ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۳۷
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : مرده قديمي ، مرگ ارباب ، مزاحمت ، مزد سر کچل ، مزد قورباغه ، مزمزه ، مشکل ، معامله ، معامله با خدا ، معجزه .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
مرده قديمي
يک روز ملانصرالدين سخت بيمار شده بود دوستانش را خبر کرد و به آنها وصيت کرد و گفت : وقتي که مردم من را درقبر کهنه اي بگذاريد . پرسيدند : جناب ملا ! مگر مي شود ؟ چرا مي خواهيد اين کار را بکنيم . ملانصرالدين جواب داد : چون اين طوري انکر و منکر فکر مي کنند من از مرده هاي قديمي هستم و از من سوال و جواب نمي کنند .
مرگ ارباب
از ملانصرالدين پرسيدند : ارباب يا نوکر ؟ ملا جواب داد : البته نوکر ! گفتند : چه دليلي براي اين حرفت داري ؟ ملانصرالدين جواب داد : چون اگر نوکر نباشد که کار کند ، ارباب از گرسنگي مي ميرد .
مزاحمت
مردم شهر به پيش حاکم رفتند و گفتند که ملا براي آنها مزاحمت ايجاد مي کند و از حاکم خواستند که ملا را از شهر بيرون کند . حاکم شهر ملا را احضار کرد و از او در اين باره توضيح خواست . ملا گفت : اتفاقا ؟ آنها مردم نمک نشناسي هستند و من ، از شما استدعا دارم که آنها را از اين شهر بيرون کني . حاکم گفت : اما تمام مردم شهر را که نمي توان از شهر بيرون کرد . ملانصرالدين گفت : اما راه ديگري وجود ندارد چون من نمي توانم به خاطر مشتي مردم ابله خانه و زندگي خودم را بگذارم و بروم .
مزد سر کچل
روزي ملانصرالدين پيش سلماني رفت و سر کچلش را اصلاح کرد و مزد معمول را پرداخت . سلماني پرسيد : چرا مزد مرا نمي دهي ؟ ملانصرالدين گفت : مگر نمي بيني نصف سر من اصلاح شده خدايي است . من دو دفعه که اصلاح کنم برابر است با يک دفعه اصلاح ديگران . پس من دفعه قبل پول دو اصلاح را داده ام .
مزد قورباغه
روزي ملانصرالدين سوار بر خرش بود و از صحراي بي آب و علفي مي گذشت که ناگهان از دور مردابي ديد . خر ملا که حسابي تشنه اش شده بود براي رسيدن به مرداب تندي به آب زد که ناگهان تا سينه در لجن فرو رفت و همان جا گير افتاد . ملا مدتي خرش را سرزنش کرد و بعد سعي کرد که او را از مرداب بيرون بياورد اما مدتي ديد تلاش او هيچ فايده اي ندارد ، با نا اميدي منتظر ماند تا ببيند چه پيش مي آيد . در اين موقع ، قورباغه ها چنان قور قوري راه انداختند که خر ملا از ترس پريد بالا و عر عر کنان خودش را از مرداب بيرون کشيد . ملا که از اين اتفاق خيلي خوشحال شده بود دست کرد توي جيبش يک مشت سکه در آورد و ريخت توي مرداب و گفت : اي مرغهاي خوش آواز ! اين سکه ها را در ازاي مرحمتي که به من کرديد بگيريد ، براي خودتان شيريني بخريد و خوش باشيد .
مزمزه
ملانصرالدين براي ديدن دوستش به خانه رفت . بر حسب اتفاق آنها مشغول خوردن شام بودند . به ملا هم تعارف کردند . ملانصرالدين گفت : نه خيلي ممنون من شام خورده ام ، اما چون حالا تعارف مي کنيد کمي از غذا را مي چشم . ملا پاي سفره آمد و شروع کرد به خوردن و به هيچ کس هم مجال نداد . صاحب خانه که ديد ملا تمام غذاي سر سفره را خورده گفت : جناب ملا ! از اين به بعد شام راپيش ما بيا ولي چشيدن را براي خودتان بگذار .
مشکل
روزي ملانصرالدين از مزرعه اي يک سيب زميني دزديد که يکدفعه صاحب مزرعه او را ديد و گفت : مرتيکه اينجا چه کار مي کني ؟ ملا با خونسردي گفت : باد مرا اينجا آورده است . صاحب مزرعه گفت : پس اين کيسه از کجا آمده است ؟ ملانصرالدين جواب داد : مشکل من هم همين کيسه است .
معامله
ملانصرالدين هر روز نه تخم مرغ را يك درهم مي خريد و مي رفت در دهكده هاي اطراف هر ده تا تخم مرغ را يك درهم مي فروخت . آشنايي او را ديد و گفت : ملا ! آخه اين چه جور كاسبي است كه تو هميشه ضررمي كني ؟ ملانصرالدين با خونسردي گفت : كاسبي ، كاسبي است ديگر ! سود و ضررش چندان مهم نيست همين كه هر روز از اين ده به آن ده مي روم و مردم مرا بيكاره نميدانند برايم بس است .
معامله با خدا
يک شب که ملا و عيالش از همه جا بي خبر به خواب خوش رفته بودند دزدي آمد و دار و ندار ملا را برد . فردا صبح ملا به مسجد رفت و در آن را کند و با خودش به خانه آورد . مردم گفتند : ملا مگر عقل از سرت پريده ، اين چه کاري است که تو مي کني . ملا گفت : خدا دزد را مي شناسد . دزد را به من نشان بدهد من هم در خانه او را پس مي دهم .
معجزه
يک روز عيال ملا با رفيقش نشسته بود که ملا سر زده وارد شد . ملا مرد را گرفت و در صندوق حبس کرد و رفت پدر و مادر زن را خبر کرد تا بيايند و ببينند دخترشان چه دسته گلي به آب داده است . زن صندوق را باز کرد و رفيقش را فراري داد و به جاي او کره خري توي صندوق گذاشت . پدر و مادر عيال ملا که آمدند و آن وضعيت را ديدند ، با چوب و چماق حسابي خدمت ملا رسيدند . ملا گفت : جل الخالق ، اين زن معجزه هم مي کند .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
