري جز خود ملا پيدا مي شود ؟ طفلک فلک زده چون کسي را نداشت خودش خبر مرگش را آورد .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
